+ این چـند روز همه چـیزآی ِ نـمیدونم چی بگم ! همـهــ داره با هم اتفاق میوفته

ینی در واقع من میشـنوم ×

حـتی با خــودمم دعــوآ دارم ! پنجشـنبه اونقــــدر عصــبآنی بودم ک نـمی خواستم زود برسـم خونه ، خـب اون مــآدر ِ طفلک گنــآهی نــداره ک بخـوام همه چی ُ سر ِ اونا خـآلی کنم

نیـم ســآعتی کوچه پـس کوچه هـآی اطـرآف خونمون ُ گشـت زدم تا بلاخــره رضــآیت دادم ک بـرم خونهـ ، راه هـآی مختلـف ُ هم یــآد گرفتم   : /

اونقــدی عصــبـآنی بودم ک وقـتی زهــرآ ( دخـتر همسـآیمون ) زنگ زد ک : میـآی فـردا بریـم موجهـآی خـروشــآن ؟؟

من ک هرکـسی پیشـنهـآدی از این قبیــل بهـم میده بدون ِ معــطلی قبـول میکنم ، این بــآر هیـچ اشتیــآقی نـدآشـتم ک بـرم !

هـربـآر ک گف گفـتم معلـوم نـیس ، یا حـتی مـآمی خـآنوم ک صبح نمــآز ازم پرسیــدن میــری حالا یا نـهــ ؟؟

معــلوم نــیس !

صبـح جمـعهــ هم سـآعت 7:30 بیـــدآر شـدم ، باز هم ک تمـآس گرف ک میــآی ؟؟ گفــتم نـمیـدونم !

در آخـر رآضـی شدم ک بـرم

خیــلی مشکـلآت داشت ؛ سرسره هـآش واقعـآ استـآندارد نـبود ، نظـم و سرجمـع بودن وسـآیلاش × تمیــزی × مـدیریت × نحـوه برخـورد کـآرکنآنش × شـتآب بیـش از حد سـرسـره هـآ و وســآیلاش ، وضعـیت داغـون نمـآزخونه و چــآدرآش !

این همـهــ جمعیـت و فضـآی ب این بـزرگـی ! کمـتر از 10 تا چــآدر نمـآز بود ! ک اونم حدود 5 تـآش سـآلم بود !! بمـآند ک اذان مغـرب ُ حـتی پخـش هم نـکــردن توی محـوطهــ !!

یک بـآرش اونم محـظ امتحــان بد نـبود ! ولی کلــآ انگشـت کوچیـک ِ موجـهـآی آبـی هم نـمیشـد  - _ -

از سـآعت 4 ببعـد واقعـآ دیگ نـمی خواستم بمـونم ، ولی بخـآطر بچهـ هـآ موندم ، بدیـش این بود ک توی جــآده اس ! ساعت 7 شب سـ3ـهــ تـآ دخــتر !

خــــدآ رو شکر صحیح و سـآلم رسیدیم خونه ، البته اونم غیر از انگشـت وسطـی دست راسـتم ک کلا گوشـت و پوسـتش با هم رفــت   - _ -

دیـروز 8:30 رسیـدم سـر ِ کـآر ، گفـتم حالا ی چکـی هم بکنـم ایمیلم ُ ، بلکه اســتآدم جـوآب داده بـآشه

ساعت 9 بود ، تا چـک کردم دیدم نـوشته : شنبه صبـح سـآعت 9:30 تشـریف بیـآوردید !

عیـن بـرق و بــآد دوویدم ، اینقـد تمـآس گـرفتم و دوسـتمم از خوآب بیــدآر کـردم

9:45 رسیـدم و بـدو از این اتـآق ب اون اتـآق و کلـی بحـث و صحبـت و خــــدآ رو شکـر من خیـلی وقته پیگـیر این قضـیهــ بودم موقع توبیخــآشون دسـتم جلو بود ُ اصلا کوتـآه نـمیومدم !

یک سـآعت از اتمـآم کـآرمون نــگذشته بود ک نمـرم ُ زد ؛ 18.5 !!! اصـلا فکــرشم نــمیکـردم !! اونم مـن ک فک میکـردم بنـدآزتم حـتی !!!

الحــمدللهـــ

از نمـآز صبح ک بیـدآر شدم و بعـدش یکســره سـردرد شــدید داشـتم ، این روزآ اینقـــدر ذهــنم درگیــره و چیـزآی مختلــف هـــــــی میشــنوم همــش سردردم

فقـط شــنـآ ذهنم ُ آزاد میکنــهــ ، طـوری ک اصـلا نــمیتونم زمـآن ِشــنـآ روی اعصــآب خوردیـآم تمــرکز کـنم !!

با ســردرد و هـزآرجـور فکـر و خیـآل وارد آب میشــم ، بعــد از اتمـام  کلـآس همه این فکـرآ تا حـدودآ نیم سـآعت تعطیــلهــ × و بعــدش خب ! زنــدگی ادامـهــ دارهــ حـتی با ســخـتی

حــآلم خوب نــیست ، واقعــا نــیست ، گلـوم پُـر بود از بــغـــض

خــــدآ رو شکــر ک روضهــ هــآی امـآم حسیــن ( ع ) ُ داریــم ، دیشــب بعد از روضــهــ واقعــآ بهــتر شـدم ...

نـمیدونم دیگ چجــوری بـآید دل یکـی بشــکنهــ ک خــــدآ . . .

+ خـوشحـآلم ک بـآ رفــتآر درســتم ( اونم بعـد ِ عمــری !  : | ) همکـآرم دیگ رفـتآرش عــآدی شد و از اون بچـهـ بـآزیـآ دیگ خـبری نـــیس ×