+ ب دخترداییم زنگ زدم ک بیا خونمون ، گفتم سر راهم میام دنبالت
همون لحظه قبل از اینک جواب بده داشتم دقیقا ب این فکر میکردم ک ای دل غافل !
دو روز دیگ دختر خواهر همسر زنگ میزنه خونمون ، میگه : زن دایی بذارین "فاطمه" بیاد خونمون !
بعد من میگم بیاین دنبالش ببرینش
همون کاری ک الان خودمون میکنیم ، فقط زن داییم این ُ نمیگه ،ما خودمون اغلب اوقات این کار ُ میکنیم
داشتم فک میکردم منم میتونم در حد زن دایی خودم اینقد خوب باشم ؟ اینقد مطمئن باشم ب جایی ک میفرستمش ؟!
بعد از طرفی ب ذهنم رسید نه بابا مطمئنی ، میفرستیش خونه پسرخاله خودت دیگ
[واسه مامان خانومم داشتم فکرمو تعریف میکردم ، مامان خانوم میپرسن : "فاطمه" کیه ؟؟ :/ ]
خداییش یکی از خانوم دایی های من بشدت خانومه ، طوری ک همه عالم و آدم معترفن ب خوبی و خانومیش ، خدا حفظش کنه واقعا
داشتم فک میکردم منم میتونم مث اون خوب باشم ؟
حالا الانم خوب و مهربونم ( اصن خوبی تو ذاتمه : دی ) ، ولی خیلی بهتر باشم ، اینک سعی بکنم ب الگویی ک توی ذهنم دارم نزدیک بشم
البته اینم بگم ب این اصل "کم کم" و "آهسته و پیوسته" بشدت معتقدم
+ و باز هم داشتم ب این قضیه فک میکردم ک بچه ام نه "دایی" داره نه "عمو" ×
طفلک نسل آینده
واقعا عمو و دایی خیلی خوبن ، محبتاشون خالصه ، حیف ک خیلی از نسل آینده این حس شیرین ُ نمیتونن تجربه کنن