۱۰ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

26

+ همین الآن یکـمی از پُر کرده یکی از دندونام ریخــت  : ((((

وااای خــــدآ سر و کار هیچکس ُ با دندون پزشــکی نــندازه  : (((((

+ خب امـروز من معـلم خصــوصی شـدم  : دی

دیروز یکی از همکـآرا تماس گرفت و گف میشه به این دلایل فلانی بیاد و شما بهش این نرم افزار ُ یاد بدین ؟؟

هز زمـآن وقت دارین بگین ک من هماهنگ کنم بیان پیشتون

منم دیدم لازم نـیس کلاس الکی بـذآرم  : دی  بلاخره ک قراره ی وقتی رو بذارم واسه آموزش دادن بهـش ، خب زودتر بیاد ک خلـآص دیگ

گفتم فـردا بیان

و خــــدآ رو شکر ک زودتر از من نـیومد ، چون من دیر اومدم بــآزم  : دی

راستش ُ بخواین از دیروز همش فک میکـردم ک آخ جــون ، بهـش چیـزی یـآد میـدم و کلی حـق دارم گـردن اون فـرد و طبـق حدیـث امــآم عــلـــــی ( ع ) اون فـرد تا آخر عمــر بنده ام میشــهـــ  : )))))

آدمم اینقـد بی جنبه عاخه ؟؟؟  : ))

اومد و آموزش ُ شروع کــردم

خب مسلما خیـــلی سخته ک ی نرم افـزآر ب این گســتردگی و این همه امکـآنات ُ خلاصه کنی توی چند مورد خاص ُ کلی هم از سر و تهش بزنی

خب واقعا سخت بود ، دهنم ک رسما کف کـرد  : )))

اگ ی درس و مطلب علمی بود مسلما خیلی راحت تر بود واسم ، چون اصولش ُ خوندم و تجربه هم دارم و میدونم

ولی تا حالا در این حد و همچین نرم افزاری رو اینقــدر خلاصه توضیح و آموزش نــداده بودم ب کسی

حالا تــــــــــــآزه یکمی از دردی ک استادا میکشیدن ُ درک کردم  : ))

سخته خب واقعا ، اولا ک ی جوری در حد فهم مخاطبت صحبت کنی ، ثانیا کاملا متوجهش کنی و هی توضیح بدی بهش ، ثالثا سکوت کنی ک هرچی غلط غلوطه انجام بده و بعد بهش بگی کجاهای کارت اشتباه بوده ، و سخت تر از اون زمانی ِ ک فرد می خواد حالا چیزایی ک یاد گرفته رو نشون بده و اجرا کنه و اووووووم ؛ حوصله ای ِ ک از آدم سر میره  - _ -

دقیقا صحنه یکی از کلاسای دانشگاهم یادم اومد ؛ وقتی ک یکی از بچه ها واسه کلاس 8 صب کنفرانس داشت و استاد بین کنفرانسش خمیــآزه کشید  : }

دقیقا همونجا می خواستم ب استادم بگم دیدی استاد جون ؟؟؟ وقتی آدم خودش حرف میزنه و توضیح میده خوابش نــمیگیره ( ولی انصــآفا ب اون اســتآدم بســی علاقه داشتم و هیـچوقت از حرفاش نــهـ خسته میشــدم و نــهــ خوابم میــگرفت ، همیـــــشهــ با کلــی انــرژی میـرفتم سر ِ کلاسـش و با کوله بـآری از عـــلم از کلاسش خـآرج میشدم  ^_^ ) ولی کسی ک داره گوش میده و سکوت کرده واسه اش خسته کننده میشه و درنتیجه هی دانشجوها حرف میزنن  : دی

این شرایط اینقـدر کسالت بار ، حالا زمانی بدتر میشه ک یکی بخواد همون چیزایی ک کاملا و خیلی بیشترش ُ بلدی دوباره هـــــی واست توضیح بده  : |

دقیقا حال اساتید موقع توضیح دادن و کنفـرآنس دانشجوهــآ  - _ -

ولی انـــــــــــــرژی بـُردآآآآآ

کلی خســتهــ شـدم

ولی خـوب بود ، شـآگرد خوبی بود  : دی

تا ببیــنم حالا بعـدآ چه مقـدآر تمــآس ِ استفهامی خواهم داشت  : )

+ داشتـم فک میـکردم ک دقیــقـآ همون زمـآنی ک یکی دل ِ کسی رو میشـــ ـــکونهــ ، دقیقا همون زمـآن ، در عـرش ِ خــــدآ چخبــرهــ ؟؟
خــــدآ می خواد چیکار کنه با اون بنده اش ک دل شکسته ؟!

دیشـب ک تا ساعـت 2 خوابــم نــبرد ، با همه وجــودم از خــــدآ خواسـتم ک تا الآن دلــی رو نــشکسته باشم  : (

اگ کسی هست ک تا ب الآن دلش از من شکســتهـــ و هـنوز روی دلشهــ و یادش هـس یا ب هر دلیــلی نــگفته ، همین الآن بدون رودربایســتی بگهــــ

پـذیــرآیم  : )

  • زینـب خــآنم
  • سه شنبه ۲۶ آبان ۹۴

25

+ در حوزه انسـآن میگویــیم ؛ بقیه خلقـت را بگذارید ، آسمان و زمین را رهـآ کنید

انسـان هایی ک در گذشته زندگی میکردند ، وضعیت اون هـا ، شرایط اون هـآ ، فهم اون هـآ ، علم اون هـآ ، نعمـت هایی ک خــــدآ ب اون هـآ داد

زمینـهـ ســـآز ِ متنعـِم شدن ِ ما شده است در این عصر و زمان

و عملکــرذ ما زمینه سازیست برای نسل های بعـدی

این سـُــنت خــــدآست

و خـــــدآوند اینگونه نعمـت هـآی خودش را زنجیــره وار بر انسـآن ها عــرضه میدارد

این نگـاه وسیع ، گسـترده ب لحاظ توحیـدی اون ب خلــقت خـــــدآوند و همچنین ب لحـآظ اجتماعی ب خــلق خــــدآ

ک انسـآن چگــونه خودش را در سرنوشت جمع نه تنهـا امـروز شریـک میبیند ؛ بلکه خـودش را برای فرداها هم شریک میبیند

و بر آنچه پیش می آید برای انسان هایی ک پنجاه سال دیگ ، چهل سال دیگ می خواهند در این شهـر بیایند ؛ خــــدآ را شکر میکنند ، که نه حمـــد میکنند بر آنچه برای آن هـآ می خواهد پیش بیــآید

چقــدر باید وجود انسـآن بزرگ باشد

از محــدوده خـود و کوچکی بیرون بیاید ، تا این شیوه نگاه کند

نگـآه فـرد منحـصر در این زمان نــباشد ، منحصـر در این زمین نـباشـد ، منحصـر ب خـودش نــبـآشد ، ب خانواده نــباشد

بلکه یک نگاه عریض و طویل

پیشینیان را می بیند ، آیندگان را میبیند ، خودش را در این بین ، حلقه بین گذشتگان و آیندگان می بیند و خــــدآ را حمد میکند بر هرآنچه از گذشته تا امروز و فردا با بشریت انجام داده است

چقــدر زیبا و دلنشیـن است این شیوه نگاه حجـت ِ خــــدآوند ، وجود مبـآرک سیدالساجدین



تفسیـر فرازی از دعای 1 «صحیفه سجــادیهــ»



+ این حـرفـآ خیــلی بـآرها میـآره روی دوش مـــآ و خیلی ما رو نیــآزمند ب دقــت میکنه در رفتـآرهامون و اثری ک از هرکار ِ ما بر این جهـآن و خلقــت باقی خواهـد موند بعد از اینکه دیگ در این دنیـآ اثری از ما باقی نــمونده باشهــ   ~ _ ~

  • زینـب خــآنم
  • دوشنبه ۲۵ آبان ۹۴

24

+ اگ نــمیتونی بالا بـری

لااقـل مـث "سیــب" بـآش

ک با افتــادنت ، انـدیشه ای رو بالا ببـــری . . .


+ این جمله قطعا از یک ذهن متفکـر و آزاداندیش صادر شده  : )

  • زینـب خــآنم
  • دوشنبه ۲۵ آبان ۹۴

23

+ اگ ب خودم باشه ک هیچ چیـزی نــه تنهـا ب خوبـی پیش نــمیره ، بلکه اساسـآ پیـش نــمیره  - _ -

همـون دیـروز از خـود ِ خــــدآ خــوآستم ک خـودش راه درست ُ واسم پیــش بیـآره

هم اینکه همه چیـز همون طــوری ک صــلآحه پیـش بره هم اینکه نـآراحتـی من هم ایــگـنور نــشهـ

خـب خــ♥ــدآ خـودش پیـش آورد و فک کـنم تا حـدودی خــوب پیـش رفــت همه چــی !

دیگ نــمی خـوآم فک کنم ب اون شـرایـط حـتی ، خیــلی عـذآب آور بود

ولـی هــنوزم نیمـی از اون شـرآیط عــذآب آور باقـی مونده

میـدونی دیگ بقیـهـ اش دست خلقــش واقعا نــیست

اون غمــ ِ هنــوز هــس

نـمیدونم دیگ چی بـآید بگــم ( ی نفـــس عمیـــــــق از تهــ تهـــ ِ دلــــم . . . )

+ دسـت و پـآهام علاوه بر اینکه میلـــــرزه ، کاملـآ بی حـــس هم هســــتم  : |

توی خونه تنهــآ بـآشی و ی مردی ک قیـآفه اش خیـــلیم مـوجــهـ نـــیس بخــوآد ی بـآری رو واسه مستمندآ توی خــونه خـــآلی کنه

فقط با همه قــدرت قــفل بـزرگ در خـونه رو توی مشــتم زیر ِ چــآدرم قـآیم کــردم ک اگ کوچکـترین حـرکتی دیدم ، بـزنم توی مَلاجِــش  : |

الحمــدلله بخـــیر گـذشت و زحمتش ُ کم کــرد  : /

+ فقـط در حـد یــ1ـک برنــآمهــ ؛ برگشــتم ب اینســتـآ

آی دی هـآتون پلیــــز  : )

  • زینـب خــآنم
  • سه شنبه ۱۹ آبان ۹۴

22

+ شـآید فک میـکنـهــ من خــبر دارم

ولی می خـوآم ک اصـــــــلا نــپرسم ک : چخـبر ؟ چیشــد ؟ چـی گفــتن ؟ چیــکـآر کـردی ؟ و ...

خـبر نــدآرم و نـمی خوآم هم دیگ خـبردار بشــم

میـدونی واسه بعضـی چیـزآ و بعــضی اتـفاقــآ زمــآن خیـلی رُکن اساســی ای هـس

وقـتی زمـآنش گـذشت ، واقعا شـآید بهـتر باشه ک اصـلا نــفهمی ک چخـبر بودهــ

حـتی اگ جـآیی حـرفش بشه سریـع محل ُ تـرک میکــنم ، نـمی خـوآم چیــزی بشــنوم

نــمیدونم این وضعـیت تا کِـی قــرآره طول بکِشـهــ

ولی فعـلا تنهـآ چیـزی ک میــدونم اینهـ ک هیـــچی نــمی خوآم ، ینی از آدمــآ ...

ی جمـلهــ هـس فک کنم شنــیده بـآشیـن بعضــیآتون ؛ دقیــقــآ حال ِ من ِ :

" الآن دورِت شلــوغهــ ، هر وقـت تنهــآ شــدی ، حــرف دارم باهــآت "

همکــآرم الآن اومـده میـگــهــ : چــرا امـروز اینقــد افــسرده ای ؟؟

خب عاخـهــ طفلک از پنجشــنبه من ُ نــدیده بود !

میــون ِ این همه اتـفـآق و این اوج ِ نــآراحــتی ، دیگ جــآش نــبود ک خــــدآ هم دلــ ــم ُ بشــکونهــ . . .

  • زینـب خــآنم
  • يكشنبه ۱۷ آبان ۹۴

21

+ این چـند روز همه چـیزآی ِ نـمیدونم چی بگم ! همـهــ داره با هم اتفاق میوفته

ینی در واقع من میشـنوم ×

حـتی با خــودمم دعــوآ دارم ! پنجشـنبه اونقــــدر عصــبآنی بودم ک نـمی خواستم زود برسـم خونه ، خـب اون مــآدر ِ طفلک گنــآهی نــداره ک بخـوام همه چی ُ سر ِ اونا خـآلی کنم

نیـم ســآعتی کوچه پـس کوچه هـآی اطـرآف خونمون ُ گشـت زدم تا بلاخــره رضــآیت دادم ک بـرم خونهـ ، راه هـآی مختلـف ُ هم یــآد گرفتم   : /

اونقــدی عصــبـآنی بودم ک وقـتی زهــرآ ( دخـتر همسـآیمون ) زنگ زد ک : میـآی فـردا بریـم موجهـآی خـروشــآن ؟؟

من ک هرکـسی پیشـنهـآدی از این قبیــل بهـم میده بدون ِ معــطلی قبـول میکنم ، این بــآر هیـچ اشتیــآقی نـدآشـتم ک بـرم !

هـربـآر ک گف گفـتم معلـوم نـیس ، یا حـتی مـآمی خـآنوم ک صبح نمــآز ازم پرسیــدن میــری حالا یا نـهــ ؟؟

معــلوم نــیس !

صبـح جمـعهــ هم سـآعت 7:30 بیـــدآر شـدم ، باز هم ک تمـآس گرف ک میــآی ؟؟ گفــتم نـمیـدونم !

در آخـر رآضـی شدم ک بـرم

خیــلی مشکـلآت داشت ؛ سرسره هـآش واقعـآ استـآندارد نـبود ، نظـم و سرجمـع بودن وسـآیلاش × تمیــزی × مـدیریت × نحـوه برخـورد کـآرکنآنش × شـتآب بیـش از حد سـرسـره هـآ و وســآیلاش ، وضعـیت داغـون نمـآزخونه و چــآدرآش !

این همـهــ جمعیـت و فضـآی ب این بـزرگـی ! کمـتر از 10 تا چــآدر نمـآز بود ! ک اونم حدود 5 تـآش سـآلم بود !! بمـآند ک اذان مغـرب ُ حـتی پخـش هم نـکــردن توی محـوطهــ !!

یک بـآرش اونم محـظ امتحــان بد نـبود ! ولی کلــآ انگشـت کوچیـک ِ موجـهـآی آبـی هم نـمیشـد  - _ -

از سـآعت 4 ببعـد واقعـآ دیگ نـمی خواستم بمـونم ، ولی بخـآطر بچهـ هـآ موندم ، بدیـش این بود ک توی جــآده اس ! ساعت 7 شب سـ3ـهــ تـآ دخــتر !

خــــدآ رو شکر صحیح و سـآلم رسیدیم خونه ، البته اونم غیر از انگشـت وسطـی دست راسـتم ک کلا گوشـت و پوسـتش با هم رفــت   - _ -

دیـروز 8:30 رسیـدم سـر ِ کـآر ، گفـتم حالا ی چکـی هم بکنـم ایمیلم ُ ، بلکه اســتآدم جـوآب داده بـآشه

ساعت 9 بود ، تا چـک کردم دیدم نـوشته : شنبه صبـح سـآعت 9:30 تشـریف بیـآوردید !

عیـن بـرق و بــآد دوویدم ، اینقـد تمـآس گـرفتم و دوسـتمم از خوآب بیــدآر کـردم

9:45 رسیـدم و بـدو از این اتـآق ب اون اتـآق و کلـی بحـث و صحبـت و خــــدآ رو شکـر من خیـلی وقته پیگـیر این قضـیهــ بودم موقع توبیخــآشون دسـتم جلو بود ُ اصلا کوتـآه نـمیومدم !

یک سـآعت از اتمـآم کـآرمون نــگذشته بود ک نمـرم ُ زد ؛ 18.5 !!! اصـلا فکــرشم نــمیکـردم !! اونم مـن ک فک میکـردم بنـدآزتم حـتی !!!

الحــمدللهـــ

از نمـآز صبح ک بیـدآر شدم و بعـدش یکســره سـردرد شــدید داشـتم ، این روزآ اینقـــدر ذهــنم درگیــره و چیـزآی مختلــف هـــــــی میشــنوم همــش سردردم

فقـط شــنـآ ذهنم ُ آزاد میکنــهــ ، طـوری ک اصـلا نــمیتونم زمـآن ِشــنـآ روی اعصــآب خوردیـآم تمــرکز کـنم !!

با ســردرد و هـزآرجـور فکـر و خیـآل وارد آب میشــم ، بعــد از اتمـام  کلـآس همه این فکـرآ تا حـدودآ نیم سـآعت تعطیــلهــ × و بعــدش خب ! زنــدگی ادامـهــ دارهــ حـتی با ســخـتی

حــآلم خوب نــیست ، واقعــا نــیست ، گلـوم پُـر بود از بــغـــض

خــــدآ رو شکــر ک روضهــ هــآی امـآم حسیــن ( ع ) ُ داریــم ، دیشــب بعد از روضــهــ واقعــآ بهــتر شـدم ...

نـمیدونم دیگ چجــوری بـآید دل یکـی بشــکنهــ ک خــــدآ . . .

+ خـوشحـآلم ک بـآ رفــتآر درســتم ( اونم بعـد ِ عمــری !  : | ) همکـآرم دیگ رفـتآرش عــآدی شد و از اون بچـهـ بـآزیـآ دیگ خـبری نـــیس ×

  • زینـب خــآنم
  • يكشنبه ۱۷ آبان ۹۴

20

+ ای کـآش خیلی چیــزآ راحت تر بود

این روزا اصــلا حس هیچ کـآری رو نــدآرم ، حتی کــآرم ، واقعا حـس میکنم ک اصــلا کـآرآیی لآزم رو نــدآرم

تنهــآ چیـزی ک واقعــآ ازش مطمــئنم و لــذت میــبرم "شــنــآ"س !

شنبه این تـرم هم تموم میـشهــ ، و من همین الآن واسه تـرم بعـدی ثبت نــام کــردم

اصــلآح تکنیــک 3 !

از دوشنبـهــ هم تـرم جـدید شــروع میشهــ

ای کـآش میشد هرچیـزی رو امتحـآن کـرد و دید اگ واقعا روح آدم ُ ارضا میکنه و آدم واقعا باهـآش ب آرامش میرسه و از انتخـآبش تا همیـشهــ مطمئـن خوآهــد بود ، ب طور قطـع دیگ اون مورد ُ انتخــآب کنه

کـآش میشــد چنـدین ســآل برم جلــو ...

اصن بیخیــآل ِ عــآلم ، ای کــآش امام زمــآنمون بودن ، اینجــوری خیـلی چیــزآ آســون تــر بود . . .

از خـودم واقعا مطمئـن نـیستم ، ولی فــوقش تنبیــهــ میشــدم

خــــدآجــونم ؟؟

عاخه ما واقعا توی این آخـرالزمـآن دستـمون ب جــآیی بنــد نـیس ؛ خــوش بحــآل اونـآیی ک زمــآن پیــآمبـر و ائمـهــ بودن ؛ خیـلی چیــزآ مشخــص تر بود ؛ یا مقـآبلشون بودن ، یا در کنــآرشون
خــــدآجــونم ؟؟؟؟

  • زینـب خــآنم
  • پنجشنبه ۱۴ آبان ۹۴

19

+ ینی این مطلب ُ ششصد بار نوشـتم و حـتی ی بـآر ذخـیره هم کــردم ولی باز نـمیدونم چـرآ پــرید  : /

همکــآر بنده ک رسما قهر بود ، و فهمیدنش هم خیلی سخت نـبود

دیدم شدم چوب ِ دو سر طـلآ ؛ از این طرف همکـآر قهر کرده ، از اون طرف شاید اون فامیلمون فک کنه من از خودم حرف درآوردم و حالا احیانا اشتباهی شنیدم و سریع نقل قول کردم  : /

ب خانوم دکـتر ماجرا رو گفتم و گف سـرآسر همه کارات اشتباه بوده  : | همون موقعی ک گفتن زنگ بزن ، باید زنگ میزدی ؛ حتما لازم بوده ک اون فرد سریعا تنبیه بشه واسه کارش

ولی خب راستش من واقعا دلم واسه همکارم سوخت ، نـمی خواستم اینقـدر تابلو آبروش جلو فامیلمون بره

ولی خب حیف ک بعضیا تـرحــم نـیومده  - _ -

خانوم دکـتر گف "قهر" ینی تنبیـهــ ؛ الآن بجای اینکه اون فرد تنبیه بشه ، با قهر کردنش با تو ، داره تو رو تنبیه میکنه

من کلا هیچوقت خودم ُ درگیر مسائل ب عبارتی خاله زنگ پیش اومده در محل کار نـمیکنم ، حتی اون زمانی ک پشت خود ِ من کلی حرف بود ، خودم اصلا خـبر نـدآشــتم ××

ولی از کنار این موضوع ک در جمع هم مطـرح شده بود نـتونستم بگـذرم ، چون شـخص خیــلی مهم بود

دیدم ک بهتره برم صادقانه همه چیز ُ ب فامیلمون بگم

رفتم و گفتم ؛ ایشــون هم گف شما خیلی طبیعی رفــتآر کن ، انگــآر نــهــ انگار ، خیلی عادی باش ؛ حتی اگ کسی هم ازت پرسید تازگیا چرا فلانی باهات سر و سنگین شده بگو نـهــ ، نــمیدونم !

این سر و سنگینی ادامه داشت تا اینکه امـروز خـودم دوبـــ2ـــآر بهـش سلام کـردم تا بلاخره جـوآب داد ، ولی خـب مث هـوآی پائیــزی معلوم نــیس باز فـردآ چجـوری رفــتآر کنه  - _ -

اصـلا واسم اهمیـتی نـدآشت ک قهر کـرده ، چون من کـآر اشتباهی نـکرده بودم ، ولی خب خواستم عـآدی باشـم ؛ حداقـل چند وقت دیگ ک بگذره و تب این ماجـرآ بخوابه پیش خودم شـرمنده نـیستم ک احیـآنا چرا بچـگــآنه رفـــتآر کـردم و مـنم قـهــر کردم !

+ بعـد از کلـی این در و اون در زدن ، بـــــــآز هم با منشـی مدیر گـروهمون صحـبت کردم و گفتم ک اسـتآدم جـوآب تماس نـمیده × گف بهش میــل بـزن ؛ ک آدرس میلشو از سایـت دانشـگـآه برداشـتم و بهش میـل زدم و خــــدآ رو شکـر فـرداش جوابمو داد ک گف باید حضــوری بیــآین واسه پیگـیری نمــرتون !!!

من نــمیدونم تو میخـوآی نمره بزنی ، چه ربطی داره ک من حضـوری بیــآم پیشــت ؟؟؟ خب تو اسـتآدی ، برگه ها دست خودته ، خودت ب سایت و صفحه نمره ها دسترسی داری ، دیگ ب من چیکــآر داری ؟؟؟ چــرآ دانشجوئ ِ طفلک ُ میکشـونی دانشکــده ؟!  ایـــــــــــــــــش  - _ -

حالا فـردا احتمــآلا یا شنبه با دوسـتم باید هماهنـگ کنم و بـرم دانشکـده پیش استـآدمون ک بلکه بعد از بــوقی نمرمون ُ بزنه  - _ -

+ بچه هــآ ی ســوآل واجــب دارم :

کسـی از شمــآ هــس ک پـدرش یا همســرش یا حتی یکی از فامیـلای نزدیکـتون ، نظــآمی یا ســپآهی یا ســردآر باشه ؟!؟!

  • زینـب خــآنم
  • يكشنبه ۱۰ آبان ۹۴

18

+ عجــبـــآ

این دزد ِ جای خــآلی  - _ - داره صاف صاف واسه خودش راه میره ، دزدیش ُ میکنه ، هیـــــــچ کسی هم نمیگیــرتش ، حـتی پـلیــس ×

روز عـآشــورا مامی خـآنوم جلوی در خونمون دیدنـش ک داشــته زاق سیــآه ی جای دیگ رو میــزده و با رفیــق دزدش بوده

جناب پدری اصن اون دزد ُ ندیدن ، فقط تا رفیـقش ُ دیدن بـه مامـی خانوم گفتن ک این دزدهــ ، مشــخصـهـــ

مامی خـآنوم هم سریــع گفتن غیــبت نـکنین بابا ، از کجا معلــوم ، روز عــآشـــورا ...

ولی خودشون گفـتن بعــدش اون طـرف کوچه همــون دزد ُ دیدم ، ولی دیگ ب بـآبـآت هیـچی نـگفــتم ک آره دزدن ایــنـآ

بخـآطر وضعیـت پــدری و عمـل قــلبشون نـمیشه هم چیزی گف ، ممکنه هــول کنن یا حتی بــرن دنبــآلش و این روزا هم ک هرکسی ی چــآقــو همـرآهـش داره

یا حـتی هیــچی هم نـدآشـته باشه زبونم لال کافیــهــ طـرف ی مشــت بــزنه ب قفسـهــ سینشـون و ...

زبــونم لـــآل ×××

بمیــرن همــشــون ایشــآلا ک ایــنآهـآ اصــلاح نــآپذیــرن  @_@

روز عـآشــورآ ؟؟؟ حـیـــآ هم خوب چیـزیهــ

+ مــزآحم تلفــنی شب تاســوعــآ ، ســآعت 12:30 شــب  : |

عجـب افــرآدی گیــر من میوفــتن هـــــآ   : /

حــآلا گیــر داده ک نــهـــ ، نیــلـوفـر خــآنم خــودتی   : |

بعـدم هـی زنگ زنگ زنگ ، اس اس ....

از آخـر بهــش اس دادم ک حیــآ کن ، شب تاسوعــآس ، بعدشم کلا اشتــبـآه گرفتی و ب سـلآمت

حالا پـررو پررو میگه راس میگی حـوآسم نـبود ، ایشالا بعد " تاسوعا آشورا مزاحمت میشم"   : |

ینی سـوآد در حد ی غورباقه هم نــیس   : /

سحــر عــآشـورا ساعت 03:55 صبــح پیــآم و تمـــآس  : /  ک " بخـدآ دیگ طــآقت نــدآرم"   o_O

بابا مــلـت رسمـــــــآ قــآطیــن !

منتظــر بودم ی موقع زنگ بزنه و مَـردی غیر از بابام پیـشم باشه و بهش بدم دعــوآش کنه

روز بعـد از عــآشـورا باز تمـــــــــــــــــــــآس و تمـآس بعدشم شــآکی شده ک "چـــرا جــواب نـمـیـدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟"

اعصــآبم خورد شد دیگ ، با ی تـوپ پُر جــوآب دادم و حســآبی تهدیدش کــردم ک "تـآ الـآن خیـلی ملــآیم باهـآت رفــتآر کردم ، اگ فقـــــــط ی بـــآر دیگ زنگ بــزنـی ب شـــوهــرم میگــم"   : )))) بعـــدشم هـــری

حالا موقــع حــرف زدنم داشت بال بال میـزد ک نه تو متاهـل نـیــستی   : دی

منم خیــلی جـدی حـتی ی لحـظه بهش فرصـت صحبت کـردن نــدآدم  ^_^

یکم گـذشت تا پیــام داد پُــر از معــذرت خــوآهــِی ک "ببخشیــد من نـدونسـتم ک شوهر داری ، شــرمنده"

خـوشم میــآد این جـدی بودنـم خیــلی جــآهـآ جــوآب میده   : دی

+ امـروز ظهـر ی صحـبتی پیـش اومد راجـع ب اینکه یکی از افـرآد فامیـل ما روز تـآسـوعـآ یا عــآشـورا حالش بد شــده و ...

خیــلی نگـرآن شدم ، در حدی ک دیگ نمیتونسـتم کـآر کنم

رفـتم تا خـودم ببینمشون ، هـرچند نـبودن و موفـق نشـدم   : (

پـرسیــدم خـــوبن ؟؟؟؟ گفتن آره

گفتم حـآلشون بد نـشــده ؟؟؟ گفتن نــهــ واسه چــی ؟؟؟

تمــآم بـدنم یـــخ کــرده بود از اسـترس و نگــرآنی ، گفـتم ببینین ، دسـتآم یخ زده از نگـرآنی

دیگ پـرس و جو و عصـبـآنیت ک کی گفته ؟؟؟ چـرآ گفته ؟؟ مطمئـنی ؟؟؟ واسه چی خب ؟؟ اصـن چـرآ فلانی باید همچین حرفی بزنه ؟؟؟ و ...

بهم گفتن ک باید ب روش بیـآرم ک نـبـآید همچین کاری میکرده ، دیگ منم خیـلی چونه زدم ک الآن نــمیخاد حالا بهـش تلفـن بزنم و بگم ، بذارین میرم میبینمش ُ بهش میگم

دیگ بحـث ُ عـوض کردم چون خیـلی ناراحت و عصـبـآنی بودن ک چـرآ یک نفـر احتمالا برداشـت شخصـی خودش ُ میره ب بقِـیــهــ هم میگه ؟؟

اگ هر برداشـتی داره واسه اینک مطمئـن بشه باید بره بپـرسه بعد احیانا ب کسی بگه نه صـرفا فکـر خودش ُ ×

بعد ک دیدمـش ازش پرسیدم چی گفتی شمــآ ؟؟

گف واسه چی ؟؟ گفتم من نگـرآن شـدم رفتم پرسیدم ، گفتن نه اصـلا همچین چیـزی نــبوده و ...

حالا این همکــآر ِ من شـآکی ک چرا رفـتی گفتی ؟؟ چرا گفتی من گفــتم ؟؟ و ...

خب نگـــرآن بودم ، کسی ک از حـرف خودش مطمئنه پس دیگ نـبـآید نگـرآن باشه ک کسی حرفش ُ جایی منتـقل کنه

اگـرم مطمئن نـیس پس نشـرش نـده و ب بقیه نـگهــ ، حداقـل پیـش خودش نگه دارهــ

واقعـــآ ســـردرد شــدم ، زیـــآد

فقط خــــدآ آخر ین قضیه رو ختم بخیــر کنه و الهــی ک داســتآن نـشــهــ ک اصلا حوصله خاله زنک بازی نـدآرم  - _ -

+ این روزا تنهـآ خبـری ک دارم ، راجع ب شــنـآس  ^_<  ک همچنــان در حال ادامه دادنش هسـتم  : )

  • زینـب خــآنم
  • سه شنبه ۵ آبان ۹۴

17

جمله ای ک توی این ایـآم خیـلی من ُ سوزوند ...


* کـل مصیــبت عـآشــورآ و از دسـت دادن جگـرگوشـهــ هــآی نـآزنیــن اهــل بیـــت نــبـی ؛ همه در عـرض 8 ســآعت رخ داد . . .

تـا جــآیی ک وقـتی حضــرت زیـــنب ( س ) از قتلــگــآه برگشـــتن ، زنــآن بنـی هـآشم دیدن ک موهــآی ســـر ِ حضــرت ( س ) سفیـــد شـــدهـ . . . *


امــــــآن از دل ِ زیـنـــــب . . .

  • زینـب خــآنم
  • شنبه ۲ آبان ۹۴
عــرضم ب حضورتون ک !

اینجــآ خـبر خـاصی نــیس : )