+ وقتی توی بیمارستان منتظر بودم خبرم کنن کِی عمل تموم شده ، بعد ک گفتن انتقال دادن ب سی سی یو ، گفتن شما هم باید بری ُ اتاق ُ تحویل بدی

زنگ زدم خبر دادم ب خانوم دکتر ُ جناب پدری

خانوم دکتر میگه تااااا گفتم بردن سی سی یو ، رنگ جناب پدری ب وضووووح فول اچ دی پریــد !! و دیگ اصن دااااغون !


وقتی از بیمارستان برگشتم ، خانوم دکتر هم نبود ؛ جناب پدری هم خسته ، بعد از نماز مغرب گفتن من یکم میخابم ؛ منم چراغا رو جز یکی خاموش کردم ، بیدار دراز کشیدم

جناب پدری هم شام ُ صبحانه هیچی ؛ تا ناهار ک مامی خانوم ُ آوردن خونه


هی سر ب سر جناب پدری میذاشتیم ، ک آره بابا اصن هیـــچی نـمیخوردین خانومتون خونه نبوده و ... هی اذیت میکردیم

جناب پدری هم همش با خنده میگفتن : ولمون کنین بابا ، یک زن ک بیشتر ندارم  : دی


 و باز هم فهمیدیم ب این قیافه گرفتنای مردونه نباید نگاه کرد ، دلشــون خیــــلی کوچیکه و این دو کفتر عاشق  : دی خیـــــلی بهم وابسته ان

[وقتی جناب پدری مریض شدن ، بحدی روی مامی خانوم فشار اومد ُ لاغر شدن ، ک هنـــوز هرکسی میبینتشون میگه : بسه دیگ چقــــد رژیم میگیری !!]


خــــدا هیــچ خونه ای رو بی مادر نکنه ... الهــــــــــی آمیـــــن ...


+ جدی میگم : خاله خودمونیم ها خـــدایی منم بعضی وقتا نفسم سنگین میشه

ایشونم جدی میگن : خب سوتغذیه داری دیگ ، اینقــد ک رژیم میگیری  : ))))