۲۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

244 : بند "پ"

+ کلا قرار بود پست امروز ی موضوع دیگ باشه ! کللی نوشتم ، سیستم ی دفه ریست شد ! و خب  : /


+ من از دعـوآی بین مردا بشــــــــــدت میترسم ، حتی دعوا و جر ُ بحث لفظی

اگ کسی با خودم دعوا کنه سعی میکنم کم نـیارما  : دی ولی اصلا حتی تحمل یک دقیقه تماشای دعوای مردا رو نـدارم

قشنگ تمام بدنم بی حس میشه ، انگار کلا توان از تمام وجودم گرفته میشه

جوری ک مثلا چند روز پیش ک توی اتوبان دیدم دو تا پسر دارن دعوا میکنن ، یکی هم سعـــــــی میکنه جداشون کنه ؛ با اینک با سرعت داشتیم رد میشدیم و منم خیلی چیزی نـدیدم ، ولی تا نیم ساعت بعدش تمام بدنم بی جون بود ، غیر از اعصاب خوردی شدید ، سردرد هم گرفتم ایضا !


یا مثلا حتی ی تصادف کوچولو !

یادمه چندین سال پیش آخرشب دور میدون ، ی کوچولو خوردیم ب ی دوچرخه ؛ هیــــــــــچ کاریش هم نـشد

ب محض اینک برخورد کردیم اشکای من بود ک ب حِدت سرازیر میشد و داشتم از شدت ترس قالب تهی میکردم !

یکی از عمه هام همراهمون بودن ، میگفتن : خب چرا گریه میکنی تو ؟؟؟ چیزی نشده ک !


یا مثلا تصادف وحشتنـــاکی ک چندسال پیش خانواده کردن ، و ب لطــف خدا من ب شکل خیلی اتفاقی همراهشون نـبودم

همیشه مامی خانوم میگن ک : اگ توی اون تصادف تو همراهمون بودی ، ب لطف خدا از شدت تصادف کسی کاریش نشد ، ولی تو قطعا از ترس سکته میکردی میمُردی  : |

این حجم حساسیت میدونم بده ، ولی خب دست خودم نیس



+ صبح ک اومدم سرکار ، نت قطع بود ؛ ی جلسه داشتیم با رئیس ، یکی از همکارا گف از شاتل زنگ زدن ب کلللللی توضیح دادن ک تقصیر ما نبوده ِ ُ فلان ُ اینا

رئیس گف عاخه من بهشون زنگ زدم ، گف : چی گفتین ؟

گف : گفتم یا سریعا وصلش میکنین ، یا ی کاری میکنم ک این قطعی ثبت بشه توی تاریخ شاتل


و خب در عرض 3 دقیقه نت با سرعت بسیاار بالایی وصل شد

همکارا گفتن اگ میشه شما همیشه ی زنگ بزنین  : دی

انگار لازمه همیشه ی زوری بالای سرشون باشه !×


+ امروز دخترداییم میگ : عصر بیا خونمون

میگم : باید دعوتم کنی !

میگه : الآن دارم دعوتت میکنم دیگ

میگم : اینجوری ک نمیشه

میگه : چیکار کنم ؟ زانو بزنم ؟!

: دی

  • زینـب خــآنم
  • سه شنبه ۱۶ شهریور ۹۵

243 : یحتمل بچه ام پسره !

+ دیروز داشتم توی اینستا عکس نوزاد میدیدم ، ی دفه یادم افتاد اِاِاِ !! من دیشب خواب دیدم !

خواب دیدم یک بچه داشتم ، نوزاد بود ، وای خدا کوچــولو بود ، حسش واقعـــآ فوق العاده بود

جالبه من در واقعیت با بغل کردن بچه هیــچ مشکلی ندارم ، کاملا بلدم ؛ ولی توی خواب انگار یکمکی هول شده بودم 

می خواستم بهش غذا بدم ، وقتی یاد حسم افتادم کلللللی حسای قشنگ اومد توی وجودم


من خواب اینک بچه دارم زیاد دیدم ، چه خواب اینک ی بچه نوزاد داشته باشم ، بچه چند ماهه ، چه حتی وقتی بچه می خواست بدنیا بیاد

هروقت از این جنس خوابا میبینم ، تا ی هفته توی توهمم  : دی حسش همراهمه ، ولی این بار زود حسش پرید !!×

جالبه ک خیلی وقته از این خوابا ندیده بودم ، و اصلا هم توی فکر هیچ بچه ای نبودم ، ولی تا حالا خواب ندیده بودم ک بخوام ب بچه ام غذا بدم !


و بیشتر تر جالبیش اینه ک توی همه خوابام ، بچه ام پسره !!!


+ رئیس میگه فلان فایل ُ الآن واستون میفرستم

میگم : واسه من ؟

میگه : آره دیگ

میگم : خب من تلگرام ندارم !

با ی خوشحالی شگرف ! میگه : واقعــــــــا بهتون تبریک میگم ، راااااااااااحتین

میگم : آره ، دارم زندگی میکنم

میگه : آره واقعــآ ، آفریــن ، خیــــــــلی کار خوبی میکنین

(البته فک میکردم ناراحت بشه ، چون روند یکم سخت تر میشه ؛ ولی ظاهرا دل همه پُره !..)
  • زینـب خــآنم
  • دوشنبه ۱۵ شهریور ۹۵

242 : ینی عاقبتش چجوری میشه ؟!

+ هروقت واسم تعریف میکنه ، میرم تو فکر !

چجوری میشه ک یک مادر ، وقتی بین دو تا از بچه هاش اختلافه ، در صورتی ک میدونه ، واضحه ک مظلوم ُ ظالم کدومن ؟!

طرف ظالم ُ میگیره ؛ هرچند مظلوم اهل حاشا کردن نیس ، و ظالم هم همیشه اینقــــــدر در نهایت پررویی رفتار کرده ، اینقـــدر اهل داد ُ بیداده ، ک فک میکنم کسی جرات نکنه بگه حق با تو نیس !


ی بار ب یکی از فوامیل ک تازه نوه دار شده بود ، گفتیم : میگن نوه ، مغز بادومه ، آره ؟ ینی از پسرت بیشتر دوسش داری ؟

گف : نه اصلا ، هیچی جای بچه خود آدم ُ نـمیگیره ؛ نوه هرچقــدم شیرین باشه ، ولی بچه خود آدم ی چیز دیگ اس

بعدش هم ک هربار ازش پرسیدیم ، بازم نظرش عوض نشد ؛ در صورتی ک بچه بزرگ تر میشه ، شیرین زبونیش بیشتر میشه


بعد حالا خیییییییییلی واسم جالبه ! و صد البته تاسف برانگیز ؛ ک یک مادر ، واسه اینک دلش واسه نوه دو ماهه اش تنگ میشه ، حاضره تحقیر ُ توهین بشنوه ، پسرش از خونه اش بیرونش کنه ، دختر دلشکسته اش ک طلاق گرفته ، بره خونه جدا بگیره

بخاطر اینک دیگ اون آقای ظالم اگ خواهرش توی خونه باشه نمیاد دیدن مامانش ، نمیذاره مامانش نوه اش ُ ببینه ، حتی عکس بچه اش ُ اجازه نـمیده هیچکس مثلا روی تلگرامی جایی بذاره ک از این طریق مامانش ُ تحت فشار قرار بده

و چون دلتنگی فشار میاره ، حاضره بذاره دخترش بره تنها توی یک خونه دیگ ، ولی نوه اش ُ ببینه !!!

چطور ممکنه ؟؟؟

تو داری میبینی ک کی ظالمه ، ک چطور پسرت ، خواهرش ُ از خونه اش بیرون کرد ؛ مهمون روی فرشش ُ

خودت دیدی پسرت چطوری وقتی مهمون روی فرشش بودی ، چه فحشایی نثارت کرد ، بیرونت کرد

(همیشه ب آخر عاقبت اون پسر فک میکنم ...)

حالا وقتی ک حتی یک معذرت خواهی ساده هم از کارایی ک کرده ، نکرده ؛ حتی پشیمون هم نیس !!! چطوری راضی میشی بذاری دخترت بخاطر همچین آدمی بره تنها زندگی کنه ؟؟


و بدتر چطوری حاضر میشی خودت حرمت مادر بودنت ُ ببری زیر سوال ، و با این همه توهین ُ وقاحت ، بعد از اون همه اتفاق فوق تلخ ک تا یک ماه خواب نـداشتی ُ همش غم داشتی از توهین پسرت بهت ، بدون کوچکترین قدمی از طرف اونا ، باز خودت پاشی بری خونه پسرت ؟؟؟  چطوری میشه واقعا ؟؟؟

همه و همه اش هم بخاطر یک عروس دو بهم زن ، عروس دو رو ، بازیگر دروغگو

چطوری حاضر میشی بخاطر دلتنگی واسه نوه ات ، پشت دخترت وانستی ؟!؟


جالبیش اینجاس حالا ک دلتنگی خیلی فشار آورده رضایت دادن دخترشون خونه جدا بگیره ، قبلا ک میگفتن باید بمونی ، اونا وقتی میان ، توهین کنن ، بی احترامی کنن ، حتی جواب سلامت ُ ندن ؛ باید باشی تحمل کنی !


ک این همه محبت نه تنها نرمشون نکرد ، بلکه وقیح ترشون کرد ؛ "ترحم بر پلنگ تیز دندان ..."

  • زینـب خــآنم
  • يكشنبه ۱۴ شهریور ۹۵

241 : عروس چقد قشنگه ؛ خوش بحال دوماد : دی

+ رئیس و مهندسین شرکت بشـــــدت تخصصین ، ینی حرف زدن عادیشون فوووول آف اصطلاحات خیلی حرفه ایه ، خییییلی هم آپ تودیتن ؛ طوری ک مثلا از اینجا کنفرانس آنلاین دارن با فلان مهندس معروف آمریکایی  (مرگ بر آمریکا!)

خب من واقعا در حد اونا نـمیدونم ، رشته من ک مهندسی کامپیوتر ُ سخت افزار نـبوده ؛ درسته ک یاد گرفتم ُ آموزش دیدم ، ولی قطعا خیـــلی چیزا هس ک اونا میدونن ولی من نه

در نتیجه اینقد زخم خوردم !!!  ک تا ی چیزی از صحبت های رئیس ُ نـمیفهمم سریـــعا صابون مورد تمسخر واقع شدن ُ ب خودم میمالم ُ اعلام میکنم ک آقا من نـفهمیدم !

نـدانستن ک عیب نـیس ، نـپرسیدن عیب است ؟!..

رئیس صدام میکنه میگه : هستین ؟

ی چیزی ُ میگه ، میگه بلدین چجوری ؟

[خطاب ب همکارم میگم : فحش میده ؟  : دی]

میرم پیشش میگم بله ! و چون رئیس ید طوووولایی در مسخره نـمودن دارن  : دی 

سریع بعدش اضافه میکنم : البته اگ منظورتون ُ درست متوجه شده باشم ، بله بلدم !

میگه : بیا

نشونم میده ، میگه : بلدی ؟ میگم : بله !

این چیزا ک دیگ واسه ما آب خوردنه ، چی فک کرده راجع بمن ؟  : /


+ امروز ساعت 11 اومدم سرکار !! (خسته نباشم واقعا  : دی)

ساعت 8 با نگار (سرو روان) حرم قرار داشتیم ؛ طفلک از بوق صبح بخاطر من زابراه شده بود

همونطوری ک از نوشته هاش مشخصه ، واقعا دختر گرم ُ آروم ُ بامحبتی بود ؛ ینی تصورم با چیزی ک در واقعیت ازش مشاهده کردم تفاوتی نـداشت ، همینقدر خوب راجع بهش فک میکردم

شاید بتونم بگم از بین چندین نفری از بچه های مجازی ک هم ُ دیدیم ، جز معدود آدمایی بود ک واقعا باهاش راحت بودم ، هیچ چلنجی حس نـمیکردم ، واقعا مصاحبت باهاش لذت بخش بود


خب امروز سالگرد ازدواج حضرت زهرا و امام علی (ع) ، گفتم بیا بریم جایی ک عقد میکنن ، خیییییلی شلوغ بود ، البته نه در حد شلوغی "غدیر"

خب صبح زود فضیلت جاری شدن خطبه عقد بیشتره (سحر ، بعد از نماز صبح) ، ولی مردم ساعت 9-10 هم عقد میکردن !! واسم سوال بود اینا مرداشون کار ُ زندگی ندارن این وقت روز ؟  : دی

نکته دیگ ای ک واقعا جالب بود واسم ، شباهت نسبتا زیاده نگار با ماه-ی بود ، حــتی : انگشتر عقیق دستش !!

جز معدود افرادی بود ک اگ بازم اومد مشهد دوس دارم ببینیم هم ُ 


+ بلاخره رسید 13 شهریور ، مجلس عقد فاطمه جون

مسلمه ک خیلی زیاد واسش خوشحالم ، ولی اینک عزیزترین، نزدیک ترین،صمیمی ترین دوستت ، ازدواج کرده و عملا متعلق ب یک نفر دیگ شده ؛ و بدتر از اون اینک داره واسه همیشه میره تهران  ؛ ی حس غربتی داره ، ی حس خیلی خاص

من این حس ُ دوبار تجربه کردم ، ی بار هم واسه ازدواج ماه-ی (البته نه در این حد) ؛ هرچند اون دیگ کلا رف خارج از دسترس ؛ بازگشتشون قریب الوقوعه

هرچند رابطه من با فاطمه جون کلا فـــرق داشت


ولی ب این نتیجه رسیدم این دوریا ، این کمتر در دسترس قرار گرفتن بعضی از آدمای مهم زندگیت و حتی حذف شدن بعضی از عزیزات ، تغییر جایگاهشون پیش خودت و خیلی چیزای از این قبیل ، همه اش لازمه تا بزرگ بشی ، لازمه تا بزرگت کنه ، زندگی اینجوری بهت درس میده ؛ درسایی ک ممکنه هیچوقت در شرایط عادی بهشون پی نـمیبردی


این دعا بتازگی جز دعاهای مهمم شده بعد از شنیدن خبر هر ازدواجی :

امیدوارم چه عروس ُ دومادایی ک امروز دیدیم چه فاطمه جون ُ اقوام تازه مزدوج شده ، هیــــــــچ کدومشون حتی ثانیه ای تا آخر عمرشون از انتخابشون پشیمون نــشن ، هیــــچوقت

الهــــــــی آمیــــــن

  • زینـب خــآنم
  • شنبه ۱۳ شهریور ۹۵

240 : اقوام هند جگرخوار !...

+ فیلم وحشتناک زیاد میبینم ، ولی میدونم فیلمه ؛ امـآ واقعیت فرق داره ، نـمیشه تحمل کرد ...

نوشته بود نـبینین ها ، ولی دیدم

شما حیوونم نـیستین ...

قلبش ُ از توی سینه اش درآورد خورد . . .

خــــدا ب بدتـرین شکــل ممکــن خوار ُ ذلیل ُ لعنــــت ُ عــذابتون کنه انشــــــــــالله ...


#بازگشت_دوباره_جگرخواران_صدر_اسلام

  • زینـب خــآنم
  • جمعه ۱۲ شهریور ۹۵

239 : شهروند وظیفه شناس !

+ ی پسر بچه ای با مامانش توی اتوبوس کنارم نشسته بود ، هی نق میزد سرمامانش ک جا نیس من بشینم

هرچقد جمع ُ جور نشستم باز نق میزد ، گفتم ببین جا هس ، بشین دیگ

و خندید !! و این بود شروع ماجرا !


ینی طی نیم ساعتی ک کنارم بود رسمـــآ دهن من ُ سرویس کرد (باعرض پوزش البته)

ینی اصن هیچ جوره نـمیشد من روی این ُ کم کنم ، اینقـــــــــــــد زل زد بهم ، اینقد لبخند ُ خنده ُ عشوه خرکی ُ از خودش واسم درآورد

هرچقــد اخم کردم ، خندیدم ، بی محلی کردم ، سرم ُ فرو کردم توی گوشیم ؛ اصن هیچ جوره جواب نـمیاد

بشــــــدت بچه ب اصطلاح سیریشی بود !

اصن دیدم هیچی روی این بچه جواب نـمیده ، دیگ آخراش خنده ام گرفته بود ، سپر ُ انداختم ، دیدم مقابله فایده نداره ، کم آوردم راستش


داشتم فک میکردم این اگ بزرگ بشه چــــــــــــــــی میشه ؟!!!..

ینی اگ نصف پسرای جامعمون ی ذره از همت ُ پشتکار این پسربچه رو واسه مخ زنی داشتن ، ما دخترا رسما بیچاره بودیم  : دی


لازم بذکره من از اینک یکی بهم زل بزنه میشه گف "متنفــرم" ..×


+ حین پیاده روی ، سر صبح ، اونم روز جمعه ! ینی فقط من توی خیابون پر میزدم !!

دیدم ی پسره ای کنار صندوق صدقات وایستاده ، و داره ی کارایی میکنه ، از قبلش بهش نگاه میکردم ، نزدیکش ک شدم رف توی کوچه

وقتی من رد شدم ، برگشت سرجاش ُ باز مشغول شد ، دیدم ی سیم فلزی بلند دستشه و با اون سعی میکنه از صندوق پول بکشه بیرون !!

خب دروغ چرا ؟ سر صبح ، روز جمعه ، خیابون خلوت ، دختر تنها ؛ معلومه میترسیدم ، یکم ک گذشتم ، زنگ زدم ب پلیس !!

اولش گفتم اصن نـمیدونم باید ب شما بگم یا نه ! عاخه ی بار زنگ زدم پلیس ، گف خانوم ب ما مربوط نیس ، زنگ بزنین شهرداری !

آدرس ُ گفتم ، هــــــی ازم مشخصات میپرسه ، ده بار آدرس ُ ازم پرسید ؛ گفتم اینجوری ک شما دارین کِشش میدین ، اون صدباره رفته !!

گف نه خانوم ما مشخصات ُ میپرسیم ، ک اگ دیدیمش بگیریمش !!


امروز صبح هم دیدم ! یکی دیگ رو ؛ از اون سمت خیابون وقتی دیدمش ، تا اومدم ب پلیس زنگ بزنم ، دیدم زل زده بهم

راستش ُ بخاین اینقد ترسیدم گفتم اصن من اشتباه کردم ، تو راحت باش  : |

یکم ک بیشتر ازش فاصله گرفتم ، زنگ زدم پلیس

حتــما جفتشون ُ گرفتن !.!

"گرچه مثـل پـدرت سوخـتی از آتـش زهـر
مجتـبایی شـدنت آل عـبـآ را سـوزآنـد ..."


+ شهـادت حضـرت جواد الائمه (ع) تســلیـت
التمـآس دعـآ
...
  • زینـب خــآنم
  • جمعه ۱۲ شهریور ۹۵

238 : ارثیه گرانبهـآ !!

+ پدربزرگ مادریم ، وقتی مامی خانوم مجرد بودن ب شکل خییلی اتفاقی فوت میکنن ، علت فوت : آنفارکتوس قلبی


پدربزرگ پدری هم ب دلیل بیماری قلبی فوت کردن


مادربزرگ پدری خییییلی سال پیشا دکتر گفته بوده ایشون بدلیل وضعیت قلبشون تا یک ماه دیگ بیشـتر زنده نـیستن [تو رو خدا چشم نـکنین ، من همین ی مامان بزرگ ُ دارم  : (]


پارسال جناب پدری خیییلی ی دفه ای آنفارکتوس قلبی کردن

البته قبلش چون اطلاعی نـداشتیم ُ جدی هم نـمیگرفتن خودشون ، از بسته بودن کامل دو رگ و بسته بودن 70% رگ دیگ قلبشون بی اطلاع بودیم ک همون 30% هم بسته شد ، ک دیگ شد آنچه نـباید میشد !

و خــــدا ب معنـآی واقعـی کلمه جناب پدری ُ بهمون برگردوند ، واقعــآ یک عمر تازه داد

و الآن هم  pacemaker دارن


در خانواده پدری هم این ارث قوی متاسفانه بین پسرها پخش شده ! و کاملا تحت کنترل پزشکن ک ی وقت خدای نکرده مشکلی پیش نیاد


مامی خانوم ی چندوقتی هس ک ب ندرت ُ با فاصله زمانی زیاد احساس سنگین بودن قفسه سینه رو میکنن

البته با استرسای زیادی ک خانوم دکتر وارد کرد ، باعث شد ک یکم تحریک بشن ک ب شکل جدی برن سراغ دکتر ُ اکو ُ تست ورزش ُ پزشکی هسته ای ؛ بشه ک بریم !


جناب پدری دیابت دارن ، ینی توی ژنمون هس ، هرچند ما خیییییییلی کنترلشون میکنیم ُ نـمیذاریم هرچیزی ُ بخورن ُ خودشونم همکاری میکنن


جناب مادری چربی خون دارن ، البته اونم خیییییلی کم ، شاید در حد 20 تا بالاتر بودن از حد نرمال ، ولی خب بلاخره هس


وقتی داشتیم برنامه میریختیم ک کی بریم دکتر ُ پیش کی بریم ، خنده ام گرف !!

گفتم ینی دیگ هــــــــر چیز فوق العاده ای بوده از دو طرف بهمون انتقال دادین ، ژنا هم ماشالا قوی !

خدا حفظمون کنه فقط  : /


+ تو رو خدا آخرش ی "ماشالله لا حول ولا قوه الا بالله" بگین ، خواهــــش میکنم

همینجوریش ناقصیم  : دی

  • زینـب خــآنم
  • پنجشنبه ۱۱ شهریور ۹۵

237 : در این موقعیت ویژه ، کاش پسر بودم !

+ ی آقای پیری (نه فرتوت !) ماشینش خاموش شده بود ، یک اتوبوس ُ چندتا ماشین منتظر بودن این بنده خدا ماشین ُ بکشه کنار تا رد بشن

واقعـــآ دوس داشتم برم کمکش ، ولی خب دخترم ، اونم با چادر ، قطعا صحنه زشتی میشه ی دختر اونم با چادر بره ماشین هول بده ، نه ؟!


اون لحظه واقعــآ داشتم ب حال پسرا ُ مردای جامعه افسوس میخوردم

چرا اینجوری شدن ؟ یا بهتر بگم شدیم ؟!

ینی واقعـــــآ از اون همه آدم ک داشتن رد میشدن یا میدیدن ، یا حتی یکی از همون راننده های پشت سری ، یک نفرشون نـمیتونست بره ماشین ُ هول بده ؟

هرچند بعدش ی آقای مُسنی رف کمک

نـمیگم دین ، حرف از انسانیت میزنم ؛ ینی واقعا یک جو غیرت توی وجود جوونا نـمونده ک برن کمک ی پیرمرد ؟!


شرایط ُ برعکس کنیم ، اگ ی دختر جوون بود چی ؟!

پسرا ی دفه سوپر من نـمیشدن ؟!

اصن همه قهرمان وزنه بردای میشدن !!


بـی غیـرتی ، یا ب عبارتی سیب زمینی بی رگ بودن ، بد دردیه ...

بنظرم ی مرد بی غیـرت محل ترحمه واقعـآ ...

  • زینـب خــآنم
  • چهارشنبه ۱۰ شهریور ۹۵

236 : پیری ُ هزار ..!

+ بخاطر پیاده رویم ، سعی میکنم مخصوصا صبح تا ظهر ک میرم بیرون ی شیشه آب همراهم باشه

حرم بودم ، داشتم میرفتم بیرون

ی پیرزنی ک ب معنای واقعی کلمه کمرش دولا بود ، خانوم خادم دستش ُ گرفته بود ُ آهسته آهسته از پله ها میاوردش بالا

وقتی رسید بالا شنیدم خادم بهش گف : مادرم شما اینجا باش تا من برم واست آب بیارم

شیشه آبم ُ دادم ب خادم ، گفتم فقط بهش بگین ک دهنیه  : دی

پیرزن دید ، تا شیشه رو دادم دستش همونطوری ک خم بود ، دستم ُ بوسید

خییییییییییییلی شرمنده شدم

نـمیدونم چرا ، ولی پیرزن خیلی دلنشینی بود ، اصن چون خیلی ب دلم نشسته بودم واستادم ُ داشتم بالا اومدنش ُ نگاه میکردم


+ ی بار دیگ هم حرم بودم ، وقت نـداشتم ، با فاطمه جون قرار داشتم ، خودم میخاستم دعا ُ نماز بخونم

پیرزن کناریم گف دخترم بیا واسم جامعه کبیره بخون !!!

حالا هیچی هم نه ، جامعه کبیره !! میگن اصولا پیرزنا ک واسمون بخون ، ولی مثلا امین الله

گفتم ببخشید حاج خانوم وقت نـدارم

هرچی گفتم اصرار کرد ک بخون

منم شروع کردم ب خوندن ، حدود 10 مین تموم کردم

بعد از اینک تموم شد ، برگشت ی نگاهی بهم کرد ، روش ُ کرد اون طرف ، رف  : دی

خب تند تند خوندم واسش ، بعد جالبه خودشم یاد داشت !! مثلا من میومدم نفس بگیرم میدیدم خودش داره میخونه  : /

خب مادرجان وقتی میگم وقت نـدارم ، دیگ اصرارت چیه ؟ تشکرم نه ، لااقل خداحافظی میکردی  : دی

بعد از اون روز ، ی چندباری دیدمش اون پیرزن ُ ، با نگاهش میخاس بزنتم !!


+ سوار اتوبوس بودم ، ی پیرزنی سوار شد

خانومی ک صندلی جلو نشسته بود ، گف مادرجان عقب جا هس ، برین اونجا بشینین

پیرزن هم سریـــــع گف : خودم میبینم جا هس ، کور نـیستم ، حتما نـمیتونم تا اونجا برم ، لازم نـیس شما بگی

: |

توی دلم گفتم حقته هیـــچ احدی بهت جا نـده


+ ی حدیث دیدم خیــــلی واسم جالب بود (البته من نقل ب مضمون میکنم ، عین عبارت یادم نـیس)

پیامبر اکرم (ص) : حسن خلق باعث آمرزش گناهان میشود .

  • زینـب خــآنم
  • سه شنبه ۹ شهریور ۹۵

235 : #ممنون_که_مهربونی

+ از این حرکت خودم خوشم میاد

وقتی میبینم یکی ( ک نسبت یا ارتباطش با من نزدیکه ) امروز خوشگل شده ، آرایشش قشنگه ، مدل موهاش بهش میاد ، لباسش خوش رنگه ، مدلش قشنگه ، دستبند گردنبند ساعت گل سر و هرچیزی ک بنظرم قشنگ بیاد ، میرم بهش میگم

مثلا میگم چقد این لباست بهت میاد ، چقد روسریت خوشگله

یا حتی دیده شده یکیُ جایی دیدم نـتونستم برم جلو باهاش حرف بزنم ، بهش اس دادم ک مثلا ؛ روسری نو مبارک !


اعتقادمم اینه ک وقتی آدم میتونه ب همین راحتی ، با یک کلام ساده ، بدون کبر ُ غرور

با صمیمیت ُ سادگی ، یکی ُ خوشحال کنه

چرا ب همین راحتی خوشحالی ُ از همدیگه دریغ کنیم ؟


و الحمدلله تا حالا نـدیدم کسی ُ ک از این فیدبک من خوشحال نـشه یا حتی ذوق نـکنه 


من ادعای مهربون بودم نـدارم ولی مهربونی گاهی وقتا خیلی ساده اس .

  • زینـب خــآنم
  • دوشنبه ۸ شهریور ۹۵
عــرضم ب حضورتون ک !

اینجــآ خـبر خـاصی نــیس : )