+ خـــدا خیـــــلی مهربونه

هوای بنده هاشون خیــلی داره


اینا آخرین جمله هایی بود ک همکارم همین الآن بهم گفت ُ رفت سرکارش

خواستم بنویسم ک یادم بمونه ، ولی از طرفی هم دست ُ دلم ب نوشتن نـمیره ، می خوام فک کنم

می خوام عمیـق فک کنم ، چیزی حواسم ُ پرت نــکنه


مطـــــــــمئنه ، خیــــــــــلی

شک نــداره حتی ذره ای ، تـردید نــداره حتی سرِسوزنی !

و اینا همه اش واسه من عجیبه

در سکوت فقط ب حرفاش فک میکنم ، تهشم میگم نــمیدونم واقعا

میگه زیاد فک نــکن

میگم فکر کردن ک بد نــیست ، بذار یکم فک کنم

میگه الآن دقیقا ب چی داری فک میکنی ؟ ب خل بازیای من ؟

میگم نه اصــلا ، ب تنهـآ چیـزی ک فک نــمیکنم اینه

دارم فک میکنم ب این اطمینان ، این یــقین

اینک مطمئنه وقتش ک بشه ، اگ صلاح باشه ؛ بقیه چیزا جور میشه ، واسه همین نگران هیــچی نـیس

اینا همه اش واسه من علامت تعجبای بزرگه توی ذهنم ، ک تو چجوری ب این همه یقین رسیدی ؟؟؟

اینک میبینم واقعـــا آدم اگ بخاد توی این سالای زندگی ُ عمــر بزرگ میشه

اینک اگ آدم حواسش ُ جمع کنه ب یک چیـزای میرسه ک واقعـــآ میشه اسمش ُ گذاشت رشد و قطعا رشد معـنوی

دارم فک میکنم ب اینک "مهریه" بعد از طلاق ( اون چیزی ک بین ما رواج داره ، وگرنه مهریه از بعد از عقد باید پرداخت بشه و حق زنه ) واقعـــــــــــآ لازمه

اون زنایی ک معلوم الحالن ک هیــچ ، اصلا با اونا کاری نــدارم و ذره ای ذهنم ُ درگیرشون نـمیکنم

ولی این مهریه واقعــــــا واجبه واسه زنی ک از یوغ یک مرد ظالم نجات پیدا میکنه و دیگ واقعــآ میخواد تنهــآ زندگی کنه ، البته پاک زندگی کردن هم بسیــآر مهمه ؛ تنهـــآ و پـآک و عـــآری از هرگونه گناه ( این دست گناهای مربوط )

دارم فک میکنم ب اینک بنــدگی ، پــآک زنــدگی کردن ، عجب عاقبت شیرینی داره

خــــدا چقــد حواسش ب همه چی هـس

و من چقـــد الکـی نـگرانم ، درواقع دارم خودم ُ آزار میدم


ی جمله ای دیروز خوندم خیــلی من ُ ب فکر فرو برد :

" ب شکــــوه تقـــدیر شـک نـــکن "