۳۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

209

+ همین الآن ی دختر بچه 8 ساله اومده اینجا ، حدیث خانوم

از یکی از روستاهای کوچیک اطراف اصفـهـآن

وقتش 6 سال ُ نیمش بوده حفظ کل قرآن ُ تموم کرده

طی یک سال ُ نیم فقـــــــط !!!


حفظ کامل عربی

حفظ کامل ترجمه فارسی

حفظ تفسیر بعضی از آیات

حفظ انگلیسی بعضی سوره ها ( مامانش میگف اول میرفته توی اینترنت ، متن انگلیسی سوره ها رو پیدا میکرده ، بعد میرفته از روی دیکشنری تلفظ هر کلمه رو نگاه میکرده ، بعد شروع میکرده ب حفظ )

آیه رو بگی ، شماره صفحه قرآن ُ میگه

از بالا بخونی ، تا پایین واست میخونه

از پایین بخونی ، تا بالا واست میخونه 

خلاصه اصن من همینجوری مونــــدم

وسط یک آیه رو بخونی ، آیه رو از اول واست میخونه


جالبه یک خانواده کاملا معمولی

مامانش هم گف من خودم فقط تا سوم راهنمایی خوندم

بدون هیــــــــچ گونه امکاناتی ، حتی بدون یک معـلم

فقط خود ُ مامانش

مامانش قرآن ُ از رو میخونده ، خط میبرده ، حدیث هم گوش میداده ِ حفظ میکرده

خیلی جالبه این بچه ، ی چیزی فــرآتر از نـبوغ

یک عنایت ویــژه از طرف خــــــدا


قشنگ میشه درک کرد ک بچه ها یک لوح سفیدن ، با کللللللللی قابلیت ها

این ماییم ک بعنوان پدر ُ مادر ب توانایی هاشون جهت میدیم

هیچ بچه ای از اول بد نــیست ، ما خرابشون میکنیم

هرچه هست از قامت ناسـآز ماست ...


خـــــــدا حفظش کنه ، و ب همچین پدر ُ مادری طول عمر با عزت بده انشـــــــآلله

  • زینـب خــآنم
  • يكشنبه ۱۰ مرداد ۹۵

208

+ این دوست مامانم خیلی رُکه ، اصنم هیچی ب دلش نـیست ، غیبتم نـمیکنه ، چیزی بخاد بگه جلوی روت میگه

خیلی هم شوخه ، ینی کلا دیگ همه میشناسنش ، مثلا وقتی وارد ی جمعی بشه ی جوریه ک از همون اول همه میفهمن چجوریه ، کسی ب دلش نـمیاد و خب عارضم ک اهل توهین ُ این حرفا هم نیست


فک کنم قبلا گفته بودم ک ی بار ایشون ، ی مجلسی داشتن ُ رفتیم خونشون ، چندسال پیش البته

خب خانم دکتر ب اقتضای شغل ُ موقعیتش هرجایی میریم همه سریع دورش جمع میشن ُ همیشه هم شیش ! ساعت دم در علافیم تا مردم ولش کنن ُ بیاد ک بریم

ی بار همون قدیم ندیما ، جلوی روم  : دی  خطاب ب مامی خانوم گف این دخترت مث برج زهره ماره  : دی


خب من در کل نه خیلی آدم جدی ای هستم نه خیلی شوخم ، کاملا بستگی ب موقعیت ُ افرادی ک اونجا هستن ُ میزان ارتباطم با اونا داره

خب وقتی کسی ُ نـمی شناسم ، و توی یک جمع ناشناس باشم ، ممکنه خودم نــفهمم ُ یکم قیافه بیام ! البته این کارم واسه قبلنا بود ، ولی خب اصولا ی لبخند ب لب دارم ، با کسی هم ک نـمیشناسم گرم نــمیگیرم ، در حد معمول

ب قول خانوم دکتر آدم سخــتی ام !!!

ولی اگ جمع آشنا باشن ُ اینا !! دیگ دیگ !

ی جوریم ک اصن هیشکی باورش نـمیشه ک این زینب با یک روی دیگ هم داره !

ینی اگ یکی بگه فلانی چقد مغروره !! میگه برو بابا ! زینب ؟؟؟ اصــــــــلا ×

مغرور نـیستم ، فقط با کسایی ک شناختی روشون نـدارم ، صحبت خاصی نـدارم ، مخصوصا در دیدارای اول !!!


این بنده خــــدا هم پریشب اومد روضمون

وقتی همه رفتن ، فقط خودیا ُ فامیلا بودیم ، البته بعلاوه عروس جدید

من ک توی آشپزخونه مشغول بودم ، بعدش مامی خانوم واسم تعریف کردن

جلوی عروس جدید !!! البته این حرفا فحوای کلامه  : دی  ( اگ املاش ُ درست نوشته باشم× )

ک گویا طی صحبت با دخترش میگفته آره این زینب ک اصن با کسی نــمی جوشه ، غُده ( همون مغرور ) یخش وا نـمیشه ِ ُ اینا

خب من حدودا یکی دوماهی با دخترش رفت ُ آمد داشتم ُ مربیم بود

اونم سریع گفته نــــــــــــــه مامان ، اصلا اینجوری نــیست ، خیلی دختر گرمیه ، خیلی اجتماعی ُ فلان ُ اینا

مامانشم باورش نــمیشده !!


حالا اینا اصن مهم نــیستا ، ینی من اون طرف ُ میشناسم ُ میدونم اخلاقش چحوریه

و کلا آدم محافظه کاری هستم

ولی  : |

این حرفا رو جلوی عروس جدید زده  : دی

بدبخت چی بسازه از من توی ذهنش  : دی


تصور بقیه نسبت ب آدم خیلی میتونه واسه خود ِ هرکسی جالب باشه


ی چند وقته دارم فیدبک دریافت میکنم ، و البته خودمم جویا میشم


چند وقت پیش با خاله خانوم صحبت میکردیم ، نـمیدونم دقیقا بحث چی بود ُ ب کجا کشیده شد ک من خواستم نظر پسرخاله هام ُ نسبت ب خودم بدونم

ینی خاله خانم ی چیزایی گف ک من تعجب کردم !! گفتم اونا این حرفا رو زدن ؟!؟!

ک آره زینب خیلی گرمه ، خیلی اجتماعیه ، خیلی کدبانوئه ، خوش اخلاقه و ...

خب اصلا فکرش ُ نــمیکردم همچین تصوری نسبت بهم داشته باشن

گفتم یادم باشه واسه تحقیقات شمارشون ُ بدم  : دی


یا مثلا بازم همین یک هفته پیش زن داییم داشت با مامانم صحبت میکرد ُ میگف اتفاقا چند روز پیش با زهـرا ( خواهرشون ) داشتیم صحبت میکردیم میگفتم زینب خیلی دختر خوبیه ، همه چیزش ب جاست ، همه چیز ب حد خودش ُ خیلی گرم ُ خوش اخلاق ُ مهربون ُ ....


یا مثلا ! مامی خانوم میگفتن فلان روز ک عمت ُ دیدم ، گفته فلانی ! زنگ زده بمن ، گفته مثلا اگ فلان موقعیت پیش بیاد ، زینب خانوم چجوریه !؟ ینی ناراحت میشن ؟

بعد عمه جان هم سریعا فرمودن نـــــــــــه ، اصن زینب اونجوری نــیس  : |


یا اینک بازم خاله خانوم گفتن فلان جا حرف از تو بوده ، بقیه گفتن نــــــــهـ بابا زینب ک اینجوری نــیس اصن : / !!!


این دوتا موقعیت آخری نــه میتونم بگم خوب بوده نه بد ؛ ینی از نظر من نه میشه گف تعریف بوده حرفشون نه تقبیح !


واسه همین حالا اصن گیجم ک بقیه راجع بهم چجووووووری فک میکنن !!


با همه اینا ، طرز فکر بقیه راجع ب خود ِ آدم میتونه جذاب باشه 

واسه خود ِ من ک جالب بود

ب گمونم روی بعضی جنبه هام بیشـتر باید تاکید کنم تا اینجوری نظرات متناقض نسبت بهم نـباشه ، ینی درواقع بقیه بفهمن من با خودم چند چندم !


خوبه ک جلوه بیرونی آدم در اجتماع پرفکت باشه

ولی بیاین ببینین توی خونه عجب هیولایی ام  : دی  : ))))

  • زینـب خــآنم
  • يكشنبه ۱۰ مرداد ۹۵

207

+ این سوراخ دوم گوشم با اینک خیلی وقته از موجودیتش میگـذره ، ولی هنـــوز داره اذیتم میکنه

خیــــلی درد میکنه

اصن گوشواره گوشم میکنم ُ درمیارم کلا نفــسم بند میــآد

فقط کافیه یهو دستم بخوره ب گوشم یا یکی بخوره بهم ، اون ک دیگ هیــچی ، مرگ تدریجی یک رویام !


وقتی رفتیم سوراخ کنیم با دخترداییم با هم بودیم ، من خیــلی دردم گرفت ، اون از قبلش خیلی میترسید ولی بعدش دردش نـگرفت

ی حاج خانومی اونجا بود ، گف اگ وقتی کوچیک بودین سوراخ میکردن واستون ، اینقد درد نـداشت

دخترداییم گف حاج خانوم ی سوراخ داشت ، اومدیم دومی ُ سوراخ کنیم ، دعا کنین خـــدا عقلمون بده  : دی


بازم رسیدیم ب همون دعای همیشگی خودم ، خــــدایا ب ما عقــل بده ، عقــل کاربردی

  • زینـب خــآنم
  • شنبه ۹ مرداد ۹۵

206

+ دو سه روزی هس ک زمان پیاده رویم دخترداییمم باهام میاد

دیروز اینقــــد از دستش خندیدم ک نــگو

میگه زینب باور کن اگ فردا هم باهات بیام ، ی جمجمه ُ چارتا استخون پیاده میاد باهات !

میخندم از حرفش

میگم اگ فرداشم بیای فقط چارتا استخون باهام راه میاد  : دی
  • زینـب خــآنم
  • جمعه ۸ مرداد ۹۵

205

+ از قبل عقد پسرخاله ام ، ینی هفته آخر ماه رجب ، من لباسم ُ دادم ب خیاط واسه روضه هامون

قرار بود 5 شعبان واسه پرو حاضر بشه !

حاضر نـشد ک هیچ ! تازه دیـروز تحویـلم داده !!!

تازه کمر لباسمم یادش رفته بود بیارهـــ  : |  ینی هزار بار بهش گفته بودمــــآ


البته این اون خیاطی نـیس ک قبلا خیلی از کارش تعریف کرده بودم

اینم کارش خیلی خوبه ، ولی وقت پرو اشکال داره ، باید هی بهش بگی ؛ اشکالات ُ رفع میکنه ، ولی همین علاف کردنش حرص میده آدم ُ ، وگرنه هرچی بگی گوش میکنه

بزرگـــترین مزیتش هم اینه ک اکثـرا خودش میاد خونمون واسه پرو ُ تحویل ، لازم نـیس بریم خونه اش ، البته خب کرایه رفت ُ آمدشم میگیره ؛ ولی بازم می ارزه

کارش خوبه ، واقعا خوبه ، مثلا خانوم پسرخاله ام ک خودش خیاطه ( ولی واسه هیچکس خیاطی نـمیکنه ، لباس عروسش ُ خودش دوخت ، عـــــآلی ، کاراش حرف نــداره ) همیشه میگه کار ِ شیرین ( همین خیاط ک حرص میده ما رو  : / ) خیــلی بهتر از الهام ( همونی ک من خیلی قبولش داشتم ) ِ ! 


اینقــد ک حرص میخورم ازش ، همکارم میگه خب بده ب ی خیاط دیگ ، میگم خب درسته حرص میده ، ولی کارش خوبه ، پرو هم لازم نـیس بریم خونه اش ، و خب وضعش خوب نــیس ، میخوایم ب همین بهانه ی کمکی بهش باشه


خب من واسه اون لباسم مطمئن بودم بی نظــیر میشه ، هم رنگ ُ مدلش ، حتی دکمه هاش ! با وسواس خیلی زیاد انتخاب کردم ، می خواستم لباسم تک باشه از هر جهت ، ی ترکیب رنگ خیلی خاص هم انتخاب کرده بودم

خب من شک نـداشم ب کارش ، ولی خراب کرد لباسم ُ ، ینی خراب نه هـآ ، فقط اونی ک خیاطه و میاد نزدیک لباس ُ وارسی میکنه میفهمه ، تازه همونم با توجه ب اینک دو سه کیلویی لاغر شدم رفع شده ، ولی همون موقع خیلی خورد توی پرم


فهمـیدم ب هیــچکس نــباید اینقــدر اطمینان داشته باشی ، جــز خــــدا

اینقــد ازش مطمئن بودم ، کسی ک هیچوقت خراب نــکرده بود ، خب عیب داشت !

بنظرم این قضیه واسم درس بود ، خـــدا می خواست بهم نشون بده ک ب هیــچکس غیر از خودم نــباید اینقــدر اعتماد داشته باشی

  • زینـب خــآنم
  • پنجشنبه ۷ مرداد ۹۵

204

+ وقتی بچه هاتون یک سری فهم های اولیه از ازدواج ُ نــدارن ، چرا زنشون میدین ؟ ( یا شوهر )

وقتی دیدم یکی زُل زده بهم ، اولین چیزی ک ب چشمم خورد حلقه اش بود !

فقط همین توی ذهنم اومد ک وقتی پسرتون کمترین درکی از تاهل ُ وفاداری نــداره ، چرا دامادش میکنین ؟

بذارین هر غلطی میخاد بکنه ، لااقل با اسم ازدواج ی دختر دیگ رو هم بدبخت نــکنه ...


+ ینی من عااااشق اینم موهام ُ کوتاه کنم ، حتی در حد مردونه !!

ینی درواقع کوتاه کوتاه میپسندم

ولی امــآن ، مخالفام هر روز بیشتـر از دیروز میشن ، ب هرکی میگم مامی خانوم نــمیذارن ، میگه رااااااااااس میگن خــب !

تنها مشوقم خالمه ! ک خب وقتی مامانم میگن نــه ، سکوت میکنه ِ ُ میخنده  : دی  : |


تا حالا یواشکی ُ با هماهنگی با جناب پدری زیاد موهام ُ کوتاه کردم ، گاهی در حد تابلو شدن ، گاهی نه ، اصــلا مامی خانوم نــفهمیدن

دیگ آرایشگاه ک جرات نــدارم برم ، ب هرکی میرسم دست ب قیچی شده میگم قربون دستت بیا یکم از موهام ُ کوتاه کن !!

حالا خرمن مو هم نــدارم ها ، ولی تا توی کمرم اومده بود ، مامی خانوم حیفشون میومد ُ با کلللللللی اصرار من ، آخرش ی سانت یا حداکــثر سه سانت کوتاه میکردن !


دیروز بلاخره با تهدیدهای فراوان من ک میــــــــــرم آرایشگاه هــآآآآآآ ! خب خودشونم میدونن بری آرایشگاه با یک دنیـآ مو هم بری کچل برمیگردی !

نــمیدونم این آرایشگرا چه اصراری دارن ک اگ مثلا بهشون بگی خانوم 5 سانت از موهام ُ کوتاه کن ، حداقل ی 15-20 سانتی کوتاه میکنن ×

و ب بهانه شروع روضه هامون و اینک می خواستم موهام خوش حالت تر باشه ، مامی خانوم حدود 15-18 سانتی از موهام ُ کوتاه کردن

بعدشم خودشون بشـــــدت پشیمون بودن  : دی

البته خودم بعدش باورم نــمیشد ک مامی خانوم همچین کاری کنن ؟؟؟؟؟!!!

خب زیاد شد !!

شاید عادت کرده بودم ب بلندیشون ، ب اینک دستم ُ ک میبردم پشت ِ کمرم از همونجا راحت میتونستم شونه کنم

الآن نه ناراحتم نه خوشحال × حس خاصی نــدارم ، فقط خب اون بلندی قشنگه

ب قول مامان بزرگم : مو ک غصه نــداره ، وصله اش از سَر ِ خودشه !

والا ! باز بلند میشه

ینی فقط کم مونده بشینم واسه "مو" غصه بخورم !!!

  • زینـب خــآنم
  • چهارشنبه ۶ مرداد ۹۵

203

+ رفتم ی چیزی خریدم ، همون موقع از رنگش خوشم نـیومد

خانومه گف حالا بخر ، بعدا بیا عوضش کن ، اگرم استفاده کردی تمیز استفاده کن

گفتم نه خب ، من ک نــمی خوام خودم ُ مدیون کنم ، چون میخام عوضش کنم استفاده نــمیکنم ازش

گذاشتمش کنار

دو هفته ای گذشت

گفتم ی سر بزنم شاید رنگای دیگش ُ آورده باشه

رفتم فقط ی رنگ دیگ  و ی دونه داشت : آبی-سبـز


من اصلا میونه خوبی با رنگ آبی نــدارم ، اینی هم ک خودم داشتم : آبی-نارنجی بود

رنگ غالبش هم آبی بود عاخه ×

گفتم رنگ دیگ ، گف نه ، هنوز نــیاوردیم

خاله ام باهام بودن ، گفتن این با آبیش مشکل داره !


ولی دیگ عوضش کردم

حالا ک اومدم خونه یکم نگاش میکنم میبینم نه ، همون آبی-نارنجی قشنگ تر بود

ینی نارنجیش قشنگ بود ، سبز-آبی ش خیلی مات ِ

میگم باز برم عوض کنم ؟

مامی خانوم میگن برو بابا حوصله داری ، استفاده کن دیگ ب رنگش چیکار داری ؟


خیلی دو دل بودم/هستم !

گفتم نه ، همون آبی-نارنجی قشنگ تر بود

هی ذهنم درگیرش بود ، بعد گفتم نخــــیر ، ینی چی اینقد دل دل میکنی ؟؟

مسئولیت انتخابت ُ باید بپذیری ، می خواستی توی مغازه چشات ُ باز کنی

حالا اینجا میشه عوض کرد ، ولی در آینده مگ میشه از هر انتخابت ک پشیمون شدی پسش بگیری ؟؟

حالا ک انتخاب کردی نــباید پسش بدی

مسئولیت عواقبش با خودته


درواقع با خودم مبارزه کردم ، وگرنه اصلا سیاست شرکتشون اینه ک ب هر دلیلی میشه جنسی ک مشتری نــمی خواد ُ عوض کرد

دیدم من اگ یک بارم با این دو دل بودن خودم مبارزه نــکنم ک نــمیشه

دوسش نــدارم ، ولی انتخابش کردم ؛ پس باید تحملش کنم

امیدوارم بتونم بازم جلوی خودم واستم


هرچند هنوز دلم چرکینه

راستش شایدم اگ شماره گارانتیش ُ پیامک نـمیکردم ُ اصلا بهش دست نــمیزدم بازم ی تست میکردم

ولی دیگ خودم خجالتم میکشیدم ! خانومه میگه این معلوم نـیس با خودش چند چنده !

اون لحظه فقط می خواستم از اون چیزی ک دارم خلاص بشم

غافل از اینک اینی ک رفتم دنبالش ، همچین آش دهن سوزی هم نــبود !×

  • زینـب خــآنم
  • دوشنبه ۴ مرداد ۹۵

202

+ مرآقـب آرزوهات بـآش !





دیـالوگ مـآندگـآر

  • زینـب خــآنم
  • يكشنبه ۳ مرداد ۹۵

201

+ خب فک میکنم اکثرتون ب برکت اینستا ! میدونین ک دوست صمیمی بنده مزدوج شد

دوماد عروس ُ بدون چادر نــدیده بود تا رفتن آتلیه !

از من خواهش کرد ک لطفا با من بیا آرایشگاه

بعدش قرار بود من ُ برسونن خونمون تا حاضر بشم ُ خودشونم برن آتلیه ، ولی خب چون اکثرا آرایشگاهی ها بدقولن ، یک ساعت ُ نیم دیرتر از اون ساعت مقرر حاضر شد ، هرچند خیلی دخترونه و ساده می خواست ولی خب شانسش اون روز از در ُ دیوار آرایشگاه آدم میریخت !!

با التماس های یواشکی ازم خواست ک باهاشون داخل آتلیه هم بشم ک اولین بار و اولین لحظه تنها نـباشن وقت رو برو شدنشون باهم

ینی داشت سکته میکـــردا !! دیگ آخرش دعواش کردم ، گفتم خودت ُ جمع ُ جور کن دیگ ...

خب یک دقیقه بعد از اینک داماد عروس ُ دید ؛ من گفتم با اجازه برم بیرون ُ تنهاشون گذاشتم

توی یک اتاق منتظر بودم ک کارشون تموم بشه بریم ، توی اون یک ساعتی ک اونجا بودیم فک میکنم 3 تا عروس بود ُ یک خانواده

توی اتاقی ک من نشسته بودم عروس ُ دومادا میومدن ک عکس واسه روی شاسیشون انتخاب کنن واسه توی تالار


وای خـــدای من !!!! داشتم از خنده منفجـــر میشدم اصن  : دی

خب چی بگم ؟! عروسا واقعا قشنگ نــبودن ! حتی با اون حجم آرایش .!×

بعد واسم جالب بود ک مردم چقـــــدر از خودشون تعریف میکنن !!!

اول ک این کارمندای آتلیه چه هندونه ای میدادن زیربغل عروس ، ک ظاهرا از دوستاشون بود ، جلوی داماد !!!

ک وااااااااااااایییی چقد ناااااز شدی !!!!! تو ک اصن عوض نــشدی ، شکل خودته !!!!!! خیــلی خوشگل شدی ُ این صوبتا !!!!

بعــــــد !!!! خود ِ عروس !! خطاب ب داماد میگه وااااااااااااااااییییییی ببین اینجا چقـــــــد خوشـــــــگل شدم !!!!!!!

: | با همین غلظـت !×


ینی من درونم این شکلی بودم  : |  بعد از خنده داشتم میترکیدم ، ی لبخندی روی لبم بود ، ولی ب واقع پوزخند بود !!


خیـــلی دیدم تا حالا ؛ مردم واقعا هیــــچ چیز خاص ُ برجسته ای نــدارن ، اونوقت اینقــــــد از خودشون تعریف میکنن

طفلک اون داماد بیچاره پیش خودش فک میکنه دیگ الآن چه حوریه ای گیرش اومده !!! ...


بعد بنده  : | خطاب ب پسری ک تشریف میاره واسه امر خیر ، ک سوال میکنه چه هنری دارین ُ اینا ؛ عرض میکنم ک همین کیک ُ شیرینی ُ دسری ک همه دخترا درست میکنن دیگ ، میدونین دیگ از این بیشـتر نــمیتونم بزنم توی سر مال ×  : /

ینی در عجبم از خودم در مقایسه با مردم !!!!


حالا از اون طرف دیگ ، ی بنده خــدایی میگف شوهرم توی جلسه خواستگاری ازم پرسیده چه هنرایی دارین شما ؟ ایشونم رشتشون هنره ؛ خب هیچ هنر خاصی هم بلد نـبود و هنوزم نـیست ، فقط طراحی اونم نه در حد پیشرفته ، در حد دانشگاهی فقط

کلی در مزایای طراحی رفته رو منبر ک من کلللللللللی هنرمندم ُ الم ُ بلم !

چب بگم من ب خودم ؟  : /


پ.ن : دقت کردین چقد کلمه "بعد" ُ تکرار کردم ؟  : [

  • زینـب خــآنم
  • شنبه ۲ مرداد ۹۵

200

+ منم تصمیم گرفتم بعداها ! این حرف ُ ب بچه هام بزنم
واقعا بنظرم سرنوشت سازه
البته من یکســــــره در حال دعا کردنم ک بچه هام اینقـــد مث خودم سر به راه نــباشن  : |
بنظــرم این حرف مادرانه مامان الی رو باید واسه بچه ها طلا گرفت :

"وقتی به سن نوجوونی رسیدیم مادر جان به من و خواهر گفتند که این رو همیشه بدونید که :
گناه و لرزیدن دل از نگــآه شروع میشه ...
برای همین هیــچ وقت نــذارید با کسی چشم تو چشم بشید . . .  "

* برگرفته از وب : طــرحی از زنــدگی

  • زینـب خــآنم
  • شنبه ۲ مرداد ۹۵
عــرضم ب حضورتون ک !

اینجــآ خـبر خـاصی نــیس : )