+ ینی اینقـــــــــدر خســته ام ک نــگو اصن !

پست طــولانی خواهد شد !!

این مدتی ک مامی خانوم ُ خانوم دکتر نــبودن واقعا خسـته شدم

من تا حالا تجربه کردم بودم این وضع ُ ؛ وقتی مامی خانوم ُ خانوم دکتر (ک اون زمان هنوز دکتر نـشده بود) و عزیزجون خــدابیامرزم با هم رفتن مکـه ُ من ِ دوم سوم راهنمایی با جناب پدری تنها موندم

هرچند فاطمه جون اینا تنهام نـمیذاشتن ، ولی خب همه کارای خونه با خودم بود

اون دفه اینقــدر سختم نــبود ، هرچند خیــلی کارا میکردم ُ سنم کمتر بود ، تازه اون موقع خونمون هزار متر بود ، ولی هر روز ی جای خونه رو مث دسته گل میکردم

ایندفه بهم سنگین اومد چون سرکار هم میرفتم

یا باید شب غذای فردا ظهرم ُ آماده میکردم ، یا فردا صبحش نـمیرفتم سرکار ، یا اینک بمحض اینک سرکار نمازم ُ میخوندم خودم ُ میرسوندم خونه ک تا جناب پدری نــرسیدن یا غذا رو حاضر کنم یا غذا رو گرم کنم ُ برنجم ُ ک شب آبکش کرده بودم ، دَم کنم

تازه جناب پدری هم همیشه و اساسا معتقدن سفره باید رنگی باشه ! ینی از سالاد ُ سبزی ُ ماست ُ نون ُ خلاصه هــــرچیز رنگی رنگی باید سر سفره باشه ! و بطور کلی از سفره ای ک توش فقط غذا باشه بشـدت دوری میکنن !

حالا هرچند مدل غذا ک میخاد باشه مهم نـیس اصلا ! سـفره باید رنگین باشه !!! و هرآنچه در یخچال موجوده باید توی سفره باشه ! ب ربط اون غذا ب مخلفات سرسفره هم کاری نــدارن ، میگن شما بیار سفره قشـنگ بشه ، نــخوردیم جمع میکنی !

حالا شانس آوردم جناب پدری ب ترشی علاقه ای نــدارن !

البته اینم قطعا اضافه میکنم ک واقعــآ اصلا بمن فشار نــمیاوردن ، غذام دیر حاضر میشد هیـچی نـمیگفتن ، شام بهشون غذای پختنی نـمیدادم اصن ، هیچی نـمیگفتن ، کلا اصلا اعتراضی نــمیکردن ُ روزی هزار بار هم تشــکر میکردن

تازه بیرون رفتناشون رو هم بخاطر کم کرده بودن ک خونه تنهـآ نـمونم

خب شبا ک تا آخـر شب داشتم کار میکردم ، عاخه منم آدمی نـیستم ک بخام بیکار بشیــنم ، اصن نــمیتونم ؛ اونم وقتی ک بخاد مدیریت ی خونه دستم باشه

چون من صبحا زودتر از جناب پدری از خونه میرفتم بیرون از شب ابتدائا صبحانه جناب پدری ُ حاضر میکردم ، میذاشتم یخچال 

ناهار فردا رو حاضر میکردم

اووووف نماز صبح ! منی ک هزار بار باید مامی خانوم صدام کنن تا بیدار بشم ! ساعت 3:40 ک اذان صبح بود ؛ گوشیم ُ از ساعت 3:30 کوک میکردم ! تازه بازم بیدار نـمیشدم ُ خاله جونم بیدارمون میکردن !

ک ی روزم نماز جناب پدری قضا شد !

روزای آخر هم دیگ ی ترفند جدید روی خودم پیاده کردم ؛ دیگ از اول اذان بیدار میشدم

نماز ُ اینا رو ک میخوندم ، میرفتم توی آشپزخونه ، صبحانه پدرِی ُ شیر ُ خرما ُ نون ُ بقیه صبحانه ُ روی کابینت میچیندم ؛ باز باتوجه ب اینک خابم پریده بود میومدم میخابیدم

ساعت 5:40 بیدار میشدم ! صبحانم ُ میخوردم ُ اگ ناهار کاری داشت انجام میدادم ُ بدو بدو قبل از 6:15 از خونه میرفتم بیرون !!

جـناب پدری هم حســـــــــــــآس از اینک هی بخان برن خونه کسی ، نـمیدونم تفکرشون چجوریه ، فک کنم مثلا نـمی خوان هیــچوقت منت کسی روی  سرشون باشه ؛ هـــرکسی دعوت میکرد ، میگفتن نـــهــ !!!

دیگ ی بار اینقـــــــــــد خاله جونم و ی بار هم اینقـــــــــد پسرخاله ام اصــــــــــرآر کردن ک دو روز حاضر شدن ناهار بریم جایی

هی میگم بابا قبول کنین   : دی  میدونین ک من تنبل نــیستم اصلا ، ولی خب این سرکار رفتن وقتم ُ کم کرده ، باید تا آخر شب کار کنم !!

و چقـــدرم همه این مورد ناراحت ُ بودن ُ بهشون برخورده بود ک جناب پدری قول نـمیدادن ، هی میگم پدر من محبت دارن ، دوست دارن ک بریم پیششون ، خب چرا قول نـمیدین ؟ : (

میگن تو برو ، منم ک تنهایی نــمیرفتم اصلا !

هرشبم جناب پدری هی میگفتن بیا بخواب ! میگفتم کی کارا رو بکنه ؟!

دو روز آخر هم نــرفتم سرکار ! از صــبح خونه کارمیکردم جوری ک هنوز ک هنوزه کمر دردم !!!

و جزئیاتش ُ ب همه نــگفتم ک چه چیــــزایی رو ک جابجا نــکردم !! وگرنه فک کنم مامی خانوم عاقم کنن  : ))

تمــــــــــــــآم خونه ُ حیاط جارو ُ شستن ُ تمیزکاری ُ آماده کردن غذا ُ میوه ُ شیرینی ُ چند مدل نوشیدنی ُهمه چـــــــی

تازه بازم هــس !

ی کارایی کردم کارِسـتون  : )))

در آخرهای تایمی ک مونده بود برسن ، بدو بدو رفتم سر لباسای مامی خانوم ُ هرچی دوس نــداشتم ُ ازشون خوشم نــمیومد رو کردم توی پلاستیک ُ گذاشتم دم در !!

گفتم ک در عرض همون ی ساعت اولی ک رفتن و همون روز اول دو تا پلاستیک بزرگ چیز میز ریختم دور ! و گفتم بذار همین روز اول این کار ُ بکنم ک بعد مامی خانوم هــــــــــرکار کردن دستشون به ایناها نــرسه  : دی

سرویس ظرف خونه رو عوض کردم ، کلـــــــی چیز میز واسه خونه خــریدم ، و کلا ی تحول ایجاد کردم !

خانوم دکتر میگه دیگ چه کارا کردی ؟؟؟!

گفتم هنوز بقیه اش تو راهه  : دی

بهش ک نــگفتم ولی دو تا آینه ُ ساعت واسه خونه سفارش دادم ک ب گمونم امروز برسه !

میگه تو منتظر بودی ما بریم نـهــ ؟؟

میگم آره ولی حیــــــف ک زود اومدین ×

میگه مبلا رو هم عوض میکردی !

میگم تقصیر شماس ک زود اومدین ! یکم دیرتر میومدین خونه رو هم عوض میکردم  : دی

حالا هـــنوز مامی خانوم از خیــلی چیزا خبـر نــدارن ک دیگ نــیست  : دی  کم کم ک کارشون ب اونا بیوفته پی میبرن ک چه کارها ک در این خونه نــشده !!!

شما ب جون ُ سلامتی من دعا کنین  : دی

هی میرفتم سراغ یخچال ُ میدیدم ما ک نـمی خوریم ، چرا بیخود این میوه ها خراب بـشن ؟

در نتیجه ی روز مربای توت فــرنگی و ی روز هم مربای گیـلآس درست کردم

و نتیجه اش شد کوتاه کردن ناخونام ، چون دیگ هیچی ازشون نـموند  : /

و بمـــــــــــآند ک جناب پدری چقــــــدر از من تعریف کردن ؛ همش یکســــــره از همون اولی ک مامی خانوم رسیدن هـــی میگن خانوم دختر تربیت نــکردی ک ، دسته گل تربیت کردی ، من هــرچی بگم کم گفتم ، من اصــــــلا در این حد فک نــمیکردم زینب اینجوری باشه ، میدونستم اگ ب حال خودش بذارینش کلی کار میکنه ولی نه در این حــد دیگ و ...

و باز خاله خانوم ، هی یکســره تعریف !

چهارشنبه قبلی هم از ساعت 6 عصر من رفتم توی آشـپزخونه و ساعت 1 شب اومدم بیرون !

پنجشنبه شام خاله جونم پاگشای عروس جدید ُ داشتن

خاله جونم گفتن تو دسر ُ درست میکنی ؟! من حوصله این کارا رو نــدارم ، غذا با من ؛ گفتم باشه

روز پنجشنبه هم نــرفتم سرکار ، تا هم ب غذای ظهرم برسم چون قرار بود جناب پدری زود بیان ؛ و اینک ب درآوردن دسرا از توی ظرفاشون ُ تزئینشون برسم

می خواستم زودتر از اینا عکسش ُ بذارم ولی با این حجم کاری حق بدین ک واقعـآ نــرسم !

دو مدل دسر درست کردم ، از هر مدل هم دوتا ؛ ی ظرف واسه آقایون و ی ظرف هم واسه خانوما

میتونستم بیشتر هم درست کنم ولی خب ب فکر پاگشای خونه خودمون هم بودم دیگ ، نـمیشه ک آدم همه هنراش ُ ی جا نشون بده دیگ ؛ پس خونه خودمون چی درست کنم !؟  : دی

 من خودم از خامه فراریم ! چون بیخودی ُ الکی چاق میکنه ؛ واسه همین خیلی کم استفاده کردم ؛ ینی واسه تزئینش ، ولی خب خواه ناخواه داخل اکثر قریب ب اتفاق دسر هم خامه رکن اصلیه

خامه روی دسرا رو هم نـشد خودم بزنم ، و اصلا اونجوری ک خودم می خواستم نـشد ، عاخه ب اینا اصن میشه گف شکوفه ؟  : /

قبل از اینک مهمونا بیان نــشد ک عکس بگیرم و در نتیجه هول هولکی ُ جلوی اونا عکس گرفتم ک هم نه خوب شد نه زاویه اش تنظیم شد و نه خودم دوس داشتم جلوی اونا !

من از شب قبلش توت فرنگی ها رو زدم توی شکلات ُ گذاشتم خشک بشه ولی خب چون روی این دسر خیلی سُر بود ، باعث شد این شکلاتا آب بشه ُ یکم قیافه دسرم بهم بخوره  : |

اینا واسه مردا بود : [ کلیک ]   [ کلیک ]

اینا هم واسه خانوما : [ کلیک ]  [ کلیک ]

ی نوع دسر هم عروس قدیمی  : دی خاله جونم درست کرده بود ؛ البته از اینم دوتا : [ کلیک ]

من دسرام ُ تزئین شده ُ آماده ب هزار بدبختی توی راه ُ دست انداز خیابون ُ ماشین بردم ، ولی عروس خاله ام اومد اونجا دسراش ُ از توی ظرف درآورد ؛ افتاده بود ب ناله ُ غــر ک زینب تو رو خدا بیا دسرام ُ تزئین کن ، آبروی من میره با اینا !  ک خب هول هولکی تهش شد اون

اینم آش پشت پایی ک خاله جونم واسه مامی خانوم اینا درست کرده بودن و پسرخاله جان هم دیگ عاااشق ! باید میبرد واسه خانواده خانومش !  [ کلیک ]

البته پشت ِ پا بهانه بود ، چون فک کنم اگ غیر از آش رشته بود ؛ جناب پدری همون ی بار هم راضی نــمیشدن ک برن جایی !

با توجه ب اینک پست خیلی طولانی شد من دیگ از خیلی از کارام ُ چیزای دیگ فاکتور گرفتم !

بشه ک زندگی برگرده ب روال سابقش !

تجربه خیــــلی شلوغ ُ پر کار خوبی بود ، ب خودم ثابت شد ک هــنوز اونقدرا ک فک میکردم تنبل نـشدم ُ اگ بخـوآم مــی تــــــونم  : )