۲ مطلب با موضوع «دعـآیی ب شیــرینی ِ دعــآی دل پـآک یک مآدربزرگ» ثبت شده است

215

+ نـمیدونم چرا امروز ی جوریم !

شاید ب این دلیله ک تصمیم دارم از فردا ب شکل قطعی رژیم ُ شروع کنم ، میترسم کم بیارم  : /


البته اون چیزی ک شُلم میکنه حرفای بقیه اس ، هرکــــــی من ُ دید مخصووووصا از فامیلای مامی خانوم

همش میگن نــــــــه ، زینب تو خیلی خوبی ، دو روز دیگ عکسات ُ نگاه کنی افسوس اندام الآنت ُ میخوری ، نــکن ُ فلان ُ بهمان


و مشکل بعدی اینه ک وقتی میرم خونه کسی ، ینی چون من خودم بشـــــدت تعارفیم ، فک میکنن وقتی نـمیخورم تعارف میکنم !

ینی باید خودم ُ تیکه تیکه کنم ک باور کنین تعارف نـمیکنم !


 رفتیم دیدن مادربزرگم ، من اصن نـمیدونم کجا بودم ؟!

فقط میدونم چیزی متوجه نـمیشدم از صحبتا


خب مامان بزرگم ی مریضی خیلی سخت با ی عمل خیلی سخت ُ پشت سر گذاشتن ، خیلی ضعیف شدن

ب معنای واقعی کلمه چهارتا استخون با یک پوست ! واقعا توان سابق ُ اصــــــلا نــدارن

یک چند روزیه دیگ کسی از صبح تا شب پیششون نـمیمونه ، فقط شبا میان پیششون تا صبح

حال خودشون خوب نـیست ، ی دفه گفتن :

زینب مامان ؟ تو فکر بچه ها و شوهرتی ؟!

گفتم نه خوبم

خب واقعا حواسم نـبود/نـیست


توی حیاط داشتم میرفتم سوار ماشین بشم ، عموم من ُ خانوم دکتر ُ صدا کردن ک امشب اگ میتونین یکیتون بمونه ؟

خب خانوم دکتر ک 5 صبح باید بره تهران ، من بودم

واقعا هیییچی همراهم نبود ، حتی کیف پولم ؛ خب میتونستم از جناب پدری پول بگیرم ولی خب بقیه چیزام

و اینک خب می خواستم فردا صبح برم حـرم ، خب خونه اونا ب حرم واقعــــــآ دوره

گف پس هیچی ، برو


خب حالا عذاب وجدان گرفتم ک چرا نـموندم ؟!

فوقش هیچی هم همراهم نـبود حتی با اون کفشای نـآمناسب پیاده روی میکردم


من فقط ی مامان بزرگ دارم ، همینم خیلی دوس دارم

و ایشونم من ُ خیلی دوس دارن

وقتی ک می خواستیم بریم ب زووووور قسم ُ آیه نـذاشتیم بلند بشن ُ دراز کشیده بودن

ما خودمون تا ب آسانسور رسیدیم دیدم با عجله در ُ باز کردن ک : مادر نـرفتی ؟؟

وایسـآ نــرو ، اینقـــد خــدا خـــدا کردم ک نــرفته باشین

من اصــــــلا یادم رفته بود واستون شیرینی بیارم !!! بیا از این شیرینیا ک تو دوس داری ، نـــرو بیــآ

میگم شما با این حالتون با این عجله اومدین ؟ خطرناکه خب

دخترعموم میگه خب دوس داری تو !

میگم خب دوس داشته باشم ، با این حالشون واسه من شیرینی بیارن ؟؟


مامان بزرگ من خیلی مبادی آداب ُ مهمون نـوازن ، هروقت میرفتیم خونشون از این سر میز تا اون سر میز فقط چیزی میچینن

تازه بعدشم ک میشینن هی یادشون میاد ک فلان چیزم دارم ، برم بیارم !!

حالا چون مریض بودن ما خودمون نـذاشتیم بلند بشن

اینم ک اینجوری

خب الآن عذاب وجدانم نـباید بیشـتر شده باشه ؟!


هــزار بار میگن : مـــادر الهــی خوشبخت ُ عاقبت بخـیر بشی ، هیـــــچی از اینا بهـتر نـیست

 

حالا ک فک میکنم بنظرم امام رضا (ع) هم راضی بودن من حرم نـرم ُ پیششون بمونم


+ علامه طباطبائی در هر سال یک ماه میومدن مشهد ساکن میشدن

میگفتن این یک ماه ( ماه ذی قعده ، ماه زیارتی مخصوص امام رضـآ ) زکات اینه ک امام رضا توی کشور ما هستن


فک میکنم زکات ما مشهدی ها و این توفیق هم جواری این باشه ک هر روز بریم حرم دیگ ، نـه ؟!


ی خانوم اهوازی ی بار توی حرم بهم گف کجایی هستی ؟ گفتم مشهدی

گف خوش بحالت ، میتونی راحت تند تند بیای ُ این حرفا

گفتم اتفاقا وقتی اینجا هستی ُ خیالت راحته ، کمتر میای

بنظر من مهم نـیست مشهد باشی یا هرجای دیگ ، اگ امام رضا (ع) دعوتت کنن ، هرجایی باشی می طلبنت

اما اگ دعوتت نــکنن ، مشهدی هم باشی نـمیتونی بری

البته منکر همت نـمیشم !

  • زینـب خــآنم
  • جمعه ۱۵ مرداد ۹۵

48

+ تنهــآ مآدربزرگم مــریضن ، حــآلشون خـوش نــیست ، هرچــند ظـآهرا رو ب بهــبودی ان
داشــتم خـــرمـآ از توی جـعــبـهــ برمیــدآشتم ُ میــذآشــتم توی ظــرف
مــآدربـزرگ هم طـبق معمــول شــروع کــردن ب دعــآ کــردن :
" الهــی قــربون اون دســتآت بشــم مــآدر ، انشــآلله ک
* منتظــر بودم الآن مثلا بگن "الهــی دسـتت بخوره ب ضریــح امــآم حسیــن (ع) یا ایضــآ ب کعــبــهـــ " ک ادامــهــ دآدن :
" انشــآلله ک دســــتآت بره تو دســت ی پســر خــوب و خــوشـــگل "


پ.ن : وقــتی مــآدربـزرگ دعــآ میکنه فقــط باید آمیــن بگــی ، رو حــرف بزرگــتر ک نــبـآید حـرف زد  : )))
  • زینـب خــآنم
  • جمعه ۱۴ اسفند ۹۴
عــرضم ب حضورتون ک !

اینجــآ خـبر خـاصی نــیس : )