۸ مطلب با موضوع «تلخ !» ثبت شده است

300 : به قول خاله : مث هلوی پوس کنده بود از خوشگلی ...

+ لحظه آخر دیدمش ، وقتی کفن ُ از صورتش زدن کنار واسه خداحافظی ...

وقتی میذاشتنش توی قبر ندیدمش ، ولی قبل از اینک بیارن داخل قبر ُ نگاه کردم ...

خیییییییییییییلی گود و عمیق بود

بابا آخه این ک تازه طبقه بالا بود ؟؟

چرا اینقد میذارینش اون پایین ؟؟؟

از این لحظه ببعد دیدم ... سنگ لحد ُ گذاشتن .... ی عالمه سنگ ، ک انگار تکون نخوره ...

بعد روش ی سطل سیمان ریختن ...

(ب همسر گفتم : بگو روی من سیمان نریزن ، من میترسم ....)

بعدم روش ی عاااااالمه خاک ....

و تموم ...

انگار تموم شد ، کی باورش میشه دیگ نمیبینیمش ؟؟

کی باورش میشه دیگ نیست ؟!

ینی دیگ عیدا نمیریم دیدنش ؟؟؟؟.....

چقـــــــــدر مرد خوبی بود ...

خانم دکتر ب دایی تهرانی میگف : شما برادر از دست دادی ، ماها پدر ...


+ همش با خودم فک میکنم منم میتونم اینقــــدر خوب باشم ک هیچکس ، هیچکس ، هیچکس ازم بدی ندیده باشه یا حداقل مِن بعد نبینه ؟؟؟

میگن بیشتر گناها واسه زبونه ؛ میشه ینی بتونم ُ این زبونم ُ لوله کنم بذارم کنار دهنم ک ی وقت دل نشکنم ؟؟

میشه همش گره از کار مردمُ باز کنم ؟ بی نام و نشون ؟! میشه همش صلح و صفا بدم بین همه ؟ میشه توی دلم هیچی نباشه ؟؟ میشه اینقد خوب بشم ؟؟؟؟


+ حالا بیشتر از هر وقتی احساس میکنم ک باید تا جایی ک میتونم بیشتر برم حرم ، خییییییییلی نیاز دارم بهت امام رضا جانم ...

مگ حالا غیر از کارای خودش ُ شما کی بدردش میخوره ؟؟؟...

واقعا اونایی ک امام رضا ندارن وقتایی ک داغونن ، کی آرومشون میکنه ؟؟؟...


+ خوشبحالت دایی بزرگه ، با عزت و آبرو رفتی ...

  • زینـب خــآنم
  • دوشنبه ۲۳ بهمن ۹۶

271 : یا مُنزِل الشفـآ و یُذهِبَ الدآء

+ دیروز حین ناهار خوردن ، تلویزیون روشن بود ُ شبکه یک داشت ی برنامه ای پخش میکرد

شوکــه شدم 

اولش ی لحظه اصن نشناختم

وقتی نادر طالب زاده رو با اون چهره دیدم !!!

دیگ غذا از گلوم پایین نــمیرفت

خییییییلی ناراحت شدم


پ.ن : اللهم اشف کل مریض ...

  • زینـب خــآنم
  • شنبه ۱ آبان ۹۵

242 : ینی عاقبتش چجوری میشه ؟!

+ هروقت واسم تعریف میکنه ، میرم تو فکر !

چجوری میشه ک یک مادر ، وقتی بین دو تا از بچه هاش اختلافه ، در صورتی ک میدونه ، واضحه ک مظلوم ُ ظالم کدومن ؟!

طرف ظالم ُ میگیره ؛ هرچند مظلوم اهل حاشا کردن نیس ، و ظالم هم همیشه اینقــــــدر در نهایت پررویی رفتار کرده ، اینقـــدر اهل داد ُ بیداده ، ک فک میکنم کسی جرات نکنه بگه حق با تو نیس !


ی بار ب یکی از فوامیل ک تازه نوه دار شده بود ، گفتیم : میگن نوه ، مغز بادومه ، آره ؟ ینی از پسرت بیشتر دوسش داری ؟

گف : نه اصلا ، هیچی جای بچه خود آدم ُ نـمیگیره ؛ نوه هرچقــدم شیرین باشه ، ولی بچه خود آدم ی چیز دیگ اس

بعدش هم ک هربار ازش پرسیدیم ، بازم نظرش عوض نشد ؛ در صورتی ک بچه بزرگ تر میشه ، شیرین زبونیش بیشتر میشه


بعد حالا خیییییییییلی واسم جالبه ! و صد البته تاسف برانگیز ؛ ک یک مادر ، واسه اینک دلش واسه نوه دو ماهه اش تنگ میشه ، حاضره تحقیر ُ توهین بشنوه ، پسرش از خونه اش بیرونش کنه ، دختر دلشکسته اش ک طلاق گرفته ، بره خونه جدا بگیره

بخاطر اینک دیگ اون آقای ظالم اگ خواهرش توی خونه باشه نمیاد دیدن مامانش ، نمیذاره مامانش نوه اش ُ ببینه ، حتی عکس بچه اش ُ اجازه نـمیده هیچکس مثلا روی تلگرامی جایی بذاره ک از این طریق مامانش ُ تحت فشار قرار بده

و چون دلتنگی فشار میاره ، حاضره بذاره دخترش بره تنها توی یک خونه دیگ ، ولی نوه اش ُ ببینه !!!

چطور ممکنه ؟؟؟

تو داری میبینی ک کی ظالمه ، ک چطور پسرت ، خواهرش ُ از خونه اش بیرون کرد ؛ مهمون روی فرشش ُ

خودت دیدی پسرت چطوری وقتی مهمون روی فرشش بودی ، چه فحشایی نثارت کرد ، بیرونت کرد

(همیشه ب آخر عاقبت اون پسر فک میکنم ...)

حالا وقتی ک حتی یک معذرت خواهی ساده هم از کارایی ک کرده ، نکرده ؛ حتی پشیمون هم نیس !!! چطوری راضی میشی بذاری دخترت بخاطر همچین آدمی بره تنها زندگی کنه ؟؟


و بدتر چطوری حاضر میشی خودت حرمت مادر بودنت ُ ببری زیر سوال ، و با این همه توهین ُ وقاحت ، بعد از اون همه اتفاق فوق تلخ ک تا یک ماه خواب نـداشتی ُ همش غم داشتی از توهین پسرت بهت ، بدون کوچکترین قدمی از طرف اونا ، باز خودت پاشی بری خونه پسرت ؟؟؟  چطوری میشه واقعا ؟؟؟

همه و همه اش هم بخاطر یک عروس دو بهم زن ، عروس دو رو ، بازیگر دروغگو

چطوری حاضر میشی بخاطر دلتنگی واسه نوه ات ، پشت دخترت وانستی ؟!؟


جالبیش اینجاس حالا ک دلتنگی خیلی فشار آورده رضایت دادن دخترشون خونه جدا بگیره ، قبلا ک میگفتن باید بمونی ، اونا وقتی میان ، توهین کنن ، بی احترامی کنن ، حتی جواب سلامت ُ ندن ؛ باید باشی تحمل کنی !


ک این همه محبت نه تنها نرمشون نکرد ، بلکه وقیح ترشون کرد ؛ "ترحم بر پلنگ تیز دندان ..."

  • زینـب خــآنم
  • يكشنبه ۱۴ شهریور ۹۵

237 : در این موقعیت ویژه ، کاش پسر بودم !

+ ی آقای پیری (نه فرتوت !) ماشینش خاموش شده بود ، یک اتوبوس ُ چندتا ماشین منتظر بودن این بنده خدا ماشین ُ بکشه کنار تا رد بشن

واقعـــآ دوس داشتم برم کمکش ، ولی خب دخترم ، اونم با چادر ، قطعا صحنه زشتی میشه ی دختر اونم با چادر بره ماشین هول بده ، نه ؟!


اون لحظه واقعــآ داشتم ب حال پسرا ُ مردای جامعه افسوس میخوردم

چرا اینجوری شدن ؟ یا بهتر بگم شدیم ؟!

ینی واقعـــــآ از اون همه آدم ک داشتن رد میشدن یا میدیدن ، یا حتی یکی از همون راننده های پشت سری ، یک نفرشون نـمیتونست بره ماشین ُ هول بده ؟

هرچند بعدش ی آقای مُسنی رف کمک

نـمیگم دین ، حرف از انسانیت میزنم ؛ ینی واقعا یک جو غیرت توی وجود جوونا نـمونده ک برن کمک ی پیرمرد ؟!


شرایط ُ برعکس کنیم ، اگ ی دختر جوون بود چی ؟!

پسرا ی دفه سوپر من نـمیشدن ؟!

اصن همه قهرمان وزنه بردای میشدن !!


بـی غیـرتی ، یا ب عبارتی سیب زمینی بی رگ بودن ، بد دردیه ...

بنظرم ی مرد بی غیـرت محل ترحمه واقعـآ ...

  • زینـب خــآنم
  • چهارشنبه ۱۰ شهریور ۹۵

234 : دحوالارض 94 !

+ یادم نـمیره

دقیقـــآ پارسال همین روز ُ ( البته اگ امروز دحوالارض باشه ، شایدم فرداس )

چقـــــــــــدر کار داشتم ، چقــــــدر خسته شده بودم ، چقد ضعف کرده بودم

ریا نـباشه روزه بودم ( چون یکی از چهار روز مهم ساله ک توصیه خیلی زیادی شده ب روزه گرفتن )

و خب روز زیارتی امام  رضا (ع) هم هس

فک کنم دوشنبه یا شایدم یکشنبه بود


روزه بودم ، رفتم سرکار ، از سرکار مستقیم رفتم حرم ، یادمه دقیقـــآ در جـِـــــــز گرما ک قشنگ حتی از روی چادر حس میکردم دارم میسوزم !!! برگشتم خونه

حتی وقت نـبود یکم دراز بکشم

و بعدش تا آخـر شب کار داشتم ُ درگیر بودم


کاش آدمـآ از آینده خبر داشتن ، کاش اصن عقلم میکِشید ک تکنولوژی پیشرفت کرده دخترم !

ک اگ از تکنولوژی استفاده میکردم کمتر خطا میکردم

کاش پارسال در حد امسالم بزرگ شده بودم ، کاش عقل الآنم ُ داشتم


پارسال روز دحوالارض یکی از روزایی بود در تمام طول عمرم ک من تا جایی ک تونستم حماقت کردم ، ینی واقعا تا جایی ک در توانم بود  : /

تا ته بی عقلی رفتار کردم  : |

ب جایی رسیدم ک گفتم ینی دیگ نـمیشد اصن بدتر از این !!!

میدونی ؟ دیگ بیشـتر از این ازم برنـمیومد ، وگرنه قطعا دریغ نـمیکردم  : /

خلاصه ک از هیچی فروگذار نـکردم ، کوتاهی نـکردم !!!


بگم روز بدی بود ؟ بگم روز خوبی بود ؟

خب روزی بود ک بعدش تا مدت هــآ افسوس حماقتم ُ خوردم ، افسوس ِ "زبان سرخ سر ِ سبز میدهد بر باد ..."

ولی خب خوبم بود ، ی تجربه شد ، ک گـَز نـکرده نـَبُرم

ی تجربه تلخی ک تاوان خیلی سنگینی داشت واسم ، تا هیچوقت فراموش نـکنم


روزای بعد از اون روز ســرآسـر کاش ُ افسـوس بود

اُفففففف از پارسال دحوالارض ، هیچوقت یادم نــمیره

  • زینـب خــآنم
  • يكشنبه ۷ شهریور ۹۵

230 : در دو قدمی مرگ !

در رفــتن جـآن از بدن ، گویـند هـر نوعـی سخن

من خـود ب چشم خویشــتن ، دیدم ک جـآنم می رود ...

ی دفه شیرینی انگوری ک خوردم پرید توی گلوم ، راه نفسم کلا بسته شد

با همه وجودم زور میزدم ، ولی فایده ای نــداشت ، تنهـآ بودم توی آشپزخونه

اون لحظه واقعا اصلا هیـــچی نــمی فهمیدم

محکــم با مشتم میکوبیدم ب قفسه سینه ام ( خودم ک نـمی تونستم بزنم ب پشتم ! ) ؛ هیچ دردی هم احساس نـمیکردم !!

هرچی میزدم نــمیشد ، راه گلوم باز نــمیشد

با اون دست دیگ ام کوبیدم ب کابینت ک ی صدایی بلکه تولید بشه مامی خانوم ب فریاد خاموشم برسن 

صورتم خیس ِ خیس شد از اشک   

همش مشت می کوبیدم ب قفسه سینه ام

هیچ کدوم از تلاشام اثر نــکرد ، گفتم دیگ تموم شد

بلاخره هرکسی ی جوری میمیره ، یکی هم با انگور !!


بعد از حدود یک یا دو دقیقه یا شایدم بیشــتر خیلی خیلی کم راهش یکم باز شد ، اونم با هزار مشقت ...

نـمیدونم چند دقیقه زمان لازمه ک اگ ب یکی اکسیژن نـرسه بمیـره ! فک کنم من دیگ داشتم انتهای اون تایم ُ میگذروندم


ولی اینقـــد زور زدم ک هنوز گلوم داره میسوزه بشــدت ( دیشب قبل از اذان مغرب این اتفاق افتاد ) !

فاطمه جون اومده میگ تو چرا این شکلی شدی ؟ چرا رنگت پریده ؟ چرا قفسه سینه ات قرمـــز شده ؟؟؟!


فک میکردم چقـــد جون دادن سخـــته ، اون لحظاتی ک هیــچ اکسیژنی نـمیرسه ب بدن ، و آدم در تکاپوی ذره ای اکسیژن داره جونش ب لبش میرسه ب معنای واقعی کلمه . . . 


+ این هم اون فایلی ک گفتم راجع ب فضای مجازی

بنظرم گوش دادن بهـش واقعــآ با این حجم رواج استفاده نادرست از فضای مجازی لازمه

[ ببیـنید ُ گــوش کــنید ]

  • زینـب خــآنم
  • سه شنبه ۲ شهریور ۹۵

191

+ عصبانیتم داره یادم میره

از اوج ناراحتیم داره کم میشه

ولی بــــدجـوری از چشمم افتاده

در حد یک آدم خیــلی معمولی

مث خیلیا ک هر روز تو خیابونا میبینم

و همچین چیزی هیـــچوقت حتی واسم قابل تصـور نـــبود

اوج ویـرانی

این ینی فاجـعه !

  • زینـب خــآنم
  • سه شنبه ۲۲ تیر ۹۵

190

+ حالا میفهمم وقتی میگف اون بنده خدا تا دیدتش چجوری چهره اش رفته تو هم !!

وقتی خودم امروز دقیقا همینو تجربه کردم

در صورتی ک من اصلا فیلم بازی نمی کردم و فک نمی کردم تابلو باشم ب حدی ک همه فهمیده باشن !!! 

با تمااااام سختیش واسم سعی میکردم عادی باشم و لبخند !!!! بزنم


هیچوقت فک نمیکردم با دیدنش این حال بشم

هیچی واسم اهمیت نداشت

واسه هیچی نه کوچکترین ذوقی داشتم نه کنجکاوی !!!

حالا میفهمم ک پیگیریام و سوال جواب کردنم واقعا فضولی یا حتی کنجکاوی نبوده

همه اش از علاقه و محبت بوده و واقعا هیچ چیز دیگ نبوده

چون الان ک در نظر من همه چیز فرق کرده , و شاید مث قبل نشه  , هییییچ رغبتی واسه دونستن هیچی نداشتم و ندارم


ب شدت سردرد شدم 

رفتم حرم برگشتم  گفتم حتما رفتن ! دیدم مامانم نگهشون داشته

توی راه هم رسما دو تا ماشین نزدیک بود لهم کنن ! 

سردردم بدتر شد


تازگیا یاد گرفتم و در تمرین نسبتا موفق بودم ک اگ از کسی خوشم نمیاد یا ازش ناراحتم , نبینمش !!

اگرم باهاش حرف میرنم حتی الامکان نگاش نکنم , ته تهش چند ثانیه فقط !

همینجوری بودم 

قهر نبودم , دلخور بودم بشدت , عصبانیم خیلی زیاد


خانوم دکتر میگ تو چرا اینقد امشب قیافه گرفتی ؟

چرا اینقد باد کردی ؟؟

مامی خانوم هم هرچند دقیقه یک بار بلند مپرسیدن ک تو چرا امشب ناراحتی ؟

چیشده ؟

دخترداییمم همش میگف حالاگریه نکن ! هیچی نگین الان اشکاش میریزه !"

میگم واقعا قیافه من کجاش ب کسایی ک گریه کردن میخوره ؟! 

لااقل یکم دماغم قرمز بشه , یکم چشام خیس باشه , الان من کدومشو دارم ؟؟!!


یک قضیه رو نام برد ک من از اون ناراحتم ! ینی خطاب ب بقیه , گف زینب از این قضیه ناراحت شده 

همه گفتن نه بابا و فلان و ...

رد نکردم , نگفنم نه , چون اونم بود , ولی فقط اون نبود ×

ی دقیقه مامی خانوم توی آشپزخونه واسه بار صدم میگن چرا ناراحتی ؟

میگم مگ آدم همیشه باید خوشحال باشه ؟

مگ خلم همیشه خوشحال باشم ؟!


همه میگن اصن تابلویی امشب ! 

میگم گوشم درد میکنه

باز گیر میدن

میگم سردردم

باز !

میگم نه کی گفته ؟ چرا جو میدین ؟ 


در اووووووج خوشحالی همه , کوچکترین خوشحالی ای نداشتم !

واقعا نداشتم

گفتن باید خوشحال باشی !

گفنم من خوشحالیامو کردم , شما تازه فهمیدین !×


گاهی وقتی خیلی عصبانیم از شدت عصبانیت اشکام میریزه

گاهی هم مث امشب از شدت عصبانیت فقط سکوت میکنم

و نگاهایی ک مبهوته و جهتش مشخص نیس !


حتی دوش گرفتن و آب هم حالمو بهتر نکرد !!!

توی حموم اشکام شروع شدن , غرورم نذاشت ادامه پیدا کنن , حتی در خلوت خودم

گفتم الان دقیقا واسه چی داری گریه میکنی ؟!؟

ادامه ندادم ...

درسته من اشککم دم مشکمه ! 

ولی با این قضیه چندوقته بد دارم مبارزه میکنم 

و امشب بخاطر اینک غرورم پیش خودم حفظ بشه جلوش واستادم و موفق شدم !


آخرش ک رسوندمشون گف ببین من اومدم , آخرهفته تو بیا

گفتم دیگ شرایط فرق کرده ...

گف نه چه فرقی ؟!


چیزی نگفتم

ولی واسه من دیگ هیچی مث قبل نیس ...

  • زینـب خــآنم
  • دوشنبه ۲۱ تیر ۹۵
عــرضم ب حضورتون ک !

اینجــآ خـبر خـاصی نــیس : )