+ همینجوری قرار بر این شد ک ما پایین بخوابیم و مامان باباش طبقه بالا !

البته خوابیدن منم شرط داره ! که همه جـآ تاریک باشه ، هرچند دیگ واسه ی چراغ مجبور شدم کوتاه بیام

از ساعت 11:20 شب رفتیم تو رختخواب ، تا حدود ساعت 12:40 حرف زدیم

دیگ من گیج ِ گیج شده بودم ، صبحم می خواستم بیام سر ِ کـآر و از خونه اونا باید زودتر از خواب بیدار میشدم ، من خابیدم

فاطمه جون داشت با گوشیش فیلم نگاه میکرد

من خابیدم

ساعت 02:00 بامدآد !

با یک صدای full of ترس و وحشت و نسبتا خیــلی بلـــند و با فاصله چند میلــیمتری از صــورتم و چشــآی گــرد شده از ترسش : زیــــــــــــــنب پـــــــــــــــــــآشووووو ، ی چیــــزی اومد تــــووو ، بلــــــــند شــــووووو ...

ب مدت 10-5 دقیقه کاملا هنگ بودم ! مغزم اصن فرمـآن نــمیداد

- بهــت میگم بلـــند شـــــــــــــــــــــــــو

من : اشتبــآه میکنی ، چشات اشتباه دیده

- نــهــــ ، خودم دیدمــش ، گــربه اومد تـــــــــو ، چش تو چـــش شدم باهـــــــآش ... پـآشـــــــــــــــو

من :بابا صب کن هنگ کــردم خب  : |

( این کشش هــآ رو : " ــــــ " ؛ شما حتمــآ با فریــآد بخونیـــد  : | )

فک نــمیکنم توی عمــرم تا به حــآل ی شب اینقـــــدر ترسیــده باشم

کلا نــه قــلبم میـزد نــه مغـــزم فرمــآن میداد

- ی چیــزی بگم ؟؟

من : بگـــو

- زیــنب اومد تو ، خودم دیدمش ، "بسم الله" گفتم رفـــــ

: |

اندکــی بعـــد

- زینب ی چیـــزی بگم ؟؟؟؟

من : نــهـ ، فـقــــــــط هیــچی نـگـــو ، ســآکت باش ، بذار بریم بالا بعد هرچقــد دلت خواست حرف بـزن

خـودم کم تـرس و وحشت داشتم با اون طرز بیدار کردنم از خواب ، اینم هی واسه من توهمای ترس خودش ُ میگف  : |

بمـــآند ک ی عـــــــآلم داســـتآن داشتیم تا بلاخره موفــق شدیم با هــــــــزآر بدبخـتی بریم بالا و اونجـآ بخوابیــم

جـآی ِ من کنــآر بخــآری بود ، بخـآری هم زیــــــــــــآد ، منم مملــو از تــرس ... اکسیژن هم نــبود

همونطوری ک آروم گرفتیـم و قصـد خواب کردیم ، پشت بهـش و رو ب بخــآری آهسـتهـ دستمو بردم ُ بخـآری رو کــم کــردم

غــلت زدم

ب یکــبـآره ...

ب فاصله چند میلیـمتری از صـورتم ، ی صورت دیگ دیدم با چشــمـآی گشـــآد شده توی تاریـکی

من : ( با صـدآی بلند بخونیــد ! ) تو امشـب من ُ میکُشی ، بخــآب دیگ

- تــــــــو بــــــــــــــــــــودی ؟؟؟؟؟؟

من : پس کی بود ؟؟؟؟؟

- تو چجــوری از اینجا بخــآری رو کم کــردی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

من : با دســتم ، اینجـــوری 

- چقــد بی ســـر ُ صــدا !!!!!!!!!!!!

من : ببخشیــــد ، از دفه دیگ خواستم بخاری رو کم کنم ، تُنـبــک میگیــرم دستم بعد کمش میکنم !!


اصن هیـچی ُ نــمیشه توضیــح داد ، فقط اینکه در همون موقع رَگ گردنـم گرفت ُ سـرمم بشــدت شروع کرد ب تیـر کشیدن و درد گرفتن و تا ی عـآلم خوابم نــمیبرد و بعدشـم همــش خواب همون احوالاتم ُ میدیدم

صبح نـمـآز هم قلبم تیــر میکشــید و باز هم سـر درد . . .

حتی یادآوری دوباره حال ِ دیشب ُ و تعـریف و نوشتنش هم حالم ُ بد میکنه و سردرد میشم بـــآز ...



* توصیه ایـمنـی : دوستـآن عــزیز :

هــربـــآر ، هــر زمــآنی از چیــزی حتی تا حــد ِ مرگ هم ترسیــدین اول با آرامش و صــدآی آروم طرف مقـآبلتونو بیــدآر کنین بعـــــدش هرچقـد دلتـون خواست هــوآر بکشین

بـآتشــکر !