۳۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

219

از زمـآنی ک نسبت ب سـرنوشتم ، صــبور و حتی بـی تفـآوت شده بودم
زنـدگآنی هم با مــن سر سـآزش بیشــتری نشـآن می داد
انسـآن با همه کشش و کوشـش هـآ ب چیـزهـآیی ک بیـشتر در پی آن هـآست
کــمـتر می رسـد . . .

* هـرمـآن هـسه
  • زینـب خــآنم
  • دوشنبه ۱۸ مرداد ۹۵

218

+ 24 سالگی !

فرق خاصی با روزای دیگ نـداشت ، توقعی هم نـداشتم ک تفاوتی داشته باشه !

امیـدوارم واقعــــآ بزرگ بشم ُ رشد کنم ، و این سال از سنم ُ جوری بگذرونم ک هیچـوقت از هــرکاری ک توی این سنم انجام دادم پشیمون نـشم

انشـــآلله

همیـن


آهـآن ! صبحم ک رسیدم سرکار ، کادوی همکارم روی میزم بود

ی تیشـرت گل گلـی ، ب قول خانوم دکتر گل گلی خانوم !


فک کنم تنها تفاوتش این بود ک امسـآل رفتم حرم ُ گفتم امام رضـآ (ع) بــآید ، ینی همون "لطـفـآ" خودمون ؛ بهم کادو بدین

کادو هم اصولا باید در شان کادو دهنده باشه

و یک کادو هم نـه ! چــــــــندتا کادو می خوام

چون میدونم چیزی ک شمـآ بدین ُ پس نـمیگیرین ، همیشـگیه ، و حتما بهــترین


تازه ی چی دیگ هم گفتم !

گفتم تولدم بهم کادو بدین ، ولادت خودتونم بازم بهم کادو بدین  : دی


البته ب خـــدا هم گفتم ، خلاصه از هر امامی سر راهم بوده کادو خواستم !


و منم قطــعـآ منتظــرم


پ.ن : نظـرات بازه

از همتون پیشاپیش بسیـآر متشـکرم  : *

  • زینـب خــآنم
  • يكشنبه ۱۷ مرداد ۹۵

217

تنها یه "زن" میتونه مـــرد بودن یه مـرد رو بهش نشون بده

و تنها یه "مرد" واقعــی میتونه زیبـآیی و شــکوه زن بودن رو در یک زن به اوج برسونه . . .


* برگرفته از وب : طـرحی از یک زنــدگی

  • زینـب خــآنم
  • يكشنبه ۱۷ مرداد ۹۵

216

خـآک بر فـرقش نـشیند

آنکه یـآر از من گـرفت ... ×


* برگرفته از وب : شبـاهنگ

  • زینـب خــآنم
  • شنبه ۱۶ مرداد ۹۵

215

+ نـمیدونم چرا امروز ی جوریم !

شاید ب این دلیله ک تصمیم دارم از فردا ب شکل قطعی رژیم ُ شروع کنم ، میترسم کم بیارم  : /


البته اون چیزی ک شُلم میکنه حرفای بقیه اس ، هرکــــــی من ُ دید مخصووووصا از فامیلای مامی خانوم

همش میگن نــــــــه ، زینب تو خیلی خوبی ، دو روز دیگ عکسات ُ نگاه کنی افسوس اندام الآنت ُ میخوری ، نــکن ُ فلان ُ بهمان


و مشکل بعدی اینه ک وقتی میرم خونه کسی ، ینی چون من خودم بشـــــدت تعارفیم ، فک میکنن وقتی نـمیخورم تعارف میکنم !

ینی باید خودم ُ تیکه تیکه کنم ک باور کنین تعارف نـمیکنم !


 رفتیم دیدن مادربزرگم ، من اصن نـمیدونم کجا بودم ؟!

فقط میدونم چیزی متوجه نـمیشدم از صحبتا


خب مامان بزرگم ی مریضی خیلی سخت با ی عمل خیلی سخت ُ پشت سر گذاشتن ، خیلی ضعیف شدن

ب معنای واقعی کلمه چهارتا استخون با یک پوست ! واقعا توان سابق ُ اصــــــلا نــدارن

یک چند روزیه دیگ کسی از صبح تا شب پیششون نـمیمونه ، فقط شبا میان پیششون تا صبح

حال خودشون خوب نـیست ، ی دفه گفتن :

زینب مامان ؟ تو فکر بچه ها و شوهرتی ؟!

گفتم نه خوبم

خب واقعا حواسم نـبود/نـیست


توی حیاط داشتم میرفتم سوار ماشین بشم ، عموم من ُ خانوم دکتر ُ صدا کردن ک امشب اگ میتونین یکیتون بمونه ؟

خب خانوم دکتر ک 5 صبح باید بره تهران ، من بودم

واقعا هیییچی همراهم نبود ، حتی کیف پولم ؛ خب میتونستم از جناب پدری پول بگیرم ولی خب بقیه چیزام

و اینک خب می خواستم فردا صبح برم حـرم ، خب خونه اونا ب حرم واقعــــــآ دوره

گف پس هیچی ، برو


خب حالا عذاب وجدان گرفتم ک چرا نـموندم ؟!

فوقش هیچی هم همراهم نـبود حتی با اون کفشای نـآمناسب پیاده روی میکردم


من فقط ی مامان بزرگ دارم ، همینم خیلی دوس دارم

و ایشونم من ُ خیلی دوس دارن

وقتی ک می خواستیم بریم ب زووووور قسم ُ آیه نـذاشتیم بلند بشن ُ دراز کشیده بودن

ما خودمون تا ب آسانسور رسیدیم دیدم با عجله در ُ باز کردن ک : مادر نـرفتی ؟؟

وایسـآ نــرو ، اینقـــد خــدا خـــدا کردم ک نــرفته باشین

من اصــــــلا یادم رفته بود واستون شیرینی بیارم !!! بیا از این شیرینیا ک تو دوس داری ، نـــرو بیــآ

میگم شما با این حالتون با این عجله اومدین ؟ خطرناکه خب

دخترعموم میگه خب دوس داری تو !

میگم خب دوس داشته باشم ، با این حالشون واسه من شیرینی بیارن ؟؟


مامان بزرگ من خیلی مبادی آداب ُ مهمون نـوازن ، هروقت میرفتیم خونشون از این سر میز تا اون سر میز فقط چیزی میچینن

تازه بعدشم ک میشینن هی یادشون میاد ک فلان چیزم دارم ، برم بیارم !!

حالا چون مریض بودن ما خودمون نـذاشتیم بلند بشن

اینم ک اینجوری

خب الآن عذاب وجدانم نـباید بیشـتر شده باشه ؟!


هــزار بار میگن : مـــادر الهــی خوشبخت ُ عاقبت بخـیر بشی ، هیـــــچی از اینا بهـتر نـیست

 

حالا ک فک میکنم بنظرم امام رضا (ع) هم راضی بودن من حرم نـرم ُ پیششون بمونم


+ علامه طباطبائی در هر سال یک ماه میومدن مشهد ساکن میشدن

میگفتن این یک ماه ( ماه ذی قعده ، ماه زیارتی مخصوص امام رضـآ ) زکات اینه ک امام رضا توی کشور ما هستن


فک میکنم زکات ما مشهدی ها و این توفیق هم جواری این باشه ک هر روز بریم حرم دیگ ، نـه ؟!


ی خانوم اهوازی ی بار توی حرم بهم گف کجایی هستی ؟ گفتم مشهدی

گف خوش بحالت ، میتونی راحت تند تند بیای ُ این حرفا

گفتم اتفاقا وقتی اینجا هستی ُ خیالت راحته ، کمتر میای

بنظر من مهم نـیست مشهد باشی یا هرجای دیگ ، اگ امام رضا (ع) دعوتت کنن ، هرجایی باشی می طلبنت

اما اگ دعوتت نــکنن ، مشهدی هم باشی نـمیتونی بری

البته منکر همت نـمیشم !

  • زینـب خــآنم
  • جمعه ۱۵ مرداد ۹۵

214

+ در آســتآنه 24 سالگـی !

چیزی نــمونده دیگ


شنیده بودم ک سن 28 سالگی و 40 سالگی دو سن رشد ُ بلوغ انسان محسوب میشه

ینی مثلا من ، اگ تا 28 سالگی ب هرجایی رسیدم ، رسیدم

اگ 28 سالم بشه و هنوز هیچی نـشده باشم واسه خودم ؛ ینی بعد از اونم نـمیشم

این دو تا سن بلوغ توی دوره رشد انسان محسوب میشه


اگ کسی توی سن 40 سالگی ب هرجایی رسیده باشه ، دیگ تا آخر عمر همونه

اگ روند صعودی داشته باشه ، تا آخر عمرش همون روند ُ ادامه میده

اگرم هر خصلت یا رفتار بدی در آدم تا سن 40 سالگی موندگار شده باشه ، دیگ تا آخر عمر هست


خیلی وقته دارم فک میکنم ینی 28 سالگیم چجوریم ؟!

حرفی دارم واسه گفتن ؟

چیزی دارم واسه عرضه ؟!


گذر عمر جالبه ، واقعا جالبه


نـمیدونم قبلا ب این فک کرده بودم ک ی روزم میرسه ک 24 سالم بشه یا نه ؟!


+ خواستم اینم بگم ، گفتم ی وقت دیر نــشه


در هر شرایطی هستی باید سعی کنی از همون شرایطت لذت ببری

حتی اگ مریضی ، بیماری داری

حداقل نعمتت اینه ک هوش ُ عقل داری ک میفهمی ک مریضی

میشد همینم نـباشه ، نـمیشد ؟!

میدونم آسون نـیست

ولی باید لذت برد ، از هرجایی ک هستی ، از هر شرایطی ک داری


همیشه آدما فک میکنن شرایطی ک فلان دوستشون داره خیلی از خودشون بهتره

اینم همون قضیه مرغ همسایه اس ک غازه


امام علی (ع) می فرمایند : زنــدگی پیچیده شده با مشکلات  [ کلیک ]

ینی اصن زندگی توی دنیا مترادف با آسونی نــیست

زندگی توی این دنیا ینی سخــتی


حالا هرکسی در حد خودش ی سختیایی داره

و ب قول فیروزه سیـآه ، هرکسی باید خودش بفهمه ک چجوری باید حال خودش ُ خوب کنه

  • زینـب خــآنم
  • جمعه ۱۵ مرداد ۹۵

213

+ مامان ماقوت درست میکنین؟

- پاشو خودت درست کن

+ نهههه , من یاد ندارم

- پاشو بیا یادت بدم

+ نه نمیخام یاد بگیرم :/

( یاد بگیرم دیگ نمیتونم بگم چون من بلد نیستم شما درست کنین  : دی )

  • زینـب خــآنم
  • جمعه ۱۵ مرداد ۹۵

212

+ گاهی خودم از همت خودم در عجبم اصن !!!

توی آفتاب 41-2 درجه ، سر ظهر ! پیاده زیر آفتاب مستقیم ، همراه با جمیعا لباس های مشکی من جمله چادر ، مانتو ، روسری ، شلوار ، تاپ ، دستکش ( بخاطر لاک دستام ) همه تیره !

رفتم ی خیابونی ک بلد نـبودم ، دنبال چی ؟؟

دنبال ی ماسوره خامه واسه کیک ُ دسر !!!

: |

بعد از کلی گشتن مغازش ُ پیدا کردم

جایی بود ک میگفتن بهترین ُ کامل ترین مغازه لوازم قنادیه ، همه چی هم داره

هیچی دیگ دست از پا درازتر برگشتم توی اون جِـز گرما !

نــداشت !

اصنم ناراحت نـشدم  : /
  • زینـب خــآنم
  • چهارشنبه ۱۳ مرداد ۹۵

211

+ اصن من هلاک این چشم پاکی همکارامم

همون اوایل ک میومدم سرکار ، ی بار گوشیم کنار یکی از همکارای خانومم بود

فک کنم ی اس ام اسی چیزی واسم اومد ، صفحه گوشیم ظاهرا روشن شده بود

بعدش ک رفتم گوشیم ُ بیارم ، همکارم گف راضی باش من عکس پس زمینه گوشیت ُ دیدم

اصن من دهنم باز مونده بود از تعجببببب !!  ک اصن مگ داریم ؟! مگ میشه ؟!


یکی دیگ از همکارای آقا هم بشـــدت ازش مطمئنم ، هم خودش گله ، هم خانومش و هم حتی دخترش

خانومش هم اینقدددددد ناز ُ مومنه ک نــگو ، حافظ کل قرآنه ، اصن خانومش ی نور خاصی داره ، خیییلی خانومه

ینی من هربار گوشی یا سیستم خونه رو میدم بهش ، شک نـــدارم ک کوچکترین سرکی ب هیییییچ جا نـمیکشه

و همیشه هم میگم از امانت داریش مطمئنم ، چون واقعا مومنه ( البته میدونم ب هیچکس جز خـــدا نــباید اینقدر مطمئن بود ، این مدنظرم هس )


یکشنبه یکی از همکارا تماس گرف باهام ، حالا من در تعجب ک اون همکارم چه کاری میتونه با من داشته باشه ؟!

مگ اینک مثلا خواهرش ی پیغامی چیزی داده باشه بهش

زنگ زدم بهش ، بعد از کلللللللللللی تعارف ک اگ زحمتیه نـمی خوام ، اصن انجام نــدین ، میگم خب حالا بگین ببینم چیه ؟  : |

گف پسرعموم فیلم عروسیشو میخاد ، نوارش ُ داده بمن ، گفته فقط میخام خانوم انجام بده ، اگ زحمتی نـیس شما واسش انجام بدین

گفتم باشه ، فیلم ُ آورد ، سیستمم ُ عوض کردن ، پورت دستگاه ُ کیسم نـداشت

گفتم شرمنده نـمیتونم ، اون سیستم قسمت آقایون میشه ک من صلاح نـمیدونم

حالا امروز اون همکار آقا دیگ صدام زده ک بیاین ، همون نوار ُ بمن گفته

من گفتم میذارم روی این سیستم فقط شما انجام بدین ، من گفتم انجام نـمیدم ، اجازشو هم از رئیس گرفته

گفتم باشه فقط شما حواستون باشه کسی ب این سیستم دست نـــزنه !


قشنگ میشه تفاوت ی محیط کار قرآنی ُ مذهبی ُ با محیطای دیگ دید ، قشنگ ملموسه


حالا تا قبل از اینک بیام سرکار ، چیزی ک بین همه رواج داشت ُ میدیدم این بود ک تا میدیدن یکی مثلا حواسش ب گوشیش یا سیستمش نـیست ، سریع حمله ک ببینن مثلا توی گوشی فلانی چخبره ؟!؟


حالا البته یگم خودم ی بار از این کار ضربه خوردم ، و بعدش چقدررر کاسه کوزه ها سرخودم شکسته شد !

و البته بعدش طرف فهمید من ب کسی چیزی نــگفته بودم ، ولی معلوم نــیست ! کدوم فضولی وقتی من دو دقه رفتم wc سریع رفته سراغ سیستمم ک ببینه چخبره ؟!

داستانی بود اونم ...


وقتی این دست آدما رو دیدم ، حالا حتی حساس شدم ب اینک اسکرین گوشی ُ کسی ُ بدون اجازه ببینم

اگ این حس امانت داری ُ اعتماد بین همه مردم بوجود بیاد ُ همه بهش عمل کنن ، خیلی احساس امنیت همه افزایش پیدا میکنه

اصن بنظرم نـصف اختلافا حل میشه

  • زینـب خــآنم
  • سه شنبه ۱۲ مرداد ۹۵

210

+ من ُ خانوم دکتر رفته بودیم روی منبر واسه دختردایی ک نه دیپلم چیه ؟! خجالت داره ، باید کنکور بدی ُ رتبه ات هم عالی بشه

میگفتم دو روز دیگ روت میشه بچه ات توی مدرسه بگه تحصیلات مامان من دیپلمه ؟!

خانوم دکتر گف تو خودت روت میشه بچه ات بگه تحصیلات مامان من لیسانسه ؟! اون زمان دیگ لیسانس مث دیپلمه !


خب من محیط دانشگاه ُ دوس دارم ، مخصوووووصا دانشگاه و علی الخصوص دانشکده خودمون ، اساتید اکثرا عالی ُ با اخلاق ُ مومن ، محیط تمیز ، با کللللللللی امکانات ، اصن همین امکانات خیلی زیاد بنظرم کافیه تا یکی وسوسه بشه واسه ادامه تحصیل !

خب نـمیگم ک این حرف خانوم دکتر من ُ ب فکر فرو نــبرد ، خب چرا ، ولی وقتی علاقه ای نـدارم چه کنم ؟!

بخام ادامه بدم مدیریت ُ ادامه نـمیدم ، و میدونم ک اگ بخوام ُ بخونم واسه کنکور قطعا رتبه ام خیلی خوب میشه

و همین ک بخای یک رشته دیگ رو بخونی ، ینی همه چی از اول !× تازه منابعم نــدارم دیگ بدتر !


همین همت واسه درس خوندن نـمیاد سراغم

شاید اگ سرکار نـمیرفتم حتما ادامه میدادم 

البته بگماا ! فکر کردن ب پایان نامه ارشد هم یکمکی بیشتر سستم میکنه


چند وقته حس میکنم این کار خودمم ارضام نـمیکنه ، روحم ی چیز فراتر میخاد

روحم تشنه اس ، این چیزا سیرش نــمیکنه

خودمم نــمیدونم

ولی کلا چند وقته اوضاع طبق دل من نـیس ، اصن اوضاع وفق مراد نـیست 

این روزگارم با این بازیاش ...

میدونم ک باید بزرگ شد ، فک کنم زندگی میخاد بزرگم کنه ...


+ بلاخره دیروز واسه امروزم توی تقویم رو میزیم نوشتم  " خـــدایا معـجزه کن "

می خواستم زمانی این جمله رو بنویسم ک واقعا با همه دلم ، منتظر معجزه باشم

زمانی ک کم آورده باشم ...

  • زینـب خــآنم
  • سه شنبه ۱۲ مرداد ۹۵
عــرضم ب حضورتون ک !

اینجــآ خـبر خـاصی نــیس : )