+ اون همه حـجم خـبر ، طی چند سـآعت ؛ معلومه ک آدم ُ داغون میکنه
همین ک نـباید ب هیــچ کس بگی هم بارش ُ سنگین تر میکنه

پامم درد می کرد ، می سوخت ، نگران بودم خوب نـشه ، ردش بمونه
گریه ام دراومد ، گفتم شما اصن ب فکر نـیستین ، اصن توجه نـمیکنین ، واستون اهمیت نــداره
گفتن خب چیکار کنیم ؟ تو بگو
گفتم من نـمیدونم ، من ک تا حالا نـسوخته بودم
گفتن خب تقصیر خودتم هس ، هیچی نـمیگی ، نـمیگی درد ُ سوزشش ُ
گفتم خب دارین میبینین دیگ ، اگ واستون مهم بود ، تا الآن ی کاریش میکردین
گفتن خیلی بی انصافی ُ این حرفا چیه میزنی ُ مگ ما چند تا بچه داریم ُ این صوبتا ...

صبح خواب موندم واسه سرکار ، دوست جناب پدری زنگ زده ک من با سرپرستار بیمارستان امام رضا (ع) صحبت کردم ُ فلان فلان
تماس با دکتر فلانی ، رئیس نظام پزشکی مشهد ، رئیس بیمارستان فلان و ...
ظهر جناب پدری تا رسیدن خونه میگن من با فلانی ُ فلانی تماس گرفتم ُ این بهترین دکتر پوست ، فوق تخصص ، این هم شاگردشه
الآن هم مطبشون بازه ، هر کدوم ُ میخای بگو بریم
از دیروز هم دنبال ی راه دیگ بودم
یکی از فامیل ها ماهیتابه روغن داغ روی دستش چپه میشه
عکس از سوختگی پام گرفتم ، مدت زمان ُ چند روزی ک گذشته ، وضعیتش سوزش درد ؛ و پمادی ک یکی دو بار استفاده کردم
این اطلاعات ُ میفرستن واسه دکترشون توی لندن ، و اون تجویز میکنه ک چی واسه این سوختگی مناسبه ، تا هیــچ ردی ازش نـمونه
و بعد میفرستن در خونه

جناب پدری گفتن بریم ؛ گفتم بذارین ببینم این دکتر چی میگه ، خبرش چی میشه ، بعد اگ نـشد میریم سراغ دکترای دیگ
جناب پدری گفتن
خلاصه هرجا بگی میریم الآن
مامی خانوم میگن اینقد بزرگش نــکنین ، خوب میشه
جناب پــدری نــــآراحت ...
اون چه حرفایی بود اون روز زدی ؟ مگ من چندتا بچه دارم ؟ تو جلوی من گریه میکنی ؟
اشک توی چشاشون حلقه زد
وااای خــ
ــدا جیگرم داشت کباب میشد
سریع رفتم دلجویی ، ولی مگ خنده ام بند میــومد ؟؟ : )

مخلص کلوم اینک گفتن
: دیگ هیـــچوقت جلوی من گریه نــکن ...