۳۹ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

133

+ وقتی از ساعت 5:30 صبح بیــدار باشی

دیگ حدودای 8 صبح نصـف کارای روزت ُ انجام دادی ُ حالا احساس مفید بودن میکنی

حالا دیگ میشه با خیال ِ رآحــت بخوآبی !

+ بلاخـــره بهم جآیـزه دادن

نــتونستم ذوقم ُ قایم کنم ُ لبخـند نــزنم .

  • زینـب خــآنم
  • جمعه ۳۱ ارديبهشت ۹۵

132

+ کافیه بگن هیـچی واست خوب نــیست ُ چیـزی نــباید بخـوری
تا کاه گِل دیوار هم بنظرت خوشمـــزه میاد !!

  • زینـب خــآنم
  • جمعه ۳۱ ارديبهشت ۹۵

131

+ نــآراحت نــشو

بلاخـره توهم جـآتو پیدا میـکنی

انسـآن هـرچقـدر تنهــآ بمونهـ

بهـــتر جاشو پیــدا میکنه ...





دیـالوگ مـآندگـآر

  • زینـب خــآنم
  • پنجشنبه ۳۰ ارديبهشت ۹۵

130

+ رفتیم جشن خونه یکی از اقوام

کسایی ک آخر مجلس نشسته بودن ، مث دانشجوهایی ک ردیف آخر میشینن ، تنبل بودن ُ فقط حرف میزدن ُ همکاری نــمیکردن

قرعه کشی هم داشتن و شماره هرکسی ک اسمش درمیومد ُ میخوندن

خوندن ُ خوندن ُ خوندن ! اسم بنده درنــیومد !!

اتفاقا همــش هم از افراد آخـری درمیومد !

دو سه نـفری هنوز می خواستن قرعه کشی کنن ، منم نزدیک خانوم مولودی خون نشسته بودم

گفتم بابا نــمیشه ک ! همش دارین اسم آخری ها رو میگین ! حالا ما اینجا اینقــد همکاری میکنیم !

گف بابا بخــدآ من بی تقـصیرم

می خواستم بگم میـــــدونم  ; )

بعد گف حالا بخـآطر شما دوباره یکی دوتا شماره برمیدارم

25 ! نــیست ؟؟؟

اااا ، چرا هـــس ، مــــــــــــنم  : ))))

کلــی تعجب برانگیـــز بود واسه همه ، گــف انشــآلله بحــق همین روز خـــدا ی علی اکبـر بهت بده ( منظورش همسر بود )

یکی دو تا از بچه های دبیرستان بودن ، همون لحظه اینقــد اذیتم کردن ، نــمیذارن آدم آمیــن بگه خب

اینا فک میکنن من هنو مث همون زمان همونقــــدر جلفم ُ اکتیویم ُ بروز میدم !!!

خــبر نــدارن ک از تصمیمای اخیـرم

+ پارسال پیارسال هم اسمم نـیـومد

خب هرکسی جایزه دوس داره دیگ ، مخصوصا اگ قرعه کشی باشه هیجانش خیلی خوبه

قبلش گفتم امام حسین اینجا اگ اسمم درنــیــومد ، خودتون بهم جایزه بدین

اگرم اسمم دراومد ُ بهم جایزه دادن ، بازم خودتون باید بهم جایزه بدین !

بعدش ک اسمم دراومد گفتم خــداروشکر توی دعام فقط جایزه اینجا رو نــخواستم ، وگرنه بدجوری ضرر میکردم

"عــآدتُکُم الاِحسان و سَجیّتُکُمُ الکَرم "

+ فک کنم دیــروز چشمم کردن ، از صبح دارم از دل درد میمیرم

صبحم نــرفتم سرکار ، نصفه راه هم تماس گرفتم با جناب پدری ک بیان دنبالم

توان نــداشتم ی قدم راه برم حتی

نــمیدونم چیشدم ی دفه ؟؟!!

  • زینـب خــآنم
  • پنجشنبه ۳۰ ارديبهشت ۹۵

129

" و من فهمیدم

بالاخره یک جایی باید دردِ دلت را بریزی بیرون تا بفهمند .

تا شاید نــمی دانند و بدانند .

از یک جایی دردِ دلتان را بریزید بیرون .

عوض می شوند آدمها .

آن هایی که نــمی دانستند . "


* برگرفته از وب : بیست و نه ژوئن

  • زینـب خــآنم
  • چهارشنبه ۲۹ ارديبهشت ۹۵

128

+ مامان بزرگم جمله جالبی میگه

"تو هر شـری ی خیـری هسـت"

اولش خیـلی ناراحت بودم

اما الآن انگـآر حــق میدم

توی این زنـدگی هرچیـزی ی علـتی داره

شاید این ناراحـتی ، دلیل ی شـآدی هسـتش ک آخـرش اتفاق میـوفته

واسه همین ناراحـت نــشو ...





دیـالوگ مـآندگـآر

  • زینـب خــآنم
  • سه شنبه ۲۸ ارديبهشت ۹۵

127

یکی از همکارا بعد از گوش دادن ب یک بحث قرآنی :
همکارم : آخ آخ میبینی ؟ آدم وقتی احکام ُ نـمیدونه ضــرر میکنه !
من : چیشـده ؟
همکارم : اون طلاقی ک من گـرفتم اصن عِــده نــداشته ! سه ماه ُ ده روز !!!
اون یکی همکارم : مگ چجوری بوده ؟
بعد از یکم صحبت با هم
اون یکی همکارم : خب منم ک همینجوری بودم

من : من ک نــمیفهمم شماها چی میگین
همکارم : خب دیگ ، دیدی چقــد ضــرر کردیم !!
من : خب شما دوتاتون ک طلاق گرفتین ، عِــدتونم گذشته ، دیگ سرچی دارین بحث میکنین ؟
همکارم : خب فـردای همون روز طلاقم میتونستم ازدواج کنم !!!
من : تو اگ خیــلی مَــردی الآن ازدواج کن
همکارم : نـهـ دیگ ،
فقط همون موقع !!!


اینقد ک این همکارای من طرفدار ازدواجن ُ اصــــلنم سایه هیـچ ازدواج ُ مردی ُ با تیــر نــمیزنن !
ولی ب گمون خیــلی زیــآدم حکمش ُ اشتـبآه متوجه شـده

پ.ن : بلهــ ، چِک کردیم ُ دیدیم ک بله ، عِـــده داره ولی دیگ امکان رجوع وجود نــدآره
اشتباه متوجه شده بود
  • زینـب خــآنم
  • شنبه ۲۵ ارديبهشت ۹۵

126

( دیدم ی دفه ساکت شدنم ممکنه یکم تابلو باشه )

گفتم خیــــلی کم خابیدم ، چشام اصن روی همه !

اصن ی دفه انگار انرژیم تموم شد ، ساکت شدم

گف نــهـ آدم وقتی میره توی فکر اینجوری میشهـ ...

گفتم نه بابا عاخه دیروز فقط 3 ساعت خابیدم ، امروزم از قبل نماز مغرب خابم میومد شدیـد !


منتظر نــشدم دوباره چیزی بگه ، سریع برگشتم ب مامی خانوم چیزی بگم

مقابل این آدمای زرنگ خیــــــلی باید حواسم جمع باشه

چون حواسش خیــــلی جمعه

باید خیــلی خیــلی تر مراقب تغییر حالت های نامحسـوس چهره ام باشم

بعضیا خیلی دقیقن

زود میفهمن

هرچقدم من فیلم بازی کنم واسشون ...

واسه اینک دیگ بیشتر از این تابلو نــشم ، مجبور شدم یکی دو لقمه شام بخورم



سخت است ب اجبار ب جمعی بنشینی

وقتی دلت از عالم و آدم زده باشد . . .

  • زینـب خــآنم
  • شنبه ۲۵ ارديبهشت ۹۵

125

- دلتنـگتم رفیـق


از من ب شما نصیــحت !

هر زمان یکی از دوستاتون ازدواج کرد ، میدونم سخته ک یهو نـباشه !

ولی ی مدت تنهاش بذارین ، راحتش بذارین

چون واقعا سخته کسی ک ی دفه توی ی موقعیت جدید قرار میگیره و سینگ کردن توقعات همه با هم و ایجاد تعادل بین توقعات اطرافیان !

توقع همسـر در درجه اول ، توقع محبت ُ توجه زیاد !

توقع خانواده ، حفظ احترامشون پیش همسر و فراموش نـشدنشون

هم خانواده همسر و هم خانواده خود ِ فرد

توقع دوستان

این دو تا گروه آخر شامل افراد زیادی میشن ، ک خب واقعا مدیریت کردن این همه آدم متوقع !! کار بسیار سختیه !

ی مدت نـباشین ، بذارین کم کم خودش ُ پیدا کنه ، تکلیفش ُ با خیلی از روابط روشن کنه ، روابط قبلی

حد اون روابط ُ واسه خودش تعیین کنه

و قطعا نظـر همسرش در مورد این روابط بسیار تاثیرگذار خواهد بود !

خب ممکنه نتیجه ای ک از این مدت میگیره واسه شمایی ک دوستشین خوشآیند نــباشه !

اون حق داره ، و شما هم باید بپذیرین !

میدونم خیلی سخته چون خودم خیلی خیلی خـوب ! ( یا بهتر بگم بــد ) طعمشو چشیدم

وقتی دوست صمیمیت ازدواج کنه ِ ُ توی تصمیمش ب این نتیجه برسه ک خیلی باید روابط محدود بشه !

این قضیه اگ در رابطه با دوست صمیمی باشه خیـلی دردناکهـ ، ولی غیر از اون هم چندان خوشـآیند نــیس

میتونین این افراد ُ "بی جنبه " نامگذاری کنین !!

دوری کنین

حداقل تا ی مدتی

ب نفع خودتون و شخصیت خودتونه !

من خودم بشخصه تا وقتی واسه کسی مهم نـباشم ُ ابرازش ُ ازش نــبینم ، اصلا دور ُ اطرافش نــمی پلکم ×

ی وقتم دیدین ک خودش مشتاق شد ُ دلش طاقت نـیاورد ُ دلش یاد دوستاش ُ کرد

میشه گف ی مقداری تاهل دلشونو میزنه ُ از اون تب ُ تاب میوفتن میفهمن همچین خبرایی هم نــبوده

و چیزی نــهـ تغییر آنچنـآنی کرده و نـهـ قراره تغییری بکنه !!

و خب هرچیزی اولش جــذابهـ ! تا وقتی ک کشف نــشده ُ نــآشناخته اس


ممکنه ی روزم واستون ی اس بیاد ب مضمون خط اول !

  • زینـب خــآنم
  • شنبه ۲۵ ارديبهشت ۹۵

124

" بیایید شفا را آغاز کنیم :

امروز ، بدون اینکه پدر و مادرها از ما لیوانِ آبی درخواست کنند

به دستشان بدهیم. "


* برگرفته از وب : بیست و نه ژوئن

  • زینـب خــآنم
  • شنبه ۲۵ ارديبهشت ۹۵
عــرضم ب حضورتون ک !

اینجــآ خـبر خـاصی نــیس : )