+ از پاساژ اومدم بیرون ، رسیدم ب چهارراه ، تا پول ُ داد بزارم توی کیفم ، دیدم کیف پولم نــــیست

حالا پول ب کنار ، کارت بانکی هم ب کنار ، مدااااارکم !

ینی دوویددم فقط ! نفس نفس رسیدم ب مغازه ، دیدم شکــر خــدا کیف پولم همونجایی ک جاگذاشته بودم مونده و بود ُ اصلا حتی فروشنده نفهمیده بود ، منم صداش ُ درنیاوردم ُ کیفم ُ برداشتم اومدم بیرون

 

از پله برقی ک میومدم پایین ی صندوق صدقات دیدم ، دستم رفت سمت کیفم ک پول دربیارم صدقه بندازم

با خودم گفتم بیخیال !! اصن معلوم نیس واسه کی هس این صندوق ؟! شاید اصن الکیه ! یکی واسه خودش گذاشته !!!

روش ی "امام محمدباقر(ع)" دیدم فقط ، رد شدم ازش

 

رسیدم خونه ک بدو بدو حاضر بشم ماشین ُ بردارم برم خونه خاله جونم ک از اونجا بریم جلسه ؛ همه هم منتظر من بودن ک برسم و بریم !

اومدم دور بزنم جلوی خونمون ک وقت دنده عقب اصــــــــلا ماشین پشتیم ُ ندیدم ، و حتی کوچکــترین صدایی هم نــداد ، هیــــــچی

ینی بمحض اینک من زدم روی ترمز ک راهم ُ ادامه بدم ، ظاهرا ماشین هم در همون لحظه با ماشین عقبی مماس شده   ! و من اصـــــــلا متوجه نشدم

ی دفه دیدم ی پسره ای اومد کنارم گف : خــــآنوم ؟؟؟ زدی ب ماشینم !!

اصن شاخ درآوردم !! چجوری زدم اصلا هیچ صدایی هم نداد ؟!

گفتم : اِ ؟؟؟ : دی  گف : بله !  گفتم : چیزی شد ؟ گف : بلــه !!! گفتم : باشه الآن میام

سریع رفتم جلوتر مقابل خونمون پارک کردم رفتم پیشش دیدم بله ! ماشینش حدود 5-6 سانتی خش افتاده !

البته من چهره نادم ُ پشیمان ب خودم گرفتم و پررو بازی درنیاوردم ک آقا خب شما نباید سر تقاطع پارک کنی جناب راااااننده !!!

شانس بنده هم ماشین سمند-وانت !!! نو !! گف هفته پیش تحویل گرفتم  : /

هیچی دیگ موندم چیکار کنم ؟! برای اولین بار در عمرم ب یک پسر گفتم شمارتون ُ بدین ب من لطفا !

و ایشون هم گف مدرک بدین ب من ! ک از بیمه تون خسارت بگیرم

دیگ دیدم نمیشه سرخود ی کاری بکنم ، اومدیم ُ من یک مدرک بهش دادم ، بعد بقیه دعوام کنن ک نباید همچین کاری میکردی

گفتم باشه من الآن ی تماس بگیرم میام

خب شکر خدا خیلی پسر مودبی بود ُ از این شارلاتان ها ک مظلوم گیر میارن نبود !

دیدم نمیشه ب جناب پدری ک خارج از شهرن زنگ بزنم ، با وضعیت قلبشون ؛ هول میکنن ، فک میکنن چـــــــــــــی شده ک من بهشون نمیگم !!

خب مامی خانوم هم ک نه کاری از دستشون برمیاد نه اطلاعاتی در مورد خسارت ُ تعمیر ُ صاف کاری دارن و ایضا قلبشون هم مشکل داره

دیگ سریع با شوهرخاله ام ک خونشون منتظرم بودن تماس گرفتم و بنده خدا زود هم اومدن ، قبلش داشتم ب دوستم میگفتم شوهرخاله ام خیلی مرد خوب ُ مهربونین ، شاید اصن با زبون حلش کردن موضوع ُ

دیگ توی ماشین منتظر موندم ، اون طفلک هم پسرخوبی بود ُ نزدیک نیومد ، فقط از دور حواسش ب ماشینمون بود ، خبر نـداشت ک اینجا خونمونه ولی وقتی رفتم داخل خونه فک کنم دید

دیگ شوهرخاله ام اومدن ، وقتی خواستن برن پیشش گفتم : بیزحمت قضیه رو با خسارت دادن حلش کنین ، دیگ ب مدرک گرفتن ُ بیمه نکشه حوصله ندارم ، الآن هرچقد میخاد بهش بدین بره دیگ ، طوری نشده ک

دیگ من جلو نرفتم ، آخرشم شوهرخاله ام خسارتش ُ بهش دادن ، اول قبول نمیکرد ، میگف من نمیدونم چقد میشه هزینه اش ؟!

از دوستش پرسید ، اونم گف  : من ک صافکار نیستم ، بگیر حاج آقا معلومه مرد خوبیه


خلاصه قضیه رفع شد الحمدلله و ب مامی خانوم گفتم ب جناب پدری هم اصلا لازم نیست بگین ، الکی نگران میشن


و من یکســـــــره خدا رو شکر میکردم ک الحمدلله ک پسره فهمیــــد من زدم ب ماشینش ، چون نه صدایی داد نه هیچی ، منم اصـــــــلا متوجه نشدم ؛ اگ خودشم نمیفهمید ، من رد میشدم میرفتم ، بعد دو روز دیگ خدا میگف تو زدی ب فلانی !! من میگفتم کی ؟ کِی ؟ کجا ؟ حق الناسش میموند گردنم


و باااااز هم خدا رو شاکر بودم ؛ من ک قسمت وانت ماشین پشت سرم ُ ندیدم ، اگـــر خدای نــکرده خود پسره اونجا ایستاده بود ُ من یحتمل میزدم ب پاش .... !!!

فقط شکر میکردم ک با ی خسارت مالی رفع شد


و باز هم فکر میکردم و یقین داشــتم ک اگر من الکی شک نـمیکردم و همون صدقه رو مینداختم ، قطــــــــــعا همچین اتفاقی نمیوفتاد ، ینی حتی ذره ای شک ندارم

اگ الکی شک نمیکردم و یک دهم اون خسارت ُ صدقه میدادم ، حتی همین خسارت و علافی هم پیش نمیومد


و باز هم فکر میکردم ک در طول روز چقـــــــــــدر بلاهای مختلف ُ خدا ازمون دور میکنه و ما حــــتی روحمون خبردار نــمیشه

و چه اتفاقات ناگواری ممکنه واسمون پیش بیاد و ما غااافل از همه جا ، بازم سر ِ خدا نق میزنیم ...


فرداش دوباره رفتم همون پاساژ و دقیقا توی همون صندوق صدقات پول انداختم

و چقــــدر خوبه ک عادت کنیم ب صدقه دادن 

باشــد ک پــند گیــرم