۳۱ مطلب با موضوع «زندگـی است دیگـر» ثبت شده است

252 : همدم قلب های شکسته ای ؟! واقعـآ ؟...

+ یکی از پسرخاله ها شبیه فرزاد حسنی

یکی از پسرداییام بشـــــــــدت شبیه شهاب حسینی بود ، ولی از وقتی دماغ ُ فکش ُ عمل کرد کلا همه شباهتا رو صاف کرد !

یکی از دوستا بشــــــــــدت شبیه نیکی کریمی ، ینی اصن خودشه ، باور کن !

یکی از فامیلا خیــلی شبیه لیلا حاتمی ، حتی حالتا و بعضی رفتاراش ؛ البته خیــلی خوشگل تر از اون

همکارمم شبیه مهران مدیریه ، هم قدش هم هیکلش ، هم ته مایه فیسش

هربار واسم چیزی توضیح میده خنده ام میگیره ، از این شباهت  : دی


بعضی شباهتا جالبه ، مخصوصا اون نیکی کریمی !!


+ چهارشنبه خیلی عصبانی بودم ، خیلی زیاد ؛ و حدودا یکی دوسالی هس وقتی خیلی ناراحت یا عصبانیم کلا سایلنت میشم ، سکوت محض مگر مواقع خیلی لزوم !

تا یکم بخودم بیام ، و اگر از ی شخص واقعی ناراحت باشم بتونم جمله های درست ُ حسابی پیدا کنم ک باهاش صحبت کنم و احیانا دلخوریم ُ بگم


خب چهارشنبه کلا رفتم روی سایلنت ، از سرکار رسیدم خونه

خب در مواقع لزوم صحبت میکردم ؛ مامی خانوم گیــــــــر دادن بشـدت ک بگو چیشده ؟ کسی چیزی گفته ؟ از کی ناراحتی ؟

هی میگفتم هیچی ، چیزی نیست

ولی مامی خانوم ب قول خودشون من اگ بچم ُ نشناسم مادر نیستم

و جناب پدری : ول کنین بابا بچم ُ ، هیچیش نـیست ، چرا هی بهش تلقین میکنین ؟!؟؟؟

خانوم دکتر داشت غذا میخورد ، ی چندلحظه حواسم نبود نگاش میکردم ؛ گف : نگام نکن ، غذا تو گلوم گیر کرد  : /


آخرشم همشون ب این نتیجه رسیدن ک : اصـــلا تیریپ غم ب قیافه ات نـمیاد

اصلا ناراحتت خوشگل نیست ، و نـمیشه تو ناراحت باشی

و هی گفتن : قربون درد ُ غمای دلت .!


درسته سلامتی همیشه بهترین نعمت ُ موهبته ، و واقعــآ ی تاج نامرئی سلطنتی روی سرمونه و قطــعا شاکرش هم هستم

امـآ

از آدما دلگیر نیستم . ×

ولی دلم شکسته ...


دوای دل شکسته

  • زینـب خــآنم
  • شنبه ۲۷ شهریور ۹۵

250 : تجـربه را تجـربه کردن خطآست

+ خواستم خودم اول تجربه کنم ، بعد بهتون بگم


فک کنم بدونید ک من یکســـره در حال ضربه خوردن بودم ! و اون جمله معروف مامی خانوم هم بعد از هر اتفاق ک : تو سر سالم ب گور نـمیبری !

و جالبه بیشتر اوقات سرم ضربه میخورد یا پام پیچ میخورد ، میوفتادم ، پام لیز میخورد توی خیابون دستم داغون میشد ، دستای همیشه خط خطی از ضربه و خراشیدگی !! و ... [کلا داغون بودم :دی]

ی بار دیدم فاطمه جون داره زیرلب همش ی چیزی تکرار میکنه ، گفتم داری وِرد میگی ؟ طلسمم میکنی ؟  : دی

گف : این ذکر واسه چشم زخمه ، خیلی خوبه اگ هر روز بخونی


این ذکر ُ باید هر روز ب تعداد ابجد حروف اسمتون بخونین ؛ مثلا حروف ابجد اسم "زینب" میشه 69

واسه اونایی ک اطلاعی ندارن باید عرض کنم ک هر حرفی در ابجد یک عددی داره ، مثلا حرف "ی" برابر با عدد 2 ! باید همه اعداد اسمتون ُ دربیارین ، بعد این اعداد ُ با هم جمع کنین ، عدد بدست اومده میشه تعداد ابجد حروف اسمتون

اگ توی نت سرچ کنین جدول حروف ابجد ُ تعدادشون ُ واستون میاره ک هرکسی اسم خودش ُ باید حساب کنه

البته بعضی اسما مث "رقیه" و "فاطمه" تعدادشون خیلی زیاد میشه ، اگ هر روز نـمیتونین اون تعداد ُ کامل بگین ، هرچقـد میتونین بخونین


ذکرش طولانی نیست ، چندبار ک بخونین حفظ میشین ؛ و من تاثیراتش ُ ب لطف خدا ب چشم خودم دیدم

بگم ک دو ماهی هم هست ک تستش کردم


خب میدونیم ک چشم زخم حقه ، حدیث از پیامبر داریم در این مورد ؛ مثلا من خودم اکثر اوقاتی ک میرفتم مهمونی یا جایی یا حتی جمعای خودمونی ، بعدش ک میرسیدم خونه یا حتی همونجا ی بلایی تابلوووو سرم میومد

ولی از وقتی این ذکر ُ میگم ب لطف خدا واقعا تا حدود خیلی زیادی درامانم


قبلا فک میکردم این همه ضربه خوردنا واسه "شتری راه رفتن" خودمه  : دی ولی بعدش فهمیدم ک نه خداروشکر درست راه میرم  :دی  مشکل از ی جای دیگ اس

واسه چشم شدن هم همیشه اینجوری نیس ک طرف حتما ی چیز خاصی داره ، نه ؛ شاید مثلا من یک لباسی تن کسی ببینم ُ ب نظرم خوشگل بیاد ، حالا اگ چشمم شور باشه ممکنه اتفاقی هرچند خیلی کوچولو واسه طرف بیوفته امکانش هم زیاده ک اتفاقی نـیوفته

این ب نیت طرف هم هیچ ربطی نداره ، شاید واقعا قصد یکی تعریفه ، نیتش هم خیره ، حتی ممکنه ی مادر ناخواسته بچه خودش ُ چشم بزنه

منظورم اینه نـمیشه طرف مقابل ُ ب این حکم ک تو قصد بدی ب من داشتی محکوم کرد


این ذکرش :

" بسم و بِالله ، بسم الله و ماشالله

بسم و لا حول َ ولا قوة اِلا بالله

قال َ موسی ما جِئتُم بِهِ السِحـر ، اِنَّ اللهَ سَیُبطِلُه

اِنَّ الله َ لا یُصلِحُ عَمَلَ المُفسِدین

فَوَقَع الحَق و بَطَلَ ما کانوا یَعملون

فَغُلِبوا هُنالِکَ و انقَلَبوا الصاغِرین "



+ یکی دیگ از تجاربم در زمینه ریزش مو بود !

چندماه پیش یکی از همکارام گف : من در طب سنتی خوندم ک اگر موها رو نشسته بشوریُ نشسته شونه کنی (کلا فک میکنم همه کارایی ک با مو میکنین اکثرا نشسته باشه) خیــــلی در ریزش مو تاثیر داره

منم ب کسی نـگفتم ، اول خودم یکی دو ماه تستش کردم و دیدم واقعــــآ جواب داد !!!!

ی مدت فقط نشسته هم توی حموم موهام ُ میشستم هم نشسته شونه میکردم ، واقعا ریزش مو رو خیلی کم میکنه !

البته این ُ همکارمم تستش کرده بود ولی من محض اطمینان خاطر بیشتر واسه انتشار این مطلب دوباره تستش کردم


و من الله توفیق  : دی

  • زینـب خــآنم
  • چهارشنبه ۲۴ شهریور ۹۵

249 : و گربه ها ؛ این موجودات نفرت انگیز

+ امروز وقتی ساعت 6:30 بیرون از خونه بودم واسه پیاده روی

حس کردم تنها موجود زنده بیدار در کل محله ، فقط خودمم !!

  • زینـب خــآنم
  • دوشنبه ۲۲ شهریور ۹۵

248 : مراقب باشین این روزا پرتون ب پرم گیر نکنه !

+ خیــــــــلی بدم میاد کسی با نداشتن علم کافی توی یک جمع بخاد هی اظهار فضل کنه !

اصولا هم روم نـمیشه ولی اون دفه نـمیدونم چطور روم شد و اتفاقا جواب هم داد !!


ی کتابی دستم بود ، بقیه راجع ب موضوعش بحث کردن ، ک ااا چه جالب ، خب همش ُ خوندی یا نه ؟ تهش جواب این سوال چی میشه ؟!

ک در حد همون مقدار کمی ک خونده بودم توضیح دادم !


اون بنده خدا هم شروع کرد قاطعانه ب صحبت کردن ک نخـیر ! اینجوری نیس ک این کتاب نوشته ، اشتباهه و ...

حالا توی اون جمع ، عملا داشت ب نویسنده اون کتاب بسیار معتــبر هم توهین میشد و ب واقع می خواست بگه تو کشکم نـمیفهمی !

این نویسنده بعلاوه تو با هم دارین اشتباه میکنین !


یکی دوباری گفتم ، گف نه اینجوری نـیس !

اذهان  ُتا حدی مشوش کرد  ُ در مورد صحت مطالبش ب فکر فرو برد


گفتم : شما علم داری در این زمینه ؟ عالِمی ؟

گف : نه چیزایی ک بنظرم میاد ، فک نمیکنم درست باشه

گفتم : منم علمی ندارم ؛ در صورتی این بحث ما جواب میده ک دو نفر عالِم ، با اِشراف کامل ب این قضیه ، بشینن با هم بحث علمی کنن

وقتی من و شما ک خودت میگی علمی نداری ، میشینیم با هم بحث میکنیم ، در واقع داریم سر جهل خودمون بحث میکنیم

در صورتی ک نویسنده این کتاب یک شخص ب تمام معنا عالم و صادقه

گف : راست میگی !!

و بحث تمام !× البته شانس آوردم طرفم عاقل بود/هست !


+ این روزا اصلا اعصاب نـدارم ، ظاهرا پررو هم شدم ایضا !×


داشتم از اتوبوس پیاده میشدم ، خانوم جلوییم ظاهرا چادرش ُ جمع نکرده بود ، منم نـدیده بودم ، چادرش زیرپام گیر کرد

برگشت یک نگااااه عمیـــق و خشـــــنی بهم کرد ، ینی رسما می خواست بزنتم !

گفتم : ببخشــید

پشتش ُ کرد رف !

منم رفتم پشت سرش بلند گفتم : ببخشـــــید ، بیا بـزن حالا  : دی

بدون اینک برگرده گف : خواهش میکنم !!


+ امـروز عرفه اس ، التمـــآس دعـآ

  • زینـب خــآنم
  • يكشنبه ۲۱ شهریور ۹۵

245 : سی سی یو فامیلی !!

+ بشــــــدت از دکتر مامی خانوم ک دکتر جناب پدری هم بودن ، دکتر کل خانواده پدری هم بودن و بسیـــــــار متخصص ُ معروف هستن ، متشکـــریم همچنان

چون میزان وخامت قلب مامی خانوم ُ ب خودشون نگف ، و برد عمل کرد رااااحت ، یک کلامم ب مریض نگف چیکارته و حتی حین عمل واسه عمل بعدی اجازه هم نـگرف  : |  : دی


واسه جناب پدری ما می خواستیم کل مراحل درمان ُ ببریم تهران ، علاوه بر آلودگی هوای تهران و سختیایی ک داشت ، دخترعموی جناب پدری ک فوق تخصص قلب هستش ، گف شما مشهد "دکتر شبستری" ُ دارین ُ میخاین بیاین تهران ؟؟؟؟؟؟؟

همه از همه جا میرن پیش ایشون ، شما کجا میخاین برین ؟!؟!


خلاصه ک ایشون پارسال دوبار قلب پدری ُ ، همین هفته پیش قلب یکی از اقوام پدری ُ ، و دیروز هم قلب مامی خانوم ُ عمل کرد !!!

یکی دیگ از دکترها ک عمل pacemaker جناب پدری ُ انجام داد و ایشونم فوق تخصص pacemaker هست ، خیلی پیگیر کارهای مامی خانوم بود

دیروز چندباره تماس گرفته بود با جناب پدری ک حال مامی خانوم ُ بپرسه

جناب پدری میگن پشت تلفن غــش کرده از خنده  : دی

ک : ماشالاااااا ! توی خانوادتون کورس گذاشتین واسه عمل قلب ؟؟؟ ماشالا یکی از یکی بهتر  : دی


میگم : باباجان برین ی سی سی یو اجاره کنین ، واسه کل خانواده ، همه دور هم بریم بستری بشیم : دی


+ ی دستور العمل ترکیبی دادن ب یکی از فوامیل (ک گفتم هفته پیش عمل کردن) ک این دستور دکترای آلمانی هس ، واسه باز شدن رگ های قلب

اون فامیلمون ک بهم داد ، گفتم : خب باشه واسه خودتون ، من ازش عکس میگیرم

گف : نه ببر ؛ فلانی (دکتر) این ُ داده ، از روش چندتـــآ کپی گرفته ، گفته این ُ بدین ب همه خواهر برادراشون  : دی


ما از وخامت حال مامی خانوم بی اطلاع  بودیم ، و ظاهرا دکتر همون موقعی ک مامی خانوم رفته بودن مطبش فهمیده بوده ولی هیچی نـگفته

و بسیـــآر بسیـــآر شاکریم خدا رو ک قبل از اینک کار ب جاهای باریک ُ سکته بکِشه ، ســـریع خدا خودش کارار ُ جور کرد ک سریعا ب بهترین شکل عمل بشن


+ وقتی مامی خانوم اتاق عمل بودن ، من اومدم توی اتاق ؛ روی تخت دراز کشیده بودم

طی اون 3-4 ساعت ، من 45 دقیقه زووووووور میزدم ، تا 5 مین خابم میبرد ، یکی در میزد !!!!

باز هرچی تلاش میکردم خابم نـمیبرد !!! باز میرفتم پشت در اتاق عمل ؛ باز میدیدم خبری نیس ، باز برمیگشتم توی اتاق !

و این روند همچـــنان تکرار میشد

لامصب توی بیمارستان اصن زمان نــمیگذره ! هــــرچی سر خودم ُ گرم میکردم ، ساعت ُ چک میکردم ، میدیدم فقط 5 مین گذشته !!!


وقتی در حال تلااااااش بودم واسه ذره ای خواب ! حراست اومده در میزنه ، حالا من درازکش روی تخت بیمار !

اومده داخل ، میگه : وقت ملاقات تمومه !!! میگم : ملاقاتی نــداریم !!

بعد ک اتاق ُ چک کرده ، هـــــرهــــــــر میخنده !!! : خـــــــــآنوم ! اونجا جای بیماره ، نه جای شما  : دی

میگم : میــدونم  : دی بیمار نـیس ک  : دی

میگه : باشه باشه راحت باشین !!

می خواستم بگم : خب اگ بشه ک تو بری تا من راحت باشم !!!


والا با این روند من ب قلب خودمم مشکوکم !!! اصن حس میکنم نفسام سنگینه بعضا  : /

ساعت 9:30 ک ما رفتیم واسه پذیرش ، واسه بخش قلب ، فقط 45 نفر قبل از ما توی نوبت پذیرش بودن !!!!

وضعیت قلبا واقعاااا داغونه ...


+ یک توصیه دارم واسه همتون ؛ ک اگ سن پدر مادرتون از 45 بیشتره ، حتـــــــــــما حتی اگ شده ب زووووور ُ با قهر ُ ناراحتی حتی !!! ببرینشون دکتر قلب

تا همه تستا رو بدن ، "اکو" و "نوار قلب" و مخصـــــــوصا "تست ورزش" ، چون اکو ب تنهایی نشون دهنده کامل نـیس و تست ورزش حتما لازمه


نــذارین ی وقتی بفهمین ک دیگ دیره ... اون موقع باید عواقب سهل انگاری خودتون ُ ب دردناک ترین شکل ممکن تحمل کنین ...

خودتون با پای خودشون ، ببرینشون بیمارستان ؛ نــذارین ب جایی بکشه ک خـــدای نـکرده بیان ببـرنشون ...

  • زینـب خــآنم
  • پنجشنبه ۱۸ شهریور ۹۵

244 : بند "پ"

+ کلا قرار بود پست امروز ی موضوع دیگ باشه ! کللی نوشتم ، سیستم ی دفه ریست شد ! و خب  : /


+ من از دعـوآی بین مردا بشــــــــــدت میترسم ، حتی دعوا و جر ُ بحث لفظی

اگ کسی با خودم دعوا کنه سعی میکنم کم نـیارما  : دی ولی اصلا حتی تحمل یک دقیقه تماشای دعوای مردا رو نـدارم

قشنگ تمام بدنم بی حس میشه ، انگار کلا توان از تمام وجودم گرفته میشه

جوری ک مثلا چند روز پیش ک توی اتوبان دیدم دو تا پسر دارن دعوا میکنن ، یکی هم سعـــــــی میکنه جداشون کنه ؛ با اینک با سرعت داشتیم رد میشدیم و منم خیلی چیزی نـدیدم ، ولی تا نیم ساعت بعدش تمام بدنم بی جون بود ، غیر از اعصاب خوردی شدید ، سردرد هم گرفتم ایضا !


یا مثلا حتی ی تصادف کوچولو !

یادمه چندین سال پیش آخرشب دور میدون ، ی کوچولو خوردیم ب ی دوچرخه ؛ هیــــــــــچ کاریش هم نـشد

ب محض اینک برخورد کردیم اشکای من بود ک ب حِدت سرازیر میشد و داشتم از شدت ترس قالب تهی میکردم !

یکی از عمه هام همراهمون بودن ، میگفتن : خب چرا گریه میکنی تو ؟؟؟ چیزی نشده ک !


یا مثلا تصادف وحشتنـــاکی ک چندسال پیش خانواده کردن ، و ب لطــف خدا من ب شکل خیلی اتفاقی همراهشون نـبودم

همیشه مامی خانوم میگن ک : اگ توی اون تصادف تو همراهمون بودی ، ب لطف خدا از شدت تصادف کسی کاریش نشد ، ولی تو قطعا از ترس سکته میکردی میمُردی  : |

این حجم حساسیت میدونم بده ، ولی خب دست خودم نیس



+ صبح ک اومدم سرکار ، نت قطع بود ؛ ی جلسه داشتیم با رئیس ، یکی از همکارا گف از شاتل زنگ زدن ب کلللللی توضیح دادن ک تقصیر ما نبوده ِ ُ فلان ُ اینا

رئیس گف عاخه من بهشون زنگ زدم ، گف : چی گفتین ؟

گف : گفتم یا سریعا وصلش میکنین ، یا ی کاری میکنم ک این قطعی ثبت بشه توی تاریخ شاتل


و خب در عرض 3 دقیقه نت با سرعت بسیاار بالایی وصل شد

همکارا گفتن اگ میشه شما همیشه ی زنگ بزنین  : دی

انگار لازمه همیشه ی زوری بالای سرشون باشه !×


+ امروز دخترداییم میگ : عصر بیا خونمون

میگم : باید دعوتم کنی !

میگه : الآن دارم دعوتت میکنم دیگ

میگم : اینجوری ک نمیشه

میگه : چیکار کنم ؟ زانو بزنم ؟!

: دی

  • زینـب خــآنم
  • سه شنبه ۱۶ شهریور ۹۵

243 : یحتمل بچه ام پسره !

+ دیروز داشتم توی اینستا عکس نوزاد میدیدم ، ی دفه یادم افتاد اِاِاِ !! من دیشب خواب دیدم !

خواب دیدم یک بچه داشتم ، نوزاد بود ، وای خدا کوچــولو بود ، حسش واقعـــآ فوق العاده بود

جالبه من در واقعیت با بغل کردن بچه هیــچ مشکلی ندارم ، کاملا بلدم ؛ ولی توی خواب انگار یکمکی هول شده بودم 

می خواستم بهش غذا بدم ، وقتی یاد حسم افتادم کلللللی حسای قشنگ اومد توی وجودم


من خواب اینک بچه دارم زیاد دیدم ، چه خواب اینک ی بچه نوزاد داشته باشم ، بچه چند ماهه ، چه حتی وقتی بچه می خواست بدنیا بیاد

هروقت از این جنس خوابا میبینم ، تا ی هفته توی توهمم  : دی حسش همراهمه ، ولی این بار زود حسش پرید !!×

جالبه ک خیلی وقته از این خوابا ندیده بودم ، و اصلا هم توی فکر هیچ بچه ای نبودم ، ولی تا حالا خواب ندیده بودم ک بخوام ب بچه ام غذا بدم !


و بیشتر تر جالبیش اینه ک توی همه خوابام ، بچه ام پسره !!!


+ رئیس میگه فلان فایل ُ الآن واستون میفرستم

میگم : واسه من ؟

میگه : آره دیگ

میگم : خب من تلگرام ندارم !

با ی خوشحالی شگرف ! میگه : واقعــــــــا بهتون تبریک میگم ، راااااااااااحتین

میگم : آره ، دارم زندگی میکنم

میگه : آره واقعــآ ، آفریــن ، خیــــــــلی کار خوبی میکنین

(البته فک میکردم ناراحت بشه ، چون روند یکم سخت تر میشه ؛ ولی ظاهرا دل همه پُره !..)
  • زینـب خــآنم
  • دوشنبه ۱۵ شهریور ۹۵

241 : عروس چقد قشنگه ؛ خوش بحال دوماد : دی

+ رئیس و مهندسین شرکت بشـــــدت تخصصین ، ینی حرف زدن عادیشون فوووول آف اصطلاحات خیلی حرفه ایه ، خییییلی هم آپ تودیتن ؛ طوری ک مثلا از اینجا کنفرانس آنلاین دارن با فلان مهندس معروف آمریکایی  (مرگ بر آمریکا!)

خب من واقعا در حد اونا نـمیدونم ، رشته من ک مهندسی کامپیوتر ُ سخت افزار نـبوده ؛ درسته ک یاد گرفتم ُ آموزش دیدم ، ولی قطعا خیـــلی چیزا هس ک اونا میدونن ولی من نه

در نتیجه اینقد زخم خوردم !!!  ک تا ی چیزی از صحبت های رئیس ُ نـمیفهمم سریـــعا صابون مورد تمسخر واقع شدن ُ ب خودم میمالم ُ اعلام میکنم ک آقا من نـفهمیدم !

نـدانستن ک عیب نـیس ، نـپرسیدن عیب است ؟!..

رئیس صدام میکنه میگه : هستین ؟

ی چیزی ُ میگه ، میگه بلدین چجوری ؟

[خطاب ب همکارم میگم : فحش میده ؟  : دی]

میرم پیشش میگم بله ! و چون رئیس ید طوووولایی در مسخره نـمودن دارن  : دی 

سریع بعدش اضافه میکنم : البته اگ منظورتون ُ درست متوجه شده باشم ، بله بلدم !

میگه : بیا

نشونم میده ، میگه : بلدی ؟ میگم : بله !

این چیزا ک دیگ واسه ما آب خوردنه ، چی فک کرده راجع بمن ؟  : /


+ امروز ساعت 11 اومدم سرکار !! (خسته نباشم واقعا  : دی)

ساعت 8 با نگار (سرو روان) حرم قرار داشتیم ؛ طفلک از بوق صبح بخاطر من زابراه شده بود

همونطوری ک از نوشته هاش مشخصه ، واقعا دختر گرم ُ آروم ُ بامحبتی بود ؛ ینی تصورم با چیزی ک در واقعیت ازش مشاهده کردم تفاوتی نـداشت ، همینقدر خوب راجع بهش فک میکردم

شاید بتونم بگم از بین چندین نفری از بچه های مجازی ک هم ُ دیدیم ، جز معدود آدمایی بود ک واقعا باهاش راحت بودم ، هیچ چلنجی حس نـمیکردم ، واقعا مصاحبت باهاش لذت بخش بود


خب امروز سالگرد ازدواج حضرت زهرا و امام علی (ع) ، گفتم بیا بریم جایی ک عقد میکنن ، خیییییلی شلوغ بود ، البته نه در حد شلوغی "غدیر"

خب صبح زود فضیلت جاری شدن خطبه عقد بیشتره (سحر ، بعد از نماز صبح) ، ولی مردم ساعت 9-10 هم عقد میکردن !! واسم سوال بود اینا مرداشون کار ُ زندگی ندارن این وقت روز ؟  : دی

نکته دیگ ای ک واقعا جالب بود واسم ، شباهت نسبتا زیاده نگار با ماه-ی بود ، حــتی : انگشتر عقیق دستش !!

جز معدود افرادی بود ک اگ بازم اومد مشهد دوس دارم ببینیم هم ُ 


+ بلاخره رسید 13 شهریور ، مجلس عقد فاطمه جون

مسلمه ک خیلی زیاد واسش خوشحالم ، ولی اینک عزیزترین، نزدیک ترین،صمیمی ترین دوستت ، ازدواج کرده و عملا متعلق ب یک نفر دیگ شده ؛ و بدتر از اون اینک داره واسه همیشه میره تهران  ؛ ی حس غربتی داره ، ی حس خیلی خاص

من این حس ُ دوبار تجربه کردم ، ی بار هم واسه ازدواج ماه-ی (البته نه در این حد) ؛ هرچند اون دیگ کلا رف خارج از دسترس ؛ بازگشتشون قریب الوقوعه

هرچند رابطه من با فاطمه جون کلا فـــرق داشت


ولی ب این نتیجه رسیدم این دوریا ، این کمتر در دسترس قرار گرفتن بعضی از آدمای مهم زندگیت و حتی حذف شدن بعضی از عزیزات ، تغییر جایگاهشون پیش خودت و خیلی چیزای از این قبیل ، همه اش لازمه تا بزرگ بشی ، لازمه تا بزرگت کنه ، زندگی اینجوری بهت درس میده ؛ درسایی ک ممکنه هیچوقت در شرایط عادی بهشون پی نـمیبردی


این دعا بتازگی جز دعاهای مهمم شده بعد از شنیدن خبر هر ازدواجی :

امیدوارم چه عروس ُ دومادایی ک امروز دیدیم چه فاطمه جون ُ اقوام تازه مزدوج شده ، هیــــــــچ کدومشون حتی ثانیه ای تا آخر عمرشون از انتخابشون پشیمون نــشن ، هیــــچوقت

الهــــــــی آمیــــــن

  • زینـب خــآنم
  • شنبه ۱۳ شهریور ۹۵

239 : شهروند وظیفه شناس !

+ ی پسر بچه ای با مامانش توی اتوبوس کنارم نشسته بود ، هی نق میزد سرمامانش ک جا نیس من بشینم

هرچقد جمع ُ جور نشستم باز نق میزد ، گفتم ببین جا هس ، بشین دیگ

و خندید !! و این بود شروع ماجرا !


ینی طی نیم ساعتی ک کنارم بود رسمـــآ دهن من ُ سرویس کرد (باعرض پوزش البته)

ینی اصن هیچ جوره نـمیشد من روی این ُ کم کنم ، اینقـــــــــــــد زل زد بهم ، اینقد لبخند ُ خنده ُ عشوه خرکی ُ از خودش واسم درآورد

هرچقــد اخم کردم ، خندیدم ، بی محلی کردم ، سرم ُ فرو کردم توی گوشیم ؛ اصن هیچ جوره جواب نـمیاد

بشــــــدت بچه ب اصطلاح سیریشی بود !

اصن دیدم هیچی روی این بچه جواب نـمیده ، دیگ آخراش خنده ام گرفته بود ، سپر ُ انداختم ، دیدم مقابله فایده نداره ، کم آوردم راستش


داشتم فک میکردم این اگ بزرگ بشه چــــــــــــــــی میشه ؟!!!..

ینی اگ نصف پسرای جامعمون ی ذره از همت ُ پشتکار این پسربچه رو واسه مخ زنی داشتن ، ما دخترا رسما بیچاره بودیم  : دی


لازم بذکره من از اینک یکی بهم زل بزنه میشه گف "متنفــرم" ..×


+ حین پیاده روی ، سر صبح ، اونم روز جمعه ! ینی فقط من توی خیابون پر میزدم !!

دیدم ی پسره ای کنار صندوق صدقات وایستاده ، و داره ی کارایی میکنه ، از قبلش بهش نگاه میکردم ، نزدیکش ک شدم رف توی کوچه

وقتی من رد شدم ، برگشت سرجاش ُ باز مشغول شد ، دیدم ی سیم فلزی بلند دستشه و با اون سعی میکنه از صندوق پول بکشه بیرون !!

خب دروغ چرا ؟ سر صبح ، روز جمعه ، خیابون خلوت ، دختر تنها ؛ معلومه میترسیدم ، یکم ک گذشتم ، زنگ زدم ب پلیس !!

اولش گفتم اصن نـمیدونم باید ب شما بگم یا نه ! عاخه ی بار زنگ زدم پلیس ، گف خانوم ب ما مربوط نیس ، زنگ بزنین شهرداری !

آدرس ُ گفتم ، هــــــی ازم مشخصات میپرسه ، ده بار آدرس ُ ازم پرسید ؛ گفتم اینجوری ک شما دارین کِشش میدین ، اون صدباره رفته !!

گف نه خانوم ما مشخصات ُ میپرسیم ، ک اگ دیدیمش بگیریمش !!


امروز صبح هم دیدم ! یکی دیگ رو ؛ از اون سمت خیابون وقتی دیدمش ، تا اومدم ب پلیس زنگ بزنم ، دیدم زل زده بهم

راستش ُ بخاین اینقد ترسیدم گفتم اصن من اشتباه کردم ، تو راحت باش  : |

یکم ک بیشتر ازش فاصله گرفتم ، زنگ زدم پلیس

حتــما جفتشون ُ گرفتن !.!

"گرچه مثـل پـدرت سوخـتی از آتـش زهـر
مجتـبایی شـدنت آل عـبـآ را سـوزآنـد ..."


+ شهـادت حضـرت جواد الائمه (ع) تســلیـت
التمـآس دعـآ
...
  • زینـب خــآنم
  • جمعه ۱۲ شهریور ۹۵

238 : ارثیه گرانبهـآ !!

+ پدربزرگ مادریم ، وقتی مامی خانوم مجرد بودن ب شکل خییلی اتفاقی فوت میکنن ، علت فوت : آنفارکتوس قلبی


پدربزرگ پدری هم ب دلیل بیماری قلبی فوت کردن


مادربزرگ پدری خییییلی سال پیشا دکتر گفته بوده ایشون بدلیل وضعیت قلبشون تا یک ماه دیگ بیشـتر زنده نـیستن [تو رو خدا چشم نـکنین ، من همین ی مامان بزرگ ُ دارم  : (]


پارسال جناب پدری خیییلی ی دفه ای آنفارکتوس قلبی کردن

البته قبلش چون اطلاعی نـداشتیم ُ جدی هم نـمیگرفتن خودشون ، از بسته بودن کامل دو رگ و بسته بودن 70% رگ دیگ قلبشون بی اطلاع بودیم ک همون 30% هم بسته شد ، ک دیگ شد آنچه نـباید میشد !

و خــــدا ب معنـآی واقعـی کلمه جناب پدری ُ بهمون برگردوند ، واقعــآ یک عمر تازه داد

و الآن هم  pacemaker دارن


در خانواده پدری هم این ارث قوی متاسفانه بین پسرها پخش شده ! و کاملا تحت کنترل پزشکن ک ی وقت خدای نکرده مشکلی پیش نیاد


مامی خانوم ی چندوقتی هس ک ب ندرت ُ با فاصله زمانی زیاد احساس سنگین بودن قفسه سینه رو میکنن

البته با استرسای زیادی ک خانوم دکتر وارد کرد ، باعث شد ک یکم تحریک بشن ک ب شکل جدی برن سراغ دکتر ُ اکو ُ تست ورزش ُ پزشکی هسته ای ؛ بشه ک بریم !


جناب پدری دیابت دارن ، ینی توی ژنمون هس ، هرچند ما خیییییییلی کنترلشون میکنیم ُ نـمیذاریم هرچیزی ُ بخورن ُ خودشونم همکاری میکنن


جناب مادری چربی خون دارن ، البته اونم خیییییلی کم ، شاید در حد 20 تا بالاتر بودن از حد نرمال ، ولی خب بلاخره هس


وقتی داشتیم برنامه میریختیم ک کی بریم دکتر ُ پیش کی بریم ، خنده ام گرف !!

گفتم ینی دیگ هــــــــر چیز فوق العاده ای بوده از دو طرف بهمون انتقال دادین ، ژنا هم ماشالا قوی !

خدا حفظمون کنه فقط  : /


+ تو رو خدا آخرش ی "ماشالله لا حول ولا قوه الا بالله" بگین ، خواهــــش میکنم

همینجوریش ناقصیم  : دی

  • زینـب خــآنم
  • پنجشنبه ۱۱ شهریور ۹۵
عــرضم ب حضورتون ک !

اینجــآ خـبر خـاصی نــیس : )