۲۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

70

+ بعضیــآ تو وبشون از بهــترین و بدتـرین اتفاقاتی ک سال 94 واسشون پیش اومده نـوشتن

خاستم بنویسم ، خیــــلی فکر کردم

اتفاقــآت بد زیــآد بود

اتفاقاتی هم بود ک شاید در لحظه شیرین بود ، ولی بعدش خیلی بد بود ...

94 اذیتم کـرد ، حســرت های بزرگــی رو روی دلـم گـذآشـت ُ حالا داره با بی خیــآلی تمام بار ُ بندیلش ُ جمع میکنه و میـرهــ

حســرت هـآیی ک ب لطــف خــــدآ فقط تونســتم خیــــلی ب زحـمت باهاشون کنـآر بیـآم ُ بهشـون فک نــکنم ...

در کل میتونم بگم :

"بدترین اتفاق سال 94 " : مریضی قلبی جناب پـدری و درگیری ها و ناراحتی های ناشی از اون

"بهـترین اتفاق سال 94" : ابتدائا ســفر کربـلآ ( خـودم ؛ اواخر آبـآن ) و سفـر قشـم ( با خانواده ؛ اواخر اسـفند تا اوایل فروردین )

امیــدوارم ب لطـف و عنـآیت خود ِ خـــدآ در سال 95 حسـرت هـآم ب بهــترین شکـل ممکـن و مافـوق تصـــورم جبــرآن بشــهــ و با سلول سلول بدنــم صــفت " یا جبــآر " خـــــدآ رو وِجــدآن کنم . . .

  • زینـب خــآنم
  • چهارشنبه ۲۶ اسفند ۹۴

69

+ نمازم ُ خوندم ُ بدو بدو راه افتادم

بدون اینک ی خبر بمن بدن ، وقت من ُ داده بودن ب یکی دیگ !!!!

برگشـتم سرکـآر  : /

همکارم میگهـ : چــرآ برگشــتی ؟؟!!

خـیــــلی رُمـــآنتیک خــدآفـظی کرده بودیم   : )))

: |

  • زینـب خــآنم
  • سه شنبه ۲۵ اسفند ۹۴

موقت

+ ی رمــآن خیــــــلی قشــنگ میخام

ک حتی نــتونم ی لحـظهـ بذارمش زمـین

با گوشی بشه بخونمش خیلی بهتره

متاسفانه "شهر کتاب" نزدیک خونمون هنــــوز افتتاح نــشده

مــعـرفی میکنین ؟

  • زینـب خــآنم
  • دوشنبه ۲۴ اسفند ۹۴

61

+ ( مکان : روضه )

ی دختر خانومی پذیرایی میکرد

تپــل ، 16-17 ساله ، خیــلی خـــوش روووو

با ی چــآل لُـپ خـیـــــــلی دوس داشــتنی

دوس داشــتم بغــلش کنم

اینـقــــد ک این بشــر ب نظــرم شیــرین اومــد  : )

  • زینـب خــآنم
  • شنبه ۲۲ اسفند ۹۴

60

" ای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دار

تا دست خداحافظی ‌اش را بفشارم... "


(فاضل نظری)


* برگرفته از وب : من ، نه !! او ...
  • زینـب خــآنم
  • شنبه ۲۲ اسفند ۹۴

59

" باید ک حقوق عشق را
در قانون جـزا بیاورند
تا به همین راحتی
کسی واژه عـشق را
بدنـآم نــکند . . . "

* برگرفته از وب : میم ، عین

  • زینـب خــآنم
  • شنبه ۲۲ اسفند ۹۴

58

چرا اینقدر زود رفتی ؟
تـــو
نـهـ ، نــشد

سرت را بگیر بالا ...


* برگرفته از وب : بیست و نه ژوئن

  • زینـب خــآنم
  • شنبه ۲۲ اسفند ۹۴

57

" حیف نـیست آدم بمیرد و زیر گوشِ هیچ کسی "دوستت دارم" را زمزمه نـکرده باشد ؟ "


* برگرفــتهـ از وب : بادبادک بازیگوش

  • زینـب خــآنم
  • شنبه ۲۲ اسفند ۹۴

56

+ از روضه رسیدیم خونه ، مودم ُ روشن کردم

اومدم ی سری ب اینستام بزنم ، دیدم اینترنت قطه !!

اومدم توی اتاقم ، دیدم مودم خاموشه ! سه راه خاموشه ! و کلا از پریز کشیده شده !!!!

گفتم کی این سه راه رو از برق کشیده ؟

همه گفتن ما نــبودیم !

گفتم الآن 5 دقیقه کمتره کشیده شده !!! خب کی دست زده ؟؟؟ سیستمم اسلیپ بوده ، خب چرا میکشین از برق ؟؟

گفتن بابا ما نـبودیم

از خـوآهر خانم پرسیدم ، گفتم : آخرین نفر تو از اتاقم اومدی بیرون ، گف نــمیدونم !!

گفتم خب چرا باید بکِشی ؟؟

گف نـهـ من نــکردم ، نــمیدونم !! شایدم من کِشیــدم !!! گف شاید پام گیر کرده !!

گفتم این اینقــد محکـم هـس ک با یک پا گیر کردن درنــیآد ! کسی کِشیدتش

گفتم ینی جــن بوده ؟؟؟؟

گف نــهـــ ، من بودم !!!

گفتم چون میتــرسی میگی خودت کردی ؟؟؟  : دی

گف نــهــ نـــهـ من بودم !

گفتم باشه ××

دیدم هی مامی خـآنوم اشاره میکنن ، گفتم چیه ؟؟

گفتن هـیچی !

گفتم چرا ی چیزی گفتین !!

گفتن نــهــ !

گفتم ولی ی چیزی گفتین !

( فک کردم بخاطــر قلب جناب پدری هی دارن اشاره میکنن ک هیـچی نــگو ! منم گفتم باشه ، نگرانشـون نــکنم ! )

داخل پرانتز دیگری عرض کنم ک در خونه ما "امیرحسیـن" ینی اون موجودات نامـرئی  : دی پرانتزم ببندیم !

خواهـرخانم رف توی آشپزخونه ، مامی خانوم گفتن : وقتی میدونی میترسه چرا هی میگی ؟؟؟؟ خب شده دیگ ، هی تکـرآر نــکن

گفتم : ااااا   : ))))  خب باشه اصن بوده ک بوده  : دی

  • زینـب خــآنم
  • جمعه ۲۱ اسفند ۹۴

55

+ خونه خاله خانم ی عالمه چشـم منتظر بود ک ببینیم اینا کی برمیگردن و جواب چیشد ؟!!  : دی

ینی اصن پسند شد یا نــه ؟!
( حالا هربار من واسه همه ی جـــوری ذوق میکنم ک هرکسی نــدونه فک میکنه طرف یا دفه اولشه میره خاستگاری ، یا قراره آخرین بارش باشه یا من خواستگار نــدیده ام !!!! )

تا رسیدن ، من هــــی از خاله خانم میپرسیدم خاله جون چیشــــــــد ؟؟

ی دفه دیدم پسرخاله ام میگه : ظاهرا زینب خانم درجریان نــیست !!

با خودم گفتم آش ِ چی ؟ کشک ِ چی ؟ چرا من باید درجریان باشم ؟!

و بعد از لَخــتی ! فهمیدم ک بلــهـــ ، این جایی ک رفته بودن از قضا همون کسی بودن ک چند وقت پیش خاستگاری خود ِ متعالم اومده بودن !!

البته خودم شمارشونو دادم ، چون ی دفه ک اومدن خواهر کوچیکشم اومده بود و من ُ مامی خانم همون موقع داشتیم فک میکردیم این دخترخانم واسه پسرخاله ام خوبهـ

با توجه ب اینک منم اصلا تو باغ نــبودم ! می خاستم ببینم جریان خاستگاری دیشب چی میشه ، ک اگ خوششون نـیومد و حرفاشون با هم جور در نـیومد ؛ من شماره اینا رو دوباره بهشون بدم ( اون دفه ک داده بودم واسه حدودا ی ماه پیش بود ک برخورد کرد با عمل خاله خانم و عقب افتاد )

حالا در همون گیر ُ دار اینک همه چقــــــــــد ب من گیــر دادن ُ اذیتم میکردن بمــآند ...

دیگ آخــرآش یکی از پسرخاله های گرامم گف بابا ناراحت نــشو ، داریم اذیتت میکنیــم !

شوهر ِ دخترخاله گرامم هم ک دیشب دید اینا صحبتاشون تا حدی با هم گرفته ، گیــــــــــر داده بود شدیـــدآ ک خب بسه دیگ !! چقد می خاین حرف بزنین ، تموم دیگ و ...

میگف : من با همین خانوم خودم چندبار حرف زدم مگ ؟؟ نــباید خیلی وارد جزئیات شد ، گف خانوم شما حرفی داشتی دیگ ؟؟

دخترخاله جانم هم گف بله ، شما نــذاشتی دیگ ، زود من ُ قاپیــدی  : ))

شوهرشون هم عرض کردن ک : بلـهــ ، شما هم عرضه دارین بِقــآپین !

دیشب کلا خیلی بلبلی کردم  : ))) سکوت ُ جایز نــدیدم ُ ( اگ نـمیگفتم این حرف تو گلوم گیر میکرد  : دی ) گفتم :

با عـرض پوزش از جمع حـآضــر ، ولی پسـرآی الآن عــرضه نــدآرن ...

و ایشــون هم با تکون دادن سر نشــونه تاســف ، حرف من ُ تایید کرد . . .

* صحبتای دیشب خیلیش شوخی بود ، دیگ نـمی خواستم خیلی حرف بزنم ُ نظر بدم ، بمن چه ؟ خودشون مهمن ، و اینک وظیفه ما فقط در حد معـرفی بوده نــهـ بیشــتر

همه قبلش تا ی مقداری تفاهم ُ اشتراکات میبینن هی میگن زود باشین ُ عجله کنین ُ و ...

ولی دو روز دیگ بعد از ازدواج اگر خـــدآی نـکرده ب کوچیکترین مشکلی بر بخورن ، هیچکس دیگ حرفای قبلش یادش نــمیاد ک چـهـ مقدار قبلش هی عجله عجله میکردن

همه حرفشون میشه این : می خواسـتی خودت چشات ُ باز کنی ُ درست انتخاب کنی ...

  • زینـب خــآنم
  • پنجشنبه ۲۰ اسفند ۹۴
عــرضم ب حضورتون ک !

اینجــآ خـبر خـاصی نــیس : )