+ مامی خانوم الآن اومدن میگن من می خواستم فلانی رو دعوت کنم ، تو گفتی نـهـ

گفتم الآنم میگم ، نه ؛ اصن من نـمیام ، مگ 8 ساله ام ، شما برین ، دعوتشونم بکنین

میگن نه ، تو بچه مایی ، می خوایم بچمونم باشه ، مگ میشه خونه تنها بمونی ؟

میگم شما اصن روتون میشه توی باغ با اون تیپ ُ بدون دیسیپلین بگین اونا هم بیان ؟؟؟

میگن تو ب این چیزاش کاری نـداشته باش

میگم خب من نـمیخوام اونا باشن

میگن گفتی ماه رمضون دعوت نـکنین ، الآنم باز میگی نـه

میگم خب باشه ، اصن شما دعوت کنین ، راحت باشین ، منم فردا میرم خونه مامان بزرگم ، اصن میگم این چند روز عمه ها دیگ نـیان ، من خودم مراقبم

میگن ینی چی مگ تو بی پدر مادری ؟

میگم من نـمیخوام اونا باشن ، اگ می خواین من باشم اونا نـباید بیان


آی خـــــدا ...

میدونم ک دیگ دارم تابلو میکنم ُ الآن فک کنم فقط خواجه حافظ شیراز خبر نـداره !!

خســته ام باور کن

عاخه خیــــــلی دیگ

کم آوردم دیگ ، چرا باورم نـمیکنی ؟

از این دل شکسته تر عاخه ؟؟