" شاید امروز از این که دیگر نــیست

از این که رفته است ؛ توی تاریکی هق هق کنی

و دو سال بعد روی نیمکت‌های پارک ملت به آمدنش از دور با لبخند نگاه کنی

نزدیک که شد با خنده بگویی : باز که دیر کردی

...

فهمیدی می خواهم چه بگویم ؟

نــمی خواهم بگویم همه دردها فراموش می شود

نــمی خواهم بگویم حتما زمان کسی که امروز دوست داری را از یادت می برد

نــمی خواهم بگویم کسی که امروز کنار توست دو سال بعد می رود

خواستم بگویم تغییر شاید نام دیگر زندگی باشد

خواستم بگویم : بس کن !

دست بردار از این که فکر کنی همه چیز را باید تو درست کنی

دست بردار از این که فکر کنی همیشه تو مدیر زندگی ات هستی

انقدر برای فردا ، برای یک سال بعد ، برای آینده با فــلانــی ، برنامه نــریز و نــــخواه که همه چیز همان طوری پیش برود که می خواهی

خواستم بگویم خیلی چیزها دست تو نـــیست و این اصلا چیز بدی نـــیست

اینطوری می توانی با خیال راحت تری چای ات را کنار پنجره بنوشی و مطمئن باشی زندگی هم انقدرها دست و پا چلفتی نـــیست

تو را می برد آنجایی که بـــآیــد ! "


* برگرفته از وب : دل



پ . ن : اصن عــآشق حس این متن شـدم

بنظـرم بطرز قشـنگی "توکل" ُ تذکـر داد

لازم نــیس اینقـد زور بزنیم ، با خیـــآل راحـــت بسـپریم ب خودش