۳۱ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

179

+ یک فلش بک ب وب قبل قبلی :

"چند وقتِ پیش ، دقیق یادم نیس کی بود ، صبح حدودای ساعت 8 تا 8:15 بود از اتوبوس پیـاده شده بودم ُ داشتم از سرِ کوچهــ می رفتم تا شرکـت ، همون اوایل کوچـهــ یه خانوم ِ حدودا 30 ساله ای اومـد و ازم یک آدرس پرسیـد ، منم همین جوری که داشتـم راه می رفـتم جوابشو دادم ، یه چندتا دیگه سوالِ آدرسـی پرسید و همین طوری کنارم میـومد

ایــنقـــــد دلش پُر بود که بدون مقدمــه و هیــچ سوالـی از جانبِ من شروع کــرد . . .

گف دارم بعـد از مـدت ها مـیرم خونـهــ مامانم ، ظاهـرا شوهرش نمی ذاشتـهــ ، خیـلی از شوهـرش گف البته در همون تـایــم محـدود ( حدود 5 مین یا شایـدم کمـتــر )

ازم پرسیـد مجردی ؟ چند سالـتهــ ؟ گف خیـلی حواست ُ جـمــع کن ، من وقـتی می خواستم ازدواج کنـم به ایـمان و اعـتقـــاد طرفم کاری نداشـتم ُ واسم مهـم نبود ، ولی حالا بعد از این همـه مشکل و مصیـبت و نامـردی اون ُ تجـربه هایی که بدست آوردم به این نتیـجهــ رسیـدم که حداقل آدمای مومـن خیـلی از کارا رو نمی کـنن ، اگـهــ شوهـر من اعتـقاد داشت یکم با من اینجـوری رفـتار نمـی کرد ، خواهـرانه بهـت میـگـم تو انتخـابت ایمـانِ طرف مقابلت واست مهـم باشه و ... و من دیگه رسیدم شرکـت ُ خداحـافظی کردم و جـدا شدیـم ...

خیـلی من ُ برد تو فـکــر ، یک آدمـی که هیـچ ربطی به زندگـی من نداشت و بدبختـی یا خـوشبخـتی من هیچ دخـلی بهش نداشت فقط از تجـاربش بهم گف اونم بخاطـرِ زجـرایی که کشیـده بود ، ایـنم یکـی از کـارای خـدا بود دیگهـــ

جالـب ایـن بود که ظاهـر ِ این خانوم بدحجاب کهـ چهــ عـرض کـنم ، بــی حـجـــاب بود و به این نتیـجه توی زندگیـش رسیـدهــ بود ! "


* پ.ن : حتی نگارشش ُ تغییری نــدادم ، ب قلم همون روزا

وقتی متن ُ کپی کردم ُ پاکش کردم ، بعد یادم اومد ، کاش تاریخش ُ مینوشتم

  • زینـب خــآنم
  • جمعه ۱۱ تیر ۹۵

178

همین الآن جناب پدری اومدن خونه ُ وارد اتاقم شدن :

+ سلام

- ســـلآم دخـتر ِ بابا

دل ما رو بـد شکونــدیا ، دیگ از این کارا نــکنی

+ نــهــ  : )

  • زینـب خــآنم
  • چهارشنبه ۹ تیر ۹۵

177

 خــــدآ جــون ؟؟


http://s6.picofile.com/file/8257789642/_20160626_234758.JPG

  • زینـب خــآنم
  • چهارشنبه ۹ تیر ۹۵

176

+ اون همه حـجم خـبر ، طی چند سـآعت ؛ معلومه ک آدم ُ داغون میکنه
همین ک نـباید ب هیــچ کس بگی هم بارش ُ سنگین تر میکنه

پامم درد می کرد ، می سوخت ، نگران بودم خوب نـشه ، ردش بمونه
گریه ام دراومد ، گفتم شما اصن ب فکر نـیستین ، اصن توجه نـمیکنین ، واستون اهمیت نــداره
گفتن خب چیکار کنیم ؟ تو بگو
گفتم من نـمیدونم ، من ک تا حالا نـسوخته بودم
گفتن خب تقصیر خودتم هس ، هیچی نـمیگی ، نـمیگی درد ُ سوزشش ُ
گفتم خب دارین میبینین دیگ ، اگ واستون مهم بود ، تا الآن ی کاریش میکردین
گفتن خیلی بی انصافی ُ این حرفا چیه میزنی ُ مگ ما چند تا بچه داریم ُ این صوبتا ...

صبح خواب موندم واسه سرکار ، دوست جناب پدری زنگ زده ک من با سرپرستار بیمارستان امام رضا (ع) صحبت کردم ُ فلان فلان
تماس با دکتر فلانی ، رئیس نظام پزشکی مشهد ، رئیس بیمارستان فلان و ...
ظهر جناب پدری تا رسیدن خونه میگن من با فلانی ُ فلانی تماس گرفتم ُ این بهترین دکتر پوست ، فوق تخصص ، این هم شاگردشه
الآن هم مطبشون بازه ، هر کدوم ُ میخای بگو بریم
از دیروز هم دنبال ی راه دیگ بودم
یکی از فامیل ها ماهیتابه روغن داغ روی دستش چپه میشه
عکس از سوختگی پام گرفتم ، مدت زمان ُ چند روزی ک گذشته ، وضعیتش سوزش درد ؛ و پمادی ک یکی دو بار استفاده کردم
این اطلاعات ُ میفرستن واسه دکترشون توی لندن ، و اون تجویز میکنه ک چی واسه این سوختگی مناسبه ، تا هیــچ ردی ازش نـمونه
و بعد میفرستن در خونه

جناب پدری گفتن بریم ؛ گفتم بذارین ببینم این دکتر چی میگه ، خبرش چی میشه ، بعد اگ نـشد میریم سراغ دکترای دیگ
جناب پدری گفتن
خلاصه هرجا بگی میریم الآن
مامی خانوم میگن اینقد بزرگش نــکنین ، خوب میشه
جناب پــدری نــــآراحت ...
اون چه حرفایی بود اون روز زدی ؟ مگ من چندتا بچه دارم ؟ تو جلوی من گریه میکنی ؟
اشک توی چشاشون حلقه زد
وااای خــ
ــدا جیگرم داشت کباب میشد
سریع رفتم دلجویی ، ولی مگ خنده ام بند میــومد ؟؟ : )

مخلص کلوم اینک گفتن
: دیگ هیـــچوقت جلوی من گریه نــکن ...
  • زینـب خــآنم
  • سه شنبه ۸ تیر ۹۵

175

+ رئیس از قبل گفته بود تلفن اختراع شده ِ ُ اگ من نـبودم واسه شروع هر پروژه با من هماهنگ کنین

الآن رفتم میگم اون کارم تموم شده ، چیکار کنم الآن ؟

میگه جز قرآنتون ُ خوندین ؟؟ 

میگم بله : )))

میگه خب جز فرداتون ُ بخونین ، جلو جلو بخونین ، اینم ی برنامه ایه بلاخره !

: ))) میگم خب بعدش  : دی

میگه این دو روز سرم خیلی شلوغه فعلا برنامه ای نـدارم تا شنبه بهتون میگم

میگم خب پس منم نــمیام ، اشکالی نـداره ؟

میگه نـهـ ، نــیاین

حتما با خودش میگه ایشون صبح ک چه عرض کنم ! ظهـر ساعت 11 تازه قدم رنجه کردن اومدن سرکار ! تازه منتظر تعطیلی هم هس !!


این نــیومدنا مقدمه اس ها ! حالا از خودم ب خودم گفتن بود ×

مهره های قبلی هم همینجوری حذف شدن !

بلا ب دور ، اعوذ ُ بالله من الشیطان الرجیم ×


* حالا ک فک میکنم میبینم خوب شــدآ ! حداقل تا یکی دو روز مطمئـنم اون خانم ُ نــمیبینم !

  • زینـب خــآنم
  • سه شنبه ۸ تیر ۹۵

174

+ اصلا و ابدا قصدم مردم آزاری نـبود واقعا !

از اولی ک سوار اتوبوس شدم خیـــــــلی بد نگاهم میکرد ، هـی بهش چشم غره میرفتم ، باز روشو میکرد اون طرف

ینی قشنگ سر اندر پای من ُ ورانداز کرد !!!

دیگ اینقــد نگاه کرد ک من خسته شدم ، تا جای کناریش خالی شد سریع اومدم کنارش نشستم ک دیگ لااقل نـتونه بهم زل بزنه ، نگاه کردن ب فرد بغلی یکم سخت تره !

شروع کرد ب صحبت کردن

کلا هرکسی توی اتوبوس بخواد از معضلات اجتماعی و نظرات کارشناسانه زندگی مدنی ُ سیاست حرف بزنه ، من توجهی نـمیکنم ، یا فوق ِ فوقش دو تا لبخند میزنم ، تا طرف خودش ساکت بشه

دیگ هی پرسید ، منم هرچی مختصر ُ کوتاه ُ با کلی مکث جواب میدادم انگار نه انگار !!

گف شماره خونتون ُ بده ؛ منم ی حربه دارم سریع میگم "اجازه نــدارم"

هی گف شماره این ُ بده ، اون ُ بده ؛ هی گفتم اجازه نـدارم

گف اگ یکی شماره تو رو بخواد باید چیکار کنه ؟ گفتم پیدا میکنن دیگ

گف چجوری ؟ تو ک نـمیدی ؛ گفتم دیگ پیدا میکنن !

گف خب شماره من ُ بنویس ، هرچــــی گف گفتم نـهـ

دیگ اینقد گف ، آخرش گف خب شماره پدرت ُ بده

منم دیدم فکر خوبیه ، جناب پدری از شرایط کسی خوششون نــیاد رااااااحت ردش میکنن ، اصن ب عجز و لابه طرف کاری نــدارن

گف بده دیگ می خوام پیاده شم

گف کاغذ داری ؟ گفتم نـه

گوشیش ُ داد

شماره رو زدم ، گف فامیل ُ هم بنویس

نوشتم !

امـآ !

ذخـیره نـکردم  : دی

گوشی ُ دادم دستش ، نگاه کرد ، فامیل ُ دوباره پرسید و !!!

در گوشیش ُ بســت !!!!!

خب دیگ ، مسلمه ک من دیگ نـگفتم آخ سیو نــکردم ک !

گفتم خودش حتما سیو میکنه ک نــکرد !

بعدش هم با خوشـحــآلی تمــآم ُ ی لبخند گشــآده گف "ایشــآلا هـرچی قســمته" و رفت  : )))

حالا اگ اون دختر روبرویی صحبتای ما رو گوش داده باشه و کلی خنده من ُ بعد از رفتن اون خانوم دیده باشه ؛ حتما با خودش میگه این دختره چقــد خوشحال شد یکی شمارش ُ گرف  : دی

من قصدم مردم آزاری یا سرکار گذاشتن مردم نــبود ، خب خودش گوشی ُ  بست !

ینی از خــدا می خوام دیگ توی مسیر همیشگیم نــبینمش و اونم من ُ نــبینه  : |

ولی هیــچوقت در این جور موارد ب حرف ی دختر اعتماد نــکنین ! از من ب شما نصیحت .


+ راه های بهتری هم هست !

مثــلا

کسی چند وقت پیش تماس گرفته بود ُ وقتی مامی خانوم از مُعرِف پرسیده بودن ؛ گفته بود ما دخترتون ُ توی خیابون دیدیم ، خیلی خوشمون اومده از وقار ُ این حرفا ، خلاصه شماره رو از همسایه گرفته بودن

حالا من ب جناب پدری میگم مگ همسایه شماره خونه ما رو داره ؟؟

میگن آره چند وقت پیش شماره خونه رو دادم ، اونم شماره خونش ُ داد ، ک اگ ی وقتی اتفاقی چیزی افتاد بتونیم خبر بدیم

میگم ینی من ُ تعقیب کردن ؟؟

بله دیگ !

معلوم نـیس از کجـــآ دنبالم میکردن !

بعدش تصمیم گرفتم هر چند وقت ی بار برگردم پشت سرم ُ چک کنم  : /


+ قرار نــبود پست اینقدر طولانی بشه ، فقط می خواستم مردم آزاری ناخواستم ُ تعریف کنم  : دی

ولی دیگ بحث کشیده شد

ی بار ی پسری توی خیابون از ی دختری خــیلی خوشش میاد ؛ دوستی ُ اینا فورقونی چند ؟!×

دنبال میکنه این دختر خانم ُ تا میرسه خونشون

صبــــــر میکنه تــآ پدر دخترخانوم میاد ُ میخاد بره توی خونشون

میره جلو و قضیه رو واسه پدر اون دختر خانوم تعریف میکنه ؛ درواقع شماره خونه رو می خواستهِ  ُ کلا دیگ

پدر دخترخانوم هم خیــلی از ادب ُ شخصیت اون پسر خوشش میاد ُ

خلاصه دیگ پیش میره تا بادا بادا مبارک میشه


+ مخلص کلوم اینکه !

راه هـست ، زیاده ؛ مــرد ِ راه کمه ×

  • زینـب خــآنم
  • سه شنبه ۸ تیر ۹۵

173

+ این اتفاقات از ابتدای ماه رمضون با فاصله رخ داده :

سرکار اومدم از ی جایی رد بشم ، حواسم نـبود سرم ُ بیارم پایین ُ رد بشم

بالای سمت راست سرم محـکممممم خورد ب سقف ×

در حد بیهوشی پـیش رفتم

وقتی سرم خورد مث توی کارتونا ک جوجه های زرد دور سر طرف میچرخن ُ گذشته رو یادش میارن !

یادم اومد وقتی بچه بودیم ُ با هم بازی میکردیم ، اون زیر پله ها قایم میشدیم ، بقیه وسایلشون ُ اونجا میذاشتن ُ وقتی میخاستن بردارن ُ برن ، سرشون ُ میاوردن پایین


اومدم سوار ماشین بشم ، اونم با هیـجـآن زیاد

بالای سمت چپ سرم با شــــــدت کوبیده شد ب در

این طرف سرم باد کرده بود ، اون طرفشم هماهنگ شد !!


وقت افطار مامی خانوم گفتن چای بریز

مهـدی [ کلیک ] ب بغـل ، کتری روی گاز ، جــــوش و در حال غُل غـُل زدن !

ی دفه پاشو زد ب دستم ُ واسه اینک آب جوش روی پای بچه نـریزه مجبور شدم چند ثانیه ای طولانی پام ُ زیر آب جوش روون نگه دارم تا شیرش ُ ببندم

بعدش هم اصلا ب روی خودم نـیاوردم و حتی شلوارمم کنار نـدادم ببینم چخبر شده !!

یک ساعت بعد تازه پام ُ نـشون بقیه دادم ُ واااییی بود ک بلند شد ×

نتیجه اش هم شد ی سوختگی عمیـق ، ک من بازم ب روی خودم نـمیاوردم ، ولی الآن راه رفتن واقعا واسم سخت شده ، هم سوزش هم درد  [ کلیک ]

تاولش هر روز بزرگتر میشد ، احساس میکردم ی شی سنگینی از پام آویزونه ، دیگ دیدم خودش بترکه بدتره ، درنتیجه ب توصیه بقیه دست ب دکتر بازی زدم  [ کلیک ]


اومدم برم توی حیاط ، تا در ُ باز کردم نشستم روی دسته مبل کنار در

پام ُ گرفتم توی دستم ، برگشتم مامی خانوم ُ نگاه کردم !

- پات ُ زدی ب در ؟؟؟

خب پوستش  کنده شد ×

جالبه صدامم در نــمیاد ! بس ک تحمل دردم بالاست ُ لامصب اینقــد ک مظلومم ×


* همــیشه هم میرسم ب این حرف مامی خانوم ک :

" تـو سرِ سـآلم ب گــور نــمیبری " ×

  • زینـب خــآنم
  • دوشنبه ۷ تیر ۹۵

172

+ با همه این اتفاقاتی ک این چند سال افتاد ، کمتر وقتی بود ک واقعا احساس تنهایی کنم

و اون احساس گذرا بود

ولی حالا !

واقـعــــــــــــــا (ب همین غلظـت) حس میکنم تنهـآم

تنهـــآ . . .


+ خـــدآجـون ؟

خواستم دم اذان ، این ُ بهت یادآوری کنم ...×
ک وضعیـت قشـنگ نــیس
ک دیگ داره از تحـملم خارج میشه
نــگی نــگفتیا !


+ خــدایا ؟

می شود ب دل شکسته من نـظر کنی ؟

میشه من ُ ببـینی ؟ ...

  • زینـب خــآنم
  • شنبه ۵ تیر ۹۵

171

مــولای من ، یا صــآحـب الـزمــآن :

ز بـس ک پـرده عصــیـآن گرفته چشمم رآ

تـــو در کنـآر منــی

مـــ ـــن تــــو را نــمی بیـنم . . .


+ آمـــدم دوبـآره . . .

[ گـوش کنیـد ]


+ التـمـآس دعــآ
  • زینـب خــآنم
  • شنبه ۵ تیر ۹۵

170

+ اگ نیـتت پـآک باشه ِ ُ خــوش قـلب بـآشی

همیـشهـ پـآیان خــوشـی در پیـشه





دیـالوگ مـآندگـآر

  • زینـب خــآنم
  • چهارشنبه ۲ تیر ۹۵
عــرضم ب حضورتون ک !

اینجــآ خـبر خـاصی نــیس : )