۳۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

148

+ مامی خانوم میگن ببین شوهر خوشـگل دردسر داره

الآن ازش حال خانومش ُ پرسیدم ، میگه ی همچین گُلی گیرش اومده ، معلومه ک حالش خوبه !

ولی اگ تو خوشگل تر باشی دیگ از این خبرا نـیست !

میگم باباجان پسرا ک زشت ترینشون هم کلــی ادعــآ دارن ُ فک میکنن الآن بردپیت ِ درِ پیتن !

اونا ک اول ُ آخر این حرف ُ میزنن

پس بذا لااقل خوشگل باشن آدم حرص الکی نـخوره !!

  • زینـب خــآنم
  • جمعه ۱۴ خرداد ۹۵

147

+ دیشب شام فامیل مامی خانوم خونمون دعوت بودن

مامی خانوم هی گفتن بگم عروس جدید هم بیاد ؟؟ پاگشا !؟

گفتم نــهـ بابا حوصله نــداریم ، اینجوری نـمیشه ک ، دسر اینا هم هیچی درست نـکردیم ُ می خوایم راحت باشیم ُ این حرفا

خلاصه !

دیشب زنگ زد ب مامی خانوم ُ خانوم دکتر زیارت قبول ُ این حرفا

میگم مامان میبینین روزگار ُ ؟

تا دو روز پیش اینجا خونه ما نشسته بود هی میگف خانوم فلانی !

حالا میگه "خـــآله جون"  : )

میگم خــــــــوب با این "جون" "جون" کارشون ُ پیش میبرن ُ خودشون تو دِلا جا میکنن  : دی

  • زینـب خــآنم
  • پنجشنبه ۱۳ خرداد ۹۵

146

+ ینی اینقـــــــــدر خســته ام ک نــگو اصن !

پست طــولانی خواهد شد !!

این مدتی ک مامی خانوم ُ خانوم دکتر نــبودن واقعا خسـته شدم

من تا حالا تجربه کردم بودم این وضع ُ ؛ وقتی مامی خانوم ُ خانوم دکتر (ک اون زمان هنوز دکتر نـشده بود) و عزیزجون خــدابیامرزم با هم رفتن مکـه ُ من ِ دوم سوم راهنمایی با جناب پدری تنها موندم

هرچند فاطمه جون اینا تنهام نـمیذاشتن ، ولی خب همه کارای خونه با خودم بود

اون دفه اینقــدر سختم نــبود ، هرچند خیــلی کارا میکردم ُ سنم کمتر بود ، تازه اون موقع خونمون هزار متر بود ، ولی هر روز ی جای خونه رو مث دسته گل میکردم

ایندفه بهم سنگین اومد چون سرکار هم میرفتم

یا باید شب غذای فردا ظهرم ُ آماده میکردم ، یا فردا صبحش نـمیرفتم سرکار ، یا اینک بمحض اینک سرکار نمازم ُ میخوندم خودم ُ میرسوندم خونه ک تا جناب پدری نــرسیدن یا غذا رو حاضر کنم یا غذا رو گرم کنم ُ برنجم ُ ک شب آبکش کرده بودم ، دَم کنم

تازه جناب پدری هم همیشه و اساسا معتقدن سفره باید رنگی باشه ! ینی از سالاد ُ سبزی ُ ماست ُ نون ُ خلاصه هــــرچیز رنگی رنگی باید سر سفره باشه ! و بطور کلی از سفره ای ک توش فقط غذا باشه بشـدت دوری میکنن !

حالا هرچند مدل غذا ک میخاد باشه مهم نـیس اصلا ! سـفره باید رنگین باشه !!! و هرآنچه در یخچال موجوده باید توی سفره باشه ! ب ربط اون غذا ب مخلفات سرسفره هم کاری نــدارن ، میگن شما بیار سفره قشـنگ بشه ، نــخوردیم جمع میکنی !

حالا شانس آوردم جناب پدری ب ترشی علاقه ای نــدارن !

البته اینم قطعا اضافه میکنم ک واقعــآ اصلا بمن فشار نــمیاوردن ، غذام دیر حاضر میشد هیـچی نـمیگفتن ، شام بهشون غذای پختنی نـمیدادم اصن ، هیچی نـمیگفتن ، کلا اصلا اعتراضی نــمیکردن ُ روزی هزار بار هم تشــکر میکردن

تازه بیرون رفتناشون رو هم بخاطر کم کرده بودن ک خونه تنهـآ نـمونم

خب شبا ک تا آخـر شب داشتم کار میکردم ، عاخه منم آدمی نـیستم ک بخام بیکار بشیــنم ، اصن نــمیتونم ؛ اونم وقتی ک بخاد مدیریت ی خونه دستم باشه

چون من صبحا زودتر از جناب پدری از خونه میرفتم بیرون از شب ابتدائا صبحانه جناب پدری ُ حاضر میکردم ، میذاشتم یخچال 

ناهار فردا رو حاضر میکردم

اووووف نماز صبح ! منی ک هزار بار باید مامی خانوم صدام کنن تا بیدار بشم ! ساعت 3:40 ک اذان صبح بود ؛ گوشیم ُ از ساعت 3:30 کوک میکردم ! تازه بازم بیدار نـمیشدم ُ خاله جونم بیدارمون میکردن !

ک ی روزم نماز جناب پدری قضا شد !

روزای آخر هم دیگ ی ترفند جدید روی خودم پیاده کردم ؛ دیگ از اول اذان بیدار میشدم

نماز ُ اینا رو ک میخوندم ، میرفتم توی آشپزخونه ، صبحانه پدرِی ُ شیر ُ خرما ُ نون ُ بقیه صبحانه ُ روی کابینت میچیندم ؛ باز باتوجه ب اینک خابم پریده بود میومدم میخابیدم

ساعت 5:40 بیدار میشدم ! صبحانم ُ میخوردم ُ اگ ناهار کاری داشت انجام میدادم ُ بدو بدو قبل از 6:15 از خونه میرفتم بیرون !!

جـناب پدری هم حســـــــــــــآس از اینک هی بخان برن خونه کسی ، نـمیدونم تفکرشون چجوریه ، فک کنم مثلا نـمی خوان هیــچوقت منت کسی روی  سرشون باشه ؛ هـــرکسی دعوت میکرد ، میگفتن نـــهــ !!!

دیگ ی بار اینقـــــــــــد خاله جونم و ی بار هم اینقـــــــــد پسرخاله ام اصــــــــــرآر کردن ک دو روز حاضر شدن ناهار بریم جایی

هی میگم بابا قبول کنین   : دی  میدونین ک من تنبل نــیستم اصلا ، ولی خب این سرکار رفتن وقتم ُ کم کرده ، باید تا آخر شب کار کنم !!

و چقـــدرم همه این مورد ناراحت ُ بودن ُ بهشون برخورده بود ک جناب پدری قول نـمیدادن ، هی میگم پدر من محبت دارن ، دوست دارن ک بریم پیششون ، خب چرا قول نـمیدین ؟ : (

میگن تو برو ، منم ک تنهایی نــمیرفتم اصلا !

هرشبم جناب پدری هی میگفتن بیا بخواب ! میگفتم کی کارا رو بکنه ؟!

دو روز آخر هم نــرفتم سرکار ! از صــبح خونه کارمیکردم جوری ک هنوز ک هنوزه کمر دردم !!!

و جزئیاتش ُ ب همه نــگفتم ک چه چیــــزایی رو ک جابجا نــکردم !! وگرنه فک کنم مامی خانوم عاقم کنن  : ))

تمــــــــــــــآم خونه ُ حیاط جارو ُ شستن ُ تمیزکاری ُ آماده کردن غذا ُ میوه ُ شیرینی ُ چند مدل نوشیدنی ُهمه چـــــــی

تازه بازم هــس !

ی کارایی کردم کارِسـتون  : )))

در آخرهای تایمی ک مونده بود برسن ، بدو بدو رفتم سر لباسای مامی خانوم ُ هرچی دوس نــداشتم ُ ازشون خوشم نــمیومد رو کردم توی پلاستیک ُ گذاشتم دم در !!

گفتم ک در عرض همون ی ساعت اولی ک رفتن و همون روز اول دو تا پلاستیک بزرگ چیز میز ریختم دور ! و گفتم بذار همین روز اول این کار ُ بکنم ک بعد مامی خانوم هــــــــــرکار کردن دستشون به ایناها نــرسه  : دی

سرویس ظرف خونه رو عوض کردم ، کلـــــــی چیز میز واسه خونه خــریدم ، و کلا ی تحول ایجاد کردم !

خانوم دکتر میگه دیگ چه کارا کردی ؟؟؟!

گفتم هنوز بقیه اش تو راهه  : دی

بهش ک نــگفتم ولی دو تا آینه ُ ساعت واسه خونه سفارش دادم ک ب گمونم امروز برسه !

میگه تو منتظر بودی ما بریم نـهــ ؟؟

میگم آره ولی حیــــــف ک زود اومدین ×

میگه مبلا رو هم عوض میکردی !

میگم تقصیر شماس ک زود اومدین ! یکم دیرتر میومدین خونه رو هم عوض میکردم  : دی

حالا هـــنوز مامی خانوم از خیــلی چیزا خبـر نــدارن ک دیگ نــیست  : دی  کم کم ک کارشون ب اونا بیوفته پی میبرن ک چه کارها ک در این خونه نــشده !!!

شما ب جون ُ سلامتی من دعا کنین  : دی

هی میرفتم سراغ یخچال ُ میدیدم ما ک نـمی خوریم ، چرا بیخود این میوه ها خراب بـشن ؟

در نتیجه ی روز مربای توت فــرنگی و ی روز هم مربای گیـلآس درست کردم

و نتیجه اش شد کوتاه کردن ناخونام ، چون دیگ هیچی ازشون نـموند  : /

و بمـــــــــــآند ک جناب پدری چقــــــدر از من تعریف کردن ؛ همش یکســــــره از همون اولی ک مامی خانوم رسیدن هـــی میگن خانوم دختر تربیت نــکردی ک ، دسته گل تربیت کردی ، من هــرچی بگم کم گفتم ، من اصــــــلا در این حد فک نــمیکردم زینب اینجوری باشه ، میدونستم اگ ب حال خودش بذارینش کلی کار میکنه ولی نه در این حــد دیگ و ...

و باز خاله خانوم ، هی یکســره تعریف !

چهارشنبه قبلی هم از ساعت 6 عصر من رفتم توی آشـپزخونه و ساعت 1 شب اومدم بیرون !

پنجشنبه شام خاله جونم پاگشای عروس جدید ُ داشتن

خاله جونم گفتن تو دسر ُ درست میکنی ؟! من حوصله این کارا رو نــدارم ، غذا با من ؛ گفتم باشه

روز پنجشنبه هم نــرفتم سرکار ، تا هم ب غذای ظهرم برسم چون قرار بود جناب پدری زود بیان ؛ و اینک ب درآوردن دسرا از توی ظرفاشون ُ تزئینشون برسم

می خواستم زودتر از اینا عکسش ُ بذارم ولی با این حجم کاری حق بدین ک واقعـآ نــرسم !

دو مدل دسر درست کردم ، از هر مدل هم دوتا ؛ ی ظرف واسه آقایون و ی ظرف هم واسه خانوما

میتونستم بیشتر هم درست کنم ولی خب ب فکر پاگشای خونه خودمون هم بودم دیگ ، نـمیشه ک آدم همه هنراش ُ ی جا نشون بده دیگ ؛ پس خونه خودمون چی درست کنم !؟  : دی

 من خودم از خامه فراریم ! چون بیخودی ُ الکی چاق میکنه ؛ واسه همین خیلی کم استفاده کردم ؛ ینی واسه تزئینش ، ولی خب خواه ناخواه داخل اکثر قریب ب اتفاق دسر هم خامه رکن اصلیه

خامه روی دسرا رو هم نـشد خودم بزنم ، و اصلا اونجوری ک خودم می خواستم نـشد ، عاخه ب اینا اصن میشه گف شکوفه ؟  : /

قبل از اینک مهمونا بیان نــشد ک عکس بگیرم و در نتیجه هول هولکی ُ جلوی اونا عکس گرفتم ک هم نه خوب شد نه زاویه اش تنظیم شد و نه خودم دوس داشتم جلوی اونا !

من از شب قبلش توت فرنگی ها رو زدم توی شکلات ُ گذاشتم خشک بشه ولی خب چون روی این دسر خیلی سُر بود ، باعث شد این شکلاتا آب بشه ُ یکم قیافه دسرم بهم بخوره  : |

اینا واسه مردا بود : [ کلیک ]   [ کلیک ]

اینا هم واسه خانوما : [ کلیک ]  [ کلیک ]

ی نوع دسر هم عروس قدیمی  : دی خاله جونم درست کرده بود ؛ البته از اینم دوتا : [ کلیک ]

من دسرام ُ تزئین شده ُ آماده ب هزار بدبختی توی راه ُ دست انداز خیابون ُ ماشین بردم ، ولی عروس خاله ام اومد اونجا دسراش ُ از توی ظرف درآورد ؛ افتاده بود ب ناله ُ غــر ک زینب تو رو خدا بیا دسرام ُ تزئین کن ، آبروی من میره با اینا !  ک خب هول هولکی تهش شد اون

اینم آش پشت پایی ک خاله جونم واسه مامی خانوم اینا درست کرده بودن و پسرخاله جان هم دیگ عاااشق ! باید میبرد واسه خانواده خانومش !  [ کلیک ]

البته پشت ِ پا بهانه بود ، چون فک کنم اگ غیر از آش رشته بود ؛ جناب پدری همون ی بار هم راضی نــمیشدن ک برن جایی !

با توجه ب اینک پست خیلی طولانی شد من دیگ از خیلی از کارام ُ چیزای دیگ فاکتور گرفتم !

بشه ک زندگی برگرده ب روال سابقش !

تجربه خیــــلی شلوغ ُ پر کار خوبی بود ، ب خودم ثابت شد ک هــنوز اونقدرا ک فک میکردم تنبل نـشدم ُ اگ بخـوآم مــی تــــــونم  : )
  • زینـب خــآنم
  • چهارشنبه ۱۲ خرداد ۹۵

145

دل است دیگر !

باید بلرزد ...

تازہ آن جاست که تیتراژ جدید زنـدگــی نواخته می شود

دل بـستــگـی شروع میشود

تـب و تاب ِ دوری و وصــآل آغاز می شود . . .


* برگرفته از وب : فیروزه سیــآه
  • زینـب خــآنم
  • سه شنبه ۱۱ خرداد ۹۵

144

+ کاش سه سال بعـد الآن ُ می تونستیم ببینیـم

اون موقـع می فهـمیدیم این چیـزآ جــدی نـیستن

این دردامـون ، درد نــیستن . . .





دیـالوگ مـآندگـآر

  • زینـب خــآنم
  • يكشنبه ۹ خرداد ۹۵

143

+ همکارم میگه تو چرا بوی آمپول میدی ؟!

اونی ک آمپول زده بود نـمیده ، تو بو میـدی ؟!

میگم اتفاقا اون نـباید بو بده

منی ک واسش آمپول زدم ُ موادش خورده ب دستم باید بو بدم !

هووووف ک چقــد بدم میاد از بوش  : /


+ خودم هردفه ب همه میگم : ببین الکلش بیشــتر از خودش تـرس داره !


+هــنـــــوزم ک هــنوزه خودم بشــدت از آمپول میترسم ُ حاضر نــیستم بزنم مگر زمانی ک خطر مرگ باشه آمپول بزنم !

و ب هرکسی ک بترسه هم کاملا حق میدم !

  • زینـب خــآنم
  • شنبه ۸ خرداد ۹۵

142

زندگـی را همین چیـزهاست ک تلـخ یا شیـرین می کند

اینک بگـذآری پــآدشـآهی کند

تا مـلکــه اش بآشـی . . .


* برگرفته از وب : گونـه هـآی چـال دار

  • زینـب خــآنم
  • شنبه ۸ خرداد ۹۵

141

+ دخترخاله ام میگه شوهرم باهات کار داره !!!!

یا پیغمبر !

میگم شوهر تو ؟؟؟ با من ؟؟؟ سرکارم ؟!

میگه نــه باور کن ، عارفه زنگ بزن ب بابات بگو خاله زینب الان میاد دم در !!!

میگم برو ولم کن ، چرا اذیت میکنی ؟! چیکارم دارن خب ؟؟!

میگه بدو برو چادر سرت کن برو

میرم چادرم ُ سرم میکنم ک برم

میگه نـهـ ، گفتن الآن نـهـ ! تنها میگم بهشون !!!!!!!

میگم سرکارم گذاشتی رسما دیگ !!

میخنده میگه نـهـ ×


آخر شب خطاب ب شوهرش میگه شما مگ با زینب خانوم کار نـداشتین ؟!

شوهرش میگه آره

میگم خب بفرمائید !

میگن نه حالا ی وقت دیگ ، الآن نــمیشه !!

دخترخاله ام میگه خدا ب دادت برسه !! معلوم نیس چیکارت داره !

میگم من اصن نـمیترسم از هیچی ، آماده ام !!!


خـــدارو شکر خیلی جلب توجه نـشد جلوی بقیه !

خدا کنه فقط اون چیزی ک فک میکنم موضوع صحبتش نــباشه ، وگرنه واقعا بهم میریزم ...

و میدونمم یا ی دفه خیلی تند میشم ، یا سکوت میکنم ؛ در هر دو صورت نـمیتونم منظورم ُ برسونم ، میدونم این ُ ...

شایدم کلا دوس دارن اذیتم کنن دیگ ! زن ُ شوهر دست ب دست هم دادن !


+ وای ینی هربار ک ی صحنه ای پیش میاد بیشـــتر ُ بیشــتر "مجتبی" (پسرخاله بزرگه) رو دعا میکنم

واقعا از تــهــ دل دعاش میکنم ، لحظات خیــــــــــلی حساسی ب کمکم شتافته

نـمیدونم واقعا خودشم میفهمه حالم ُ یا کلا خدا خیرُ بدستش جاری میکنه !

داشت دیگ بغضم میترکید ، چیزی نــمونده بودااا

ی دفه گف ما هنوز هستیم ، خودم الآن میرسونمت برمیگردم باز

زهرا بهونه گرفت ، اونم آورد ؛ تو کوچه منتظر بود گفتم بدینش ب من ؛ کفشاش ُ نـپوشده بود

گف نه خسته ای ، گفتم اشکال نداره ؛ گف نــمیخاد ، گفتم نــهـ بیا

ساعت 12:30 شب زهرا ب بغل با هم آهسته آهسته کنار خیابون راه میرفتیم تا باباش بیاد

دلم خیلی پُر بود

خیلی روی گریه حساسه ، ببینه یکی گریه میکنه شدیدا دچار افسرگی مضمن میشه این بچه !

باهاش حرف میزدم ، ی دفه میگم زهرا بغض دارم ، گریه کنم ؟؟؟

آروم میشه ، ساکت میشه ، سرش ُ میندازه پایین ، آهسته میگه نــهـ

میگم خب من دلم گریه میخاد ، ببین الآن اشکام میاد

بازم میگه نـهـ


+ هووووووووووووف ، بعضی جاها واقعا سخته

نفس آدم ُ بند میاره

گاهی واقعا ظرف شستن دست آویز خیــــــــلی خوبیه واسه فـــرار ...

  • زینـب خــآنم
  • جمعه ۷ خرداد ۹۵

140

دنیا پر از رنج است

با این حال درختان گیلاس شکوفه می‌دهند

«ایسا»


* برگرفته از وب : کازیـوه

  • زینـب خــآنم
  • جمعه ۷ خرداد ۹۵

139

" شاید امروز از این که دیگر نــیست

از این که رفته است ؛ توی تاریکی هق هق کنی

و دو سال بعد روی نیمکت‌های پارک ملت به آمدنش از دور با لبخند نگاه کنی

نزدیک که شد با خنده بگویی : باز که دیر کردی

...

فهمیدی می خواهم چه بگویم ؟

نــمی خواهم بگویم همه دردها فراموش می شود

نــمی خواهم بگویم حتما زمان کسی که امروز دوست داری را از یادت می برد

نــمی خواهم بگویم کسی که امروز کنار توست دو سال بعد می رود

خواستم بگویم تغییر شاید نام دیگر زندگی باشد

خواستم بگویم : بس کن !

دست بردار از این که فکر کنی همه چیز را باید تو درست کنی

دست بردار از این که فکر کنی همیشه تو مدیر زندگی ات هستی

انقدر برای فردا ، برای یک سال بعد ، برای آینده با فــلانــی ، برنامه نــریز و نــــخواه که همه چیز همان طوری پیش برود که می خواهی

خواستم بگویم خیلی چیزها دست تو نـــیست و این اصلا چیز بدی نـــیست

اینطوری می توانی با خیال راحت تری چای ات را کنار پنجره بنوشی و مطمئن باشی زندگی هم انقدرها دست و پا چلفتی نـــیست

تو را می برد آنجایی که بـــآیــد ! "


* برگرفته از وب : دل



پ . ن : اصن عــآشق حس این متن شـدم

بنظـرم بطرز قشـنگی "توکل" ُ تذکـر داد

لازم نــیس اینقـد زور بزنیم ، با خیـــآل راحـــت بسـپریم ب خودش

  • زینـب خــآنم
  • پنجشنبه ۶ خرداد ۹۵
عــرضم ب حضورتون ک !

اینجــآ خـبر خـاصی نــیس : )