279 : رهایی بعد از 45 دقیقه !!

+ خونه داییم روضه بود ، آخر زیارت عاشورا رسیدیم ، خانوما همکف بودن ؛ ی کاری داشتم طبقه داییم ، رفتم بالا !

خب توی آسانسور بین طبقه سه و چهار گیر کردم

اول هرچقد تلاش کردم فایده نداشت اصلا

دیگ خداروشکر گوشیم آنتن داد ُ ب دخترداییم خبر دادم ک من گیر کردم

اون طفلکم نرفته بود روضه ک درس بخونه ، از وقتی گفتم اومد پشت آسانسور نشست باهام حرف میزد ک نترسم

اولاش ک روشن بود ، بعد شد سیاهی مطلق

میگم خوبه آدم یاد قبر و قیامتش میکنه ، فقط زیادی گشادتر از قبر بود !!!


خلاصه ک بعد از 45 دقیقه بلاخره آزاد شدم !!

فاطمه جون میگه : زنگ میزدی آتش نشانی ! گفتم : بابا وسط روضه ، حالا مردم فک میکنن چخبره !!!!

بعدم هرکسی ی جوری میمیره دیگ ، اینم تقصیر من ک نبوده ، خدا خواسته اینجوری بشه ؛ بعدشم بنده های خدا داشتن کلی باهاش سر و کله میزدن ک درستش کنن

میگه : آخرش این خونسردیت کار دستت میده ×..


فقط میترسیدم مث تو فیلما ی دفه با سرعت بیوفته پایین ..


* وقتی روضه آخرش بود ُ داشتن چراغا رو خاموش میکردن رسیدم ب مجلس !!!!

  • زینـب خــآنم
  • چهارشنبه ۱۲ آبان ۹۵

278 : زندگی زیر پوست من

+ اوصیکم ب دیدن مستند "زندگی زیر پوست من"

اگر نرسیدین ببینین , دانلودش کنید حتما

جهت غفلت زدایی و شکرگذاری هرچه بیشتر و کمتر غر و نق زدن ب جون خدا , بسیار تاثیرگذاره

  • زینـب خــآنم
  • يكشنبه ۹ آبان ۹۵

277 : فیلم هندی اصن !

+ خب نمیدونم در جریانین یا نه !؟ ولی من اکثــر قریب ب اتفاق ! فیلمای ژانر وحشت ُ نگاه میکنم

ی چند وقت هس ک دارم ی سریال فــــــوق وحشــناک نگاه میکنم


اینقــــــــــــــدر ک هی اینا کشتن ُ، خوردن ُ، حموم خون گرفتن ُ، تیکه پاره کردن و قص علی هذا ! (گفتنش باعث بهم خوردن حالتون میشه یحتمل !)

دیگ حالم بهم خورد اصن !

دلم ی فیلم لاو میخاد !

هــندی حــتی !!


بابا این آمریکایی ها هم چندتا تختشون کمه ظاهرا !×


پ.ن : ولی با شناختی ک از خودم دارم میدونم تا وقتی ک تمام فصلای این سریال نیاد ُ کاملا تموم نشه ، من ول کنش نیستم ک ×.!

  • زینـب خــآنم
  • شنبه ۸ آبان ۹۵

276 : آقـآیون آویزه گوشتون کنین !

- دندی : مادرم همیشه میگفـت :

" هــرگز با یک زن عصـبانی بحــث نـکن "





دیـالوگ مـآندگـآر


پ.ن : مادرش گل گفته واقعــآ !

  • زینـب خــآنم
  • جمعه ۷ آبان ۹۵

275 : اول از همه خودم ! باید آویزه گوشم کنم

حدیث

  • زینـب خــآنم
  • چهارشنبه ۵ آبان ۹۵

274 : من به دعـآ کرده ام ، مدعیـآن را هلاک

+ کافیه یکی توی خیابون بمن راه بده ، حالا چه سواره باشم چه پیاده

وقتی میگم راه بده ینی اینک ب احترام ِ شخص ِ من ، ترمز کنه و حالا ایضا با احترام تعارف هم بکنه ک بفرمائید

ینی من تا نیم ساعت بعدش دارم اون شخص ُ دعا میکنم :

"خدایا واسه زن و بچه اش حفظش کن ، خدایا ب راه راست هدایتش کن ، خدایا عاقبت بخیرش کن ، خدایا جیبش ُ پر پول کن ، خدایا بهش سلامتی بده و ..."


+ راه بدین به همدیگ ، علی الخصوص من  : دی  آخرتتون ُ تضمین کنین ! (نیس متجاب الدعوه ام !)


  • زینـب خــآنم
  • سه شنبه ۴ آبان ۹۵

273 : آدمی است ُ آه ُ دمی !

+ چندوقتی بود هـــی ب همکارا میگفتم : یادتون میاد پارسال پیارسال ُ ؟؟ وااااای چه همتی داشتم من !!

توی بـرف ، با تـــب !!!! توی بارون ، توی هــــــر شرایطی میرفتم استخر ! ی روز از کلاسم نمیزدم

یادمه با تب میرفتم توی آب ، وقتی مربیمون میومد میگفتم ببین من تب دارماااا ! اونم بعد از تشویق بنده ! آخر کلاس ی نیم ساعتی میگف تو زودتر برو حالت خوب نیس ! و من بازم از کلاس نمیزدم !!!! فوقش ده مین زودتر میرفتم

اصن ی چیزی بودم عجیـــب در همت و اراده !!!

دیگ کم کم خیلی بهم برخورد ک چرا اینقــد تنبل شدی ؟!

خب استخر زیاده ، ولی من فقط دو جا رو خیلی خوب میدونم ُ قبول دارم ، یکی استخر دانشگاهمون ، یکی هم استخر آستان قدس

خب من دانشگاه ُ خیلی قبول دارم چون اساتیدش اساتید رشته تربیت بدنی ان و حساااابی اصولی درس میدن ؛ و استخر هم بسیــآر تمیزه ، هرچند مشترکه بین خانوما و آقایون ولی جز دو تا استخری در مشهده ک با "اوزون" تمیز میشه

ولی چون از قضا دانشگاه ما واقعااا واسه خودش یک شهره ، تا از در شمالی دانشگاه برسی ب استخر ، باید حدود بیست دقیقه ای پیاده روی کنی ! اتوبوس های داخل دانشگاه هم تا دم در استخر نمیبرن ، و من همیشه ترجیح میدادم پیاده برم تا اینک با اتوبوس دانشگاه گردی کنم

استخر آستان قدس هم با "اوزون" تمیز میشه و خانوما و آقایون هم استخر مجزا دارن ؛ اینم کلللللی پیاده روی داره ؛ هنوز تایمش ُ ندارم ولی میدونم زیاده پیاده رویش


شک داشتم بین این دو تا استخر ، ولی خب آستان قدس ب خونمون نزدیک تره ؛ تا اینک با رایزنی های فراوان تصمیم گرفتم برم آستان قدس ؛چون اولا آستان قدس ب دلیل وجهه علمی بالا ، هیچوقت ی مربی تازه کار و بی تجربه و نابلد ُ استخدام نمیکنه و وجهه خودشُ زیرسوال نـمیبره ؛ و هم اینک همه مسابقات ُ فدراسیون ُ خلاصه همه خبرا از آستان قدس شروع میشه

ک اگـــ احیـــــانا خواستم مدرک غریق نجاتی یا مربی گریم ُ بگیرم ، دیگ لازم نباشه راه زیادی برم ، پیش خودشون باشم راحت تره یحتمل !


حالا ببینین !!!

من کلی برنامه ریختم ، هی تلفن ُ تلفن کاری ، قبل از سرکار پاشو برو بخش اداری آستان قدس ، کلی سوال ُ پرس ُ جو ؛ تصمیم گرفتم از فردا برم ترم جدید ُ


من تا حالا "میخچه" ندیده بودم ! نمیدونستم چجوریه ؟! از زمانی ک ب شکل جدی شروع کردم ب پیاده روی ، بعد از ی مدت حس کردم شاید پام میخچه زده !!

دیگ چون درد داشتم هی ب این ُ اون نشون دادم ُ گفتن میخچه اس ! و پیشنهاد شد ک قبل اینک بری دکتر ، چسب میخچه بگیر ، بزن ب پات ، اگ سطحی باشه و عمیق نباشه ، ب راحتی با همون چسب تموم میشه !!

عاقا من ی بسته و نصفی چسب خریدم ُ هــــــــی زدم !!! مگ خوب میشد ؟ فقط بخاطر خاصیت این چسب هــــی لایه لایه گوشت پام ُ میکَند تا ب آب برسه !!

دیدم خوب نمیشه و دردش هم خیلی زیاده

تا دیشب بلاخره برنامه ها جور شد ُ رفتم دکتر ، خب پام ُ دید ُ گف عفونت کرده !!!! (والا من ک چیزی ب اسم عفونت ندیدم ولی اون دکتره دیگ !)

گف درش بیارم ؟ گفتم آره دیگ

گف بخواب !!!

در جریانین ک من بشـــــــــدت از آمپول میترسم ؛ چادر ُ روسریم ُ کشیدم روی صورتم و اصن نفسام تند تند بلند شده بود  : دی

چشام ُ محکم بستم ، گف : چشاتو باز کن ببین امپول ُ

گفتم : نمیخام !! گف : باز کن ببین خب !! گفتم : خــب نــمیخام ببینم !!

گف : بابا ببین واست عوض کردم ، ببین چقد کوچیکه !!

بله خب !! سوزنش اندازه سوزن واکسن آنفولانزا بود ، ولی دردش تمــــــام وجودم ُ گرفت و دقیقا تا مغــز استخونم تیر کشید ُ بشــــدت درد گرفت

خب هر جراحی ای دلش میخواست انجام داد ، آخرش پرسیدم : میخچه بود ؟؟

گف : نــه ! احتملا شیشه ای ، سنگی ، چوبی ، یا حتی سیخ جارویی ممکنه رفته بوده توی پات و اینجوری ظاهر شده ؛ واسه همین بوده هرچی چسب میزدی مقاوم بوده و درنمیومده

بعد از مطب دکتر می خواستیم بریم جلسه ،جناب پدری گفتن نمیخاد بیای ، گفتم نه دیگ بیام یکم حواسمم پرت بشه ، خب در اثنای جلسه کم کم بی حسیش ازبین رفت ُ دردش شـــــروع شد !!


خواستم بگم !!!! اگ ی وقتی توی خیابون ! یا حتی توی روضه ای ! مهمونی ای شاید ! جلسه ای !!!

دیدین ی دختر جوون چلاق وار راه میره و با دمپـــآیی !! اومده ، بهش نــخندین ، مسخره نکنین ی وقتی ! شـآید پاش جراحی شده ُ پاسنمان و توی کفش جا نمیشه  : /

نــخندین بهش ، سرتون میاد  : |


قبل از اینک بریم بیرون ب دخترعموجان میگم : فکـــــ کن با دمپـــآیی !! آبـــروم رف !! من ُ پوشش بدین کسی نبینه !! تازه دمپایی هامم گذاشتم توی جاکفشی  : دی

وقتی پام کردم میگه : دمپاییت ک چرمیه ، خوبه بابا ، ی جــــــــوری همش میگی دمپایی ، فک کردم الآن با دمپایی پلاستیکی قرمز اومدی  : )))


خب اینقد سخنوری کردم ک بگم من این همـــــه روی نفــس ! ِ خودم کار کردم ک تنبلی رو بذارم کنار ُ برم شنام ُ ادامه بدم ؛ حالا بخاطر پام حداقل تا ده روز نباید استخر برم ؛ شاید یکی دو جلسه آخر کلاسم نتونم برم ، وسطشم شاید نتونم برم ! دیدم دیگ چیزی نمیمونه !

انشــآلله ماه دیگ برم واسه ثبت نام ُ باز ببینم اون موقع ساعت کلاسا چجوریه هم بشـرط ِ حیات و هم بشـرط عدم دخالت نفس ِ تنبلی !!


خب بنده از دیشب دارم از درد ب خودم میپیچم ، و مسکن هیــــــچ فایده ای نداره ، سرکار هم نرفتم ، عملا راهی هم نمیتونم برم و پام ورم کرده و هم اینک گف اگ آویزون باشه خونریزی میکنه 

و منی ک عادت دارم 6 صبح بیدار بشم ! از 6 صبح تا 8:30 صبح هر نیم ساعت ، ده دقیقه ؛ از خواب بیدار شدم از شدت درد ؛ و دیگ ساعت 8:30 فک کردم دیگ خیــــلی خوابدیم ُ اذانه !! گفتم چقــــــد میخابی دختر !!!

بدنم جنبه استراحتم نداره  : /


حالا جالبه ! دیشب هی ب دکتر میگم الآن پام ُ اینجوری کردین ، فردا میتونم پیاده روی کنم ؟؟؟؟ میگه آرهــــــ مشکلی نیس !!!

فک کنم از همون اول ترس من ُ دید هیـچی نگف ک : عــزیزم زهی خیال باطل ! فردا دو قدم عادی هم نمیتونی برداری ، چه برسه ب پیاده روی یک ساعته !!!

  • زینـب خــآنم
  • دوشنبه ۳ آبان ۹۵

272 : کافر همه را ب کیش خود پندارد !

+ رفته بودم اپیلاسیون ، خانومه گف : رانندگی میکنی ؟ گفتم : واسه دستام میگی ؟ گف : آره 

گفتم : آره ، بعضی وقتا خودم قشنگ حس میکنم دستام داره میسوزه ! البته از صبح تا ظهرم بیرونم ؛ بعضی وقتا یادم میره یا تنبلیم میشه دستکش دستم کنم

گف : بیخیال بابا ، دیگ از ما گذشته

درسته خندیدم ، ولی می خواستم بگم از تو گذشته نه من  : /

والا !

من هنوز یک گل از صد تا گلم نشکفته ×

  • زینـب خــآنم
  • يكشنبه ۲ آبان ۹۵

271 : یا مُنزِل الشفـآ و یُذهِبَ الدآء

+ دیروز حین ناهار خوردن ، تلویزیون روشن بود ُ شبکه یک داشت ی برنامه ای پخش میکرد

شوکــه شدم 

اولش ی لحظه اصن نشناختم

وقتی نادر طالب زاده رو با اون چهره دیدم !!!

دیگ غذا از گلوم پایین نــمیرفت

خییییییلی ناراحت شدم


پ.ن : اللهم اشف کل مریض ...

  • زینـب خــآنم
  • شنبه ۱ آبان ۹۵

270 : خودتی !!

+ داشتم سیب میخوردم ؛ آبش پرید توی گلوم ، باز هم داشتم خفه میشدم


خانوم دکتر میزد پشتم ، گف : خب عاخه چرا اینجوری میخوری احمق !!!!!!!!!
در همون حین گفتم :  خودتی  : دی
گف : هیچوقت نباید کم بیاری ، نه ؟ داشتی خفه میشدی !!!
ینی تو رو توی قبرم بذارن ، اگ کسی چیزی بگه سرت ُ میاری بیرون ، جوابش ُ میدی باز میخوابی  : )))


پ.ن : توی خانواده ما "فحش" هیچ جوره اش جا افتاده نـیست

و کسی هم ب شوخی بخواد ب کار ببره با واکنش سریع مامی خانوم مواجه میشه

اولش تعجب کردم از این کلمه ×

  • زینـب خــآنم
  • پنجشنبه ۲۹ مهر ۹۵
عــرضم ب حضورتون ک !

اینجــآ خـبر خـاصی نــیس : )