+ دخترخاله ام میگه شوهرم باهات کار داره !!!!

یا پیغمبر !

میگم شوهر تو ؟؟؟ با من ؟؟؟ سرکارم ؟!

میگه نــه باور کن ، عارفه زنگ بزن ب بابات بگو خاله زینب الان میاد دم در !!!

میگم برو ولم کن ، چرا اذیت میکنی ؟! چیکارم دارن خب ؟؟!

میگه بدو برو چادر سرت کن برو

میرم چادرم ُ سرم میکنم ک برم

میگه نـهـ ، گفتن الآن نـهـ ! تنها میگم بهشون !!!!!!!

میگم سرکارم گذاشتی رسما دیگ !!

میخنده میگه نـهـ ×


آخر شب خطاب ب شوهرش میگه شما مگ با زینب خانوم کار نـداشتین ؟!

شوهرش میگه آره

میگم خب بفرمائید !

میگن نه حالا ی وقت دیگ ، الآن نــمیشه !!

دخترخاله ام میگه خدا ب دادت برسه !! معلوم نیس چیکارت داره !

میگم من اصن نـمیترسم از هیچی ، آماده ام !!!


خـــدارو شکر خیلی جلب توجه نـشد جلوی بقیه !

خدا کنه فقط اون چیزی ک فک میکنم موضوع صحبتش نــباشه ، وگرنه واقعا بهم میریزم ...

و میدونمم یا ی دفه خیلی تند میشم ، یا سکوت میکنم ؛ در هر دو صورت نـمیتونم منظورم ُ برسونم ، میدونم این ُ ...

شایدم کلا دوس دارن اذیتم کنن دیگ ! زن ُ شوهر دست ب دست هم دادن !


+ وای ینی هربار ک ی صحنه ای پیش میاد بیشـــتر ُ بیشــتر "مجتبی" (پسرخاله بزرگه) رو دعا میکنم

واقعا از تــهــ دل دعاش میکنم ، لحظات خیــــــــــلی حساسی ب کمکم شتافته

نـمیدونم واقعا خودشم میفهمه حالم ُ یا کلا خدا خیرُ بدستش جاری میکنه !

داشت دیگ بغضم میترکید ، چیزی نــمونده بودااا

ی دفه گف ما هنوز هستیم ، خودم الآن میرسونمت برمیگردم باز

زهرا بهونه گرفت ، اونم آورد ؛ تو کوچه منتظر بود گفتم بدینش ب من ؛ کفشاش ُ نـپوشده بود

گف نه خسته ای ، گفتم اشکال نداره ؛ گف نــمیخاد ، گفتم نــهـ بیا

ساعت 12:30 شب زهرا ب بغل با هم آهسته آهسته کنار خیابون راه میرفتیم تا باباش بیاد

دلم خیلی پُر بود

خیلی روی گریه حساسه ، ببینه یکی گریه میکنه شدیدا دچار افسرگی مضمن میشه این بچه !

باهاش حرف میزدم ، ی دفه میگم زهرا بغض دارم ، گریه کنم ؟؟؟

آروم میشه ، ساکت میشه ، سرش ُ میندازه پایین ، آهسته میگه نــهـ

میگم خب من دلم گریه میخاد ، ببین الآن اشکام میاد

بازم میگه نـهـ


+ هووووووووووووف ، بعضی جاها واقعا سخته

نفس آدم ُ بند میاره

گاهی واقعا ظرف شستن دست آویز خیــــــــلی خوبیه واسه فـــرار ...