۲۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

54

+ منتظـر اون لحـظـآتی هـستم ک زیر چندتـآیی از نوشتـهــ هـآی دفـترچـهــ "صـندوقچـهــ آرزوهــآ" م

این ُ بنویـسم  :

” به آرزویم رسیدم. تمام”

و پُـر بـشم از لـذت تحـقق و درکــشون ...

( خونـدنش خـآلی از لـطف نـیست )


  • زینـب خــآنم
  • پنجشنبه ۲۰ اسفند ۹۴

53

+ در راستای این پست باید عـرض کنم ک یک مدل دیگ هم ظاهرا واسه ازدواج وجود داره !!
درسته خیـلی وقت نــیست ک میرم اونجـآ ُ آشـنایی خاصـی روی هیـچکس نــدآرم و هربـآر هم ک رفــتم اون دو نفـر یکسـره نـبودن !
ولی با همین مقـدآر کم رفتنم هم میشد فهمید ک این یک رابطه ساده ی دو تا همکار با هم نـیست !!! ...
تا حــدی ک گفتم احتمالا این دو تا با هم زن و شوهــرن !!!!
خانوم ک حلقه دستش بود ُ غـــرق آرایـش
آقـآ هم بدون حلــقهــ !
پیش خودم گفتم خب این آقا ک مجـرده این خـآنومم متاهل !
بازم با دیدن بعضی رفتارا جور در نـمیومد !!!!
گفتم خب شاید اینا با هم زن ُ شوهرن ، فقط آقـآ حلقه دسـتش نــیست !
تا اینک امــروز فهمــیدم نخــیر !!! این دو نفـر اصلا زن ُ شوهــر نــیستن !!!
و بعلاوه اینک هم سرکار خانوم و هم جناب آقـآ هر دو متاهل تشریف دارن ؛ آقـآ متاهل با یک فـرزند ! خانوم هم متاهل با دو یا سه فـرزند !!!
ینی ب حــدی این دوتا با هم صمیمیـن !! اینقـــــد با هم میگن ُ میخــندن !!! اینقـــد این آقــآ دور ِ این خـآنوم میگــرده !! هــــــرجــآ این خــآنوم میره این آقــآ دنبالشهــ !!
حـتی داره میـره بیـرون تــآ دم ِ در خــروجی ، ماشین ِ سرکار خانوم ُ همراهــی میکنه !!!!
و چه غــــشی هم ک نــمیکنن واسه حــرفای هم ُ چه مقــدآر هم نـزدیک هم نـمیشینن ُ فیـــس تو فــیس !! پرانتز ُ باز میکنم ؛ ینی میگم فیــس تو فیــس ینی واقعــآ فیس تو فیـس هـــآ !! از اون فیس تو فیسـآ ک حتی در اوج صمیمت دیگ حـآل آدم بـد میــشهــ یکی اینقــد نزدیکـش بـآشهـ ، پرانتزم ببندیــم بـآز !!
بله ، امــروز متتوجه شدم ک جفـتشون متاهلن و بسیــــــــــار با همدیگه جیک تو جیکن ُ همیــشهـــ از حد ی زن ُ شــوهر خیــلی صمیمی هم با هم فــرآترن ...
دین ُ فعـلا میــذآریمش کنــآر !
پرانتزم بـآز میکنیم ، هرچند دین هم باید باشـهــ و لازمهـ ولی بنا رو بر این میـذآریم ک عاقا اصـن طرف بی دین و لامذهــب ! پرانتزم میبندیم !
دو تا انســآن متاهل و متعهد ب همسـر و زندگی خودشون ، چــرآ واقعا ی مرد باید با همکار خانومش و ایضا بالعکس ، اینقــــــدر صمیمانه برخورد کنه ک کسی ک واسه مقـدآر کمی میبینتشون فک کنه اینا با هم ی زوج خیـلی خوشبختن ؟!؟!
دین نــدآرید ؟؟ اوکـی !
از نـظر اخلآقـی این کـآر پسندیده اس ؟؟ درسـتهــ ؟؟ انســآنی هســت ؟!؟!
آیــآ اگـر همســرتون هم توی این محیط کار حضــور داشته باشه ، باز هم اینقــدر ب اون همکارتون نـزدیــــــک میشینین ُ اینقـــــدر صمیمانه برخورد میکنین ُ اینقـــدر دل ُ قلوه رد ُ بدل میکنین همچنــآن ؟؟!؟!
اگر همســرتون هم باشه و بازم بگین بله ، بازم ب همین روشم ادامه میدم ک خب بازم علاوه بر تاکیــد بر بـــی حیـــآ بودن ، بنا رو میـذآریم بر اینک از زندگی خودتون و همـسر خودتون عــآصی شدین ُ در فکــر ایجــآد رابطه و طلاق از همسـر فعلی و حالا بعـدش ازدواج با این فـرد مذکـور یا دوســتی و ... هسـتین
میگیم خودتون اینقـــدر عرصه بهتون تنگ اومده ک دیگ میگین من هرکاری میکنم ُ ب فکر مردم هم کـآری نــدآرم
باشه ، اینم اوکـی !
اما اگ همین کــآر ُ چند سـآل دیگ ، آقـآی محترم !! خانوم محترم !! اگ همین کاری ک شما الآن دارین بازندگی خودتون میکنین ، همین بلایی ک دارین سر بچه هاتون میارین ، همین خیانتی ک دارین ب همسرتون میکنین ُ ، بچه خودتون در آیـنده بخواد انجام بده ، مـآنعـش نــمیشین ؟؟؟ دعــوآش نـمیکنین ؟؟ نــمیزنین تو دهــنش ک خجــآلت نـمیکشی داری علنا زندگیت ُ ب گند میکــشی ؟؟؟
اگ این کـآرم نــمیکنید ُ واستون علی الصبیه اس باید عـرض کنم ک بشـــــدت بی حیــآ و بی غیـــرت تشــریف دارین و دیگ آب از سر شما گـذشـتهــ و دیگ نــهـ آبــرو ُ نـهــ دین ُ نـهـ انســآنیت حتـی جلودارتون نــیست ُ و از همچین آدمی ک شما باشـین باید تــرسیــد ، واقعــآ باید ترسیــد ُ حــذر کـرد . . .
خیـــآنت شـآخ ُ دم نــدآره ، هرکـسی ک داره خیــآنت میکنه لزوما ی پلاکارد ب گــردنش آویزوون نــیس ک من خـآئنم !! خیــآنت از همون خـنده هـآی بامنظــورتون با همکــآر جنس مخالفـتون خیـــلی وقته ک شــروع شدهــ . . .
و اینم بدونین ک حتی اگ اون خــآنوم از همســرش طلاق بگیــره ، از نظــر شـرعی هیــچ مــردی تا تمــوم شدن عِــده اون خــآنوم حــق نــدآره ب اون خــانوم نــهــ پیشــنهـآد ازدواج بــده و نـهــ هیــچ عمــل منظــورداری در این رآبـطهــ انجــآم بـدهـــ
و اینم بدونین ک شمـآ فـقط ی رفــتآر اتوکشیـده و شـدیدا تحـت کنتـرل و در زمـآن سـرحــآلی همکـآرتون ُ دارین میبینین و شب و روز و در حـآل خسـتگی ُ کلافـگی ُ عصـبانیت اون فـرد ُ ب معنـآی واقعی نــدیدن ُ درک نــکردیـن
و چیـزی ک تجـربه و شـوآهد نشون داده اینه ک اکــثر این افــرآدی ک ب امیــد واهــی ِ یک نفـر دیگ از همسـرشون جـدآ میشن ُ زندگیشون ُ با دستای خودشون خـرآب میکنن ،  با این رویای تشـکیل ی ازدواج خیــلی عـآلی مـیرن جلـو ، بعــد از طـلاق هم هیـــــچ چیـزی انتظـآرشون ُ نــمیکشهـ ُ باید بعد از لختی اعـتراف کنن ک کلا سرکار بودن و چیـزی جز پشیــمونی و بـی آبــرویی گــریبـآن گیــرشون نــخوآهـد شـد . . .

  • زینـب خــآنم
  • سه شنبه ۱۸ اسفند ۹۴

52

+ داشتم قدم میزدم ُ با خـودم قک میـکردم ک راننـدگی با کفــش پاشــنهــ بلـند اونقـدرا هم سخــت نـیست ، ینی درواقـع اصلا سخـت نــیست

ینی ب محـض اینک این فکـر از ذهنم عبــور کرد پـآی چـپم آنچنــــــآن پیـــچــی خورد ک نــگـــو  : |

ینی قشــنگ گفتم پــام دور از جـونم از مــچ شکســت  : ((

شانـس منم ترآفیـک بود ُ همونجــآ ی مـآشین ک توش چندتـآیی پسـر بودن تقــریبا جلـوم بودن

بقیه حــوآسشون نــبودا ، راننــده من ُ دید ُ ســریع ب همه دوســتآش گـف  : /

بابا خــب مریضیــن ؟؟ خودتـون ضــآیع شدن مردم ُ میبینین دیگ چرا ب رفیقـآتونم اطلاع میـدین ک همه با تمسـخر برگـردن ب آدم نگـآه کنن ؟؟

البته اگ ب من باشه ک خودم بیشــتر از همه ب خـودم میخـندم  : ))

ولی جهــت حفـظ آبــرو و وقــآر بــدون توجه ب درد پــآم ُ نگـآه بقیـهــ ســریع سرم ُ انداختــم پایین ُ محل ُ تـرک کردم  : ))

خیـــــــلی پیــش اومده هـــآ ! ینی کـآفیه مثلا من با خـودم فـک کنم چقـد امروز واکـس کفــشم خـوب مونـده !!

شــده از آسمــون مسـتقیم خــآک نازل میـشهــ روی کفــشم تا همه فکــرآم در لحـظهــ نــآبود بشـهــ !!!

دیگ می تـرسم حتی در خلــوت خــودمم فک کنم  : دی

  • زینـب خــآنم
  • دوشنبه ۱۷ اسفند ۹۴

51

+ بعــد از مدت هــآ اینجــآ عقـــد داریم

خیــلی فضــآش ُ دوس دارم

ی جــو خیـــلی خــآص و معنــوی و مـلــکوتـی ای هــس ...

الآنــآس ک اینجــآ دعــوآ بشــهــ سر ازدحــآم فـرشتهــ هــآ  ; )

  • زینـب خــآنم
  • دوشنبه ۱۷ اسفند ۹۴

50

+ گفــتن : من واسه تــو نـگرآن نــیستم

.

.

ولی من واسه خــودم نـگرآنم . . .

مـی تــرســم از خـودم ...

.

" اللــهم انّــی اعــوذُ بـک َ من شَـــر ِ نفـــسی "

  • زینـب خــآنم
  • دوشنبه ۱۷ اسفند ۹۴

49

+ ی نفـر سر سفره ما زیادی بود !

ظـرف هم ی دونه کم میومد و همه خب ماشـآلله تنبــل ! هیــچکس نــمی خواست از سـرجـآش بلنــد بشـهــ !!

خب زورشون ب کوچیک ترین بچه ک 7 سالش هس رسید ُ گفتن تو برو سر ی سفره دیگ

نــمی خواست بره

پـرآنتز بــآز-هیـــچ نـسبتی هم با من نــدآشت -پـرآنتــز بســتهــ

گفتم اشکـآلی نــدآره ، تو بمــون اینجــآ پیــش من ، بیــآ تو ظــرف من غــذآ بخــور

قــآشقم ُ دادم بهــش ، واســش لقـمـهــ گرفتم

گف : نــهــ نــمی خوآم خودم می خوآم بخــورم !!

پـرآنتز بــآز- می خوآســتم بگم کجـآی کــآری بچه جــون ؟؟؟ خیــلیــآ آرزوشون ِ من واسشــون لقمـهــ بگیــرم بــذآرم دهــنشون  : )) -پرانتـز بســتهـ

عــآرفه ( 9 ساله از مشهــد  : | ) ضمــن اشــآره ب مــن کاملآ جــدی و با ی حــآلـتی ک انگــآر از همـهــ چی خــبر داره ُ عقــل کُـلهــ

گــف : این خیـــلی مهــــربـونهـــ

عجیــــــب تعــجب کــردم !!!

من اینقـــد این بچـهــ رو دعـــوآ میکــنم بــآز اذعــآن داره ک من خیـــــــــلی مهــربونم ، تــآزه اعــلآمم میکنه ب بقـیـهـــ !

  • زینـب خــآنم
  • جمعه ۱۴ اسفند ۹۴

48

+ تنهــآ مآدربزرگم مــریضن ، حــآلشون خـوش نــیست ، هرچــند ظـآهرا رو ب بهــبودی ان
داشــتم خـــرمـآ از توی جـعــبـهــ برمیــدآشتم ُ میــذآشــتم توی ظــرف
مــآدربـزرگ هم طـبق معمــول شــروع کــردن ب دعــآ کــردن :
" الهــی قــربون اون دســتآت بشــم مــآدر ، انشــآلله ک
* منتظــر بودم الآن مثلا بگن "الهــی دسـتت بخوره ب ضریــح امــآم حسیــن (ع) یا ایضــآ ب کعــبــهـــ " ک ادامــهــ دآدن :
" انشــآلله ک دســــتآت بره تو دســت ی پســر خــوب و خــوشـــگل "


پ.ن : وقــتی مــآدربـزرگ دعــآ میکنه فقــط باید آمیــن بگــی ، رو حــرف بزرگــتر ک نــبـآید حـرف زد  : )))
  • زینـب خــآنم
  • جمعه ۱۴ اسفند ۹۴

47

+ می خواستم تموم بشه ، بعدا ببیــنمش ، ک هــی انتظــآر نــکشم واسه قســمت بعـدی
ولی خب اینقـــد اینســتـآ و عکـس نوشته آدم میبینه ک دیگ تا همـین قســمت اخیــرش ُ فهــمیدم !
شهــرزآد ُ میـگم
منم ک دســت ب گــریه ام بــد نــیست . . .
نــمیدونم کدوم ســخت تــره : اینک طــرف مقــآبلت بی عـــرضه باشـهــ و نــشهــ یا اینکــ زور یکی خـآرج از دو طـرف اصــل قضیــهــ بچــربهــ و نـــذآره ؟! ...
  • زینـب خــآنم
  • سه شنبه ۱۱ اسفند ۹۴

46

+ این چند وقته گـذرم بدجـور افتاده ب دندون پزشـکی

هیـچ مشکلی نـداشتم ، نـهـ درد نـهــ هیچی

گفتم برم چکاپ بعد عمــری ( حدود دو سال )

اینقــــــــــد ک من وحـشـــت دارم از دندون پزشـکی و آمپــول ، وقت معـآینه ساده دست و پام عیــن بید مجـنون میلرزید و خانوم دکتر مــآتش برده بود !!! میگف مگ چیــکـآر میکنم ؟؟؟؟

داسـتآنی داره دندون پزشکی رفتن ِ من !

اولین ملاکمم مهربون بودن ِ دکتر ِ  : /

ک وقتی دردم اومد  ُ اشکم سرازیر شد ملاحظه کنه و نازم ُ کلــی بکشه  : دی

دوست مامانم همین جوری بود ، قبلا ک میرفتم پیشش تا میــدید یکم دردم اومده سریــع کارش ُ ول میکرد و باز میرف ده دقه بعدش برمیگشت ک آروم شده باشم !

ک دیگ صدای مامی خانوم دراومده بود ک بابا اینقد ب حرفش گوش نـکن ، کارت ُ بکن شما  : ))

خب متاسفانه ایشون مرخصی واسه بیماری قلبش رفته و سه ماهی سرکار نـمیره و من مجبـــــــور شدم برم پیش ی دکتر دیگ  : (

من از آمپــول بشـــدت میترسم و بالاخص آمپـول دندون پـزشکی  : " (

در همین حد بگم ک دو سال پیش دندونام ُ پر کردم بدون آمپول !!!!

فقط اشکـی بود ک زیردست خانوم دکتر میریختم  : (((

این خانوم دکتر دیگ هم هرچی بهش میگم میگه باشه ، ولی بعد کار خودشو میکنه  : |

هر بار ک میخابم روی تخت ی روندی ُ باید طی کنم !

مثلا اول از همه یا یک عینک از خودشون ، یا عینک دودی خودم ُ میزنم ب چشام ، روسری یا شالمو میارم جلو میدم زیر شیشه عینکم ، چشام ُ میبندم ، دست ها مشت شده ، مادر هم در کنار  : /

و بعد از اتمام کار هم شیشه عینک و شال یا روسری هم خـــیس ! از اشک !!

این خانوم دکتر هم نه گذاشت نه برداشت ، اولین باری ک دید دارم گریه میکنم

خیـــلی ریلکس گف : داری گریه میکنی ؟؟؟؟ اشکال نداره گریه کن ! گریه خوبه آدم ُ سبک میکنه ! گریه بر هر درد بی درمان دواست  !!

: |

بهرحال هنوز کار دندونای من ادامه داره و باید بــرم هـنــــــــوز !

از قضا چیزی هم نـمیتونم مث انسان بخورم !!

اونایی ک عمیق بوده و پُر شدن ک گفته طبیعیه ، تا ی ماه درد داری ، اون یکی دیگ هم ک طرف چپم بود ی داستان دیگ واسش پیش اومده و در طی این ی هفته هرچیزی می خواستم بخورم مث خرگـوش !! با چهارتا دندون جلوم  : /

دیروز هم ک از قضا مامان خانوم واسه من مرغ سوخاری و سیب زمینی سرخ کرده درست کرده بودن ( البته جای شما خالی  ; ) ) با هزار مشقت و درد و ناله خوردم !!

( حالا هی مامی خانوم میگفتن نــخور خب ! ولی شیطونه نـمیذاشت  : دی )

طی حکایات بازگو شده ، الآن مامی خانوم تماس گرفتن ک واست چی بپخم ک بتونی بخوری و مث دیروز نشه ؟

اسم از کوکوسبزی آوردن و گفتم منم میخــوآممممممم  : ))

گفتن نـمیتونی بخوری ک ، گفتم نه خب اینبـآر خیـلی تُرد و بـِرِشته نـشهـ خب : (

و البته پر از گردو و !!

حالا هرچی فک میکنم یادم نـمیاد اسم اون یکی دیگ رو  !!

از همکارم میپرسم اونایی ک ریزه قرمزه اسمش چیه ؟؟؟

میگه زرشک  : )))

میگم آره ، پر از گردو و زرشک

مامی خانوم میگن چی ؟؟؟ صدات نــمیـآد

حالا اون طرف مردا هستن ُ خجالت میکشم منوی غذایی ُ بلند بگــم  : دی

مامان کوکوسبـزی با گردوی فراوون ُ از اون

اشاره ب همکارم : اسمش چی بود ؟؟

آهـآ مامان زرشک  : )))

حالا یادم نـمیموند ک ! بعد از چندباری گفتن ُ تکرار ِ از اون قرمزا  : ))) بلاخره تموم شد  : دی

باشد ک این دندونای من ب خیر و خـوشی و با کمترین درد ُ عـآرضه تا نــمُردم تموم بشه  : (

+ پست قبلی شاید واقعا صلاح نـبوده ثبت بشه ک پریده ، واسه همین دیگ اصراری ب دوباره نوشتنش نـدآرم

فقط اینک ی پست خیلی طولانـی بود ک با تایپ تک تک حروفــش اشـک ریـختم مث بـآرون ...

فقط دعـآ کنین با عـآملان ِ اعصــآب خوردیم بتونم منطـقی و عاقـلانه صحبت کنم ، و خــــدآ هم ب حرفم اثـر بده ...

پـست پـآیینی ُ پـآک کـردم ، نــبآشهـ ُ نــبینمش بهــتره !

  • زینـب خــآنم
  • يكشنبه ۹ اسفند ۹۴

44

+ هــرمقــدآرم ک اوضــآع بر وفـق مراد نـبـآشه ِ ُ هی با خودت ُ خــــدآ  غُـر و نِـق داشته باشــی

وقــتی بعضــیـآ ازت می پـرســن : " چیــکـآر میـکنـی ؟ "

بایـد با ی صــدآی قــآطـع ، مصـمم و فـوول آفـ خوشــحــالی بگــی :

" زنـــــــدگـــــی "

بــآید ی جــوری بهـشون بفـهمونـی ک وقــتی نـیستن ، چقـــد زنـدگیت شیـرین تـر و قشــنگ تـره

  • زینـب خــآنم
  • چهارشنبه ۵ اسفند ۹۴
عــرضم ب حضورتون ک !

اینجــآ خـبر خـاصی نــیس : )