۸ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

8

+ بلاخـــره از یــوغ ِ ( البته اگ درست نوشته باشم : )) ) این بلاگفــآ رهــآ شــدیم  : دی

+ گــآهی وقتــآ حســرت خیلی چیــزآ روی دل ِ آدم میمونه

حســرت بعضـی حرفــآی گفته شــده ، بعضــی حرفــآی نگفته ؛ اگ این همـــهـــ فکــری ک بعــد از اتفاق افتادنــش کردم ، ب فــرض اطلاع قبلــش میکـردم ، اینقـــد الآن حســرت نمیخوردم

ینی هــــزآر بــآر ب خودم گفتم "لعنت بر دهــآنی ک بی موقـع باز شـود" ...

چقــــــــــدر بر حمــآقــت و بی سیـــآســت بودن ِ محــض خودم واقــف شــدم

اگ چیزی ُ قـــرآر نیس داشته باشم ، ترجیح میدم حتی نبیــنم اون چیــز ُ

نه اینک ببینم و حسـرت نداشتنش بمونه روی دلم ...

درسـته ک خیــلی سخـت بود واسم و خیــلی سنگیــن ولی خیــلی هم واسم تجــربه ب بــآر آورد

ینی اگ همین بــآز و بسته شــدن دهــن و ب سیــآست باز شــدنش ُ کنتــرل کنم ، نصف زندگیــدم عــآلی میشه  : |

+ نظــرم نسبــت ب خــودم برگشــتهــ ، حالا میفهمم ک خیـــــــــــلی ایــرآد دارم

توقعـم از خودم خیــلی بالاتــر رفته ، شــآیدم چشــآم بیشــتر باز شده ...

من ، حالا ب دلایل فراوان ؛ این نبــآیــد باشــم

تصـمیم دارم ک ی وجهه شخصیتی خودمم عوض کنم !

خب من ی آدمیم ک ســرِکــآر ی مدت بهم میگفتن "زلزله"

کلا ی آدم خیــلی اکتیــو و شــآد ؛ البته با غریبه ها خیلی محافظ کــآر و جــدی و کمی هم مغـرور

درنتیجه ی بار دوست مامی خانوم بهشون گفته بود این دخترت ک برج زهره ماره  : ))

تصمیم دارم اون شـــاد بودنمو بذارم کنار

احساسم اینه اوناهایی ک ب ی جاهایی رسیدن و در نزد بقیه جایگاهی دارن مث من نیستن !

ینی یکی مث من با این شخصیتم اونجوری نخواهم شد ×

می خوام ک خودمو عوض کنم ، ینی این نباشم ؛ خیلی تا حالا این تصمیم ُ گرفتم ولی هربـــــــــــــآر موفق نـمیشم  : |

تهش میشم همونی ک همیشه بودم ! نمیتونم شوخی نکنم ، نمیتونم خیلی جدی باشم ، و خیلی نمیتونم های دیگ  : /

خودمم با خودم موندم ، تکلیف خودمم با خودم معلوم نیس

وقتایی ک اونجوری ک می خوام بشم ، میشم خیلی خشک و جدی و مغرور میشم و این شخصیت خیلی حتی واسه خودمم غریبه اس

حالا خودم موندم با خودم چیکار کنم

مخصوصا با این حسـرت بـــــــــــزرگ روی دلم . . .

  • زینـب خــآنم
  • سه شنبه ۳۱ شهریور ۹۴

7

_ نگــرآن قفلا و درآی بسته نباشــید

شاکلـــید دست اون بالا ســریهــ . . .


دیــآلوگ مــآندگـآر

  • زینـب خــآنم
  • دوشنبه ۳۰ شهریور ۹۴

6

_ به نســبت گــندی که زدیــم ؛ اون چیــزی که خــداونـد ゜*はーと*゜ のデコメ絵文字 برآمـــون تقــدیـر میکــنهـــ

مطمـئــــــــن بــآش بهـــتریــنـهـــ

بهـــترهـــ اَنگـــولـکِــش نکــنیـم ؛ چــون خـــرآب تـــر میــشـهــ

بعــد خـــدآ مجــبـورهــ دوبـــآره به نســـبت خــرآبکــآری جــدیــدمــون ×

- خِــیل ِ خــُــب ، دآرم میــفهــمم ، دیگــهــ حـــرف نــزن . . .

 

دیــآلـوگ ِ مــآندگــآر  ゜*.ピンク.*゜ のデコメ絵文字

بـآ تمـــــــــآم وجـــودم به ایـن حــرف ゜*かわいい*゜ のデコメ絵文字 معـتقــدم

  • زینـب خــآنم
  • يكشنبه ۲۹ شهریور ۹۴

5

داشــتم ی پُســت ِ طول و درآز مینوشــتم ، همش غُــر و شـکــآیـت و نــآله و شــآیـدم ناشُـــکــری . . .

همیشــهــ پرهیــز میکردم از اینک مبــآدا غُــرآی دلمو بنویسم و با حــرفـآم تصــور یکی دیگ رو هم ب خــدآ حتی یکـم ، از حالت مثــبت خــآرج کنم

داشـتم مینوشتم ک نــیــــلـــو  Download Viber emoticon (purple_heart) پیام داد ، ک کلی وقت گـذآشت و کــلـــی حـرف زد باهــآم ، حــرفــآیی ک واقعا جــآی تامــل داره ...

بعضــی حرفــآش خیلی ب دلم نشست ، میگن آنچه از دل برآید ، لاجـرم بر دل نشیند ...

همین بود دقیقا

دیــر یــآدم افتاد ک کپـی کنم حرفــآشو ، بــآزم همینا غنیــمتـهــ ...

 

+ به بزرگیش شک نکن اگه دنیا بکامت نیس ...

 

+ برا اون هیچکاری نداره ... واقعا هم نداره عین اب خوردنه
ولی بشین کلاتو قاضی کن چرا نمیده
یجای کار میلنگه حتما ...

 

+ با دلت ... از ته دلت ... همونجا که بغضیه ... همونجا که درد میکنه ....

از همونجا برو باهاش حرف بزن ....

برو بهش بگو کم اوردم ، دیگه حریف دلم نمیشم ؛ برا بهونه هاشو بغضاش...

بگو اومدم خدایی کنی

اومدم دست دلمو بگیری ، بگی اروم میکنمش ...

حتی حتی اگه اون اتفاقی که منتظرم نیوفته ...
بگو فقط ارومم کن ...

الان ارامش میخوام چیزی که ندارمش
 اگه بدی شکر ... ندیم شکر

 

+ حس کن خدا بغلت داره میکنه

حس کن خدا دستاشو داره دراز میکنه سمتت

حسای خوب بده به دلت ...

  • زینـب خــآنم
  • يكشنبه ۲۹ شهریور ۹۴

4

_ تو چاپخونه ک کار میکردیم ، یکی ُ داشـتیم ک خیــلی پُــر حـرف بود ، همه چیـز ُ ب همه چیـز می بافـت

میگـف زنــدگـی ی جـورآیـی شبیـهـ هـوآ کــردن ِ بــآدبــآدک ِ

نَخــش ُ سفـت بگیـری پــآره میــشهــ ، شُــل بگیــری از دسـتت در میــره

بــآیـد بدونـی کِــی سِــفـت بگیــری ، کِـــی شُــلِـش کُــنی . . .

 

+ دیــآلوگـ مــآندگــآر キラキラ のデコメ絵文字

+ میــشهــ خیـــــــــــلـی واســم دعــآ کنـیــن ؟؟

  • زینـب خــآنم
  • يكشنبه ۲۹ شهریور ۹۴

3

+ یکی از بچه ها ، پارسال 9.6.93 توی وبش نوشته بود :

" سال دیگه ، همین الآن ، چی میشه ؟ "

نوشته بود هرکـســی واسه خودش بنویسه ک چه خواهــد شد در سال دیگ همین تاریــخ ؟!

منم نوشتــم ُ روی ی برگــهــ محـکــم نوشتم و گـذآشــتم توی کیــفم  ( برگه باید محکــم میبود تا در مرور زمــآن و در عرض این یک ســآل خــراب و پــآره نشـهــ  : دی )

طی این یک ســآل اصـن بازش نکــردم ، تا خورده داخل کیفـم بود

همین الآن ی دفه دیدمش و بازش کردم ، دیدم تازه تاریخــشم گــذشــته  : ))

سه تا چیـزی نوشته بودم :

فاطمه جون ----> متاهـل = ک نشــد ×

خودم -----> مجـــرد = ک درستــهــ هچــنآن  : ))

و ی مورد دیگ ک اونم اشتــباه از آب دراومد و نشــد !

حــالآ تصمیم گرفــتم امروزم بنویسم و بــذآرم تــآآآآ ســــآل دیگ  : )

17.6.94

+ طی یک پروسه دو مــاهه می خواستیم واسه خانوم دکــتر تبلت بخریم ، البته این مدت زمــــآن کِــــــــش اومده بخــآطر ِ مهندس شرکته ک مثلا داره بررسی میکنه  : ))

و من میدونم ک واقعا حق داره و خیلی گرفــتاره

رفــدم ک مدلــشو بپــرسم و تو دی جی کالا ببینم کدومه ؟!

رفـتم پیش پسـر عموی محـترم ک بپـرسم مدل ُ ، گف من نمیدونم و ب منشیش گف زنگ بزنین دفـتر جناب مهندس و ازشـون بپـرسین

اوشون هم مدل ُ با یکی از همین نرم افزآرآی کذایی ب خانوم منشی فرســتاد  : دی

همکارم گف خب الآن مدلشو واست میفرسـتم

منم گفــتم من هیــچ نرم افــزآری ندارم  ^_^

گف تا دیـروز ک همه رو داشــتی ؟؟  : )))

گفـــتم جــــآن ؟؟ فقط ی واتـس آپ بود دیگه  : /

گف حالا همـــون  : ))

گفــتم خانوم من هیــــــچ نرم افــزآری ندارم ، همه رو پـــاک کردم  ^_^

گف من ک ب تو مشــکوکم ، ی کاسه ای زیر نیم کاسه اس  : )))

: |

پســر عموی گــرآن هم گفتن خب حالا چیـکــآرش داری ، شاید دخـتر خوبی شده  : دی

: |

گفتم خیــلی ممنون دخــتر خوبی شـــدم ؟؟؟؟ مگ دخــتر خوبی نبودم ک حالا شـــدم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

پسـرعموی گــرآن هم گفــتن چــــــــــــــرآ ! ولی میگم خوب تر شــدی  : )))

: |

میگم خوبه واسه ازدواج از اینا برن تحقیــقـآت  : |

رسمــآ فاتحه آدم ُ میخونن  : /

  • زینـب خــآنم
  • يكشنبه ۲۹ شهریور ۹۴

2

+ میرم بــآغ ِ عموم چون تنهــآ اومده ، یکم پیــشش باشــم

این دفـــهـــ بیخــیآل ملاحظــهــ کــآری ، هی حــرف میزنــم و اصــنم توجه نمیکنم ک پیش ِ این عمــوجــآن باید مبــآدی آدآب بود  : دی

ی دفه خیـــلی جــدی برگــشت گف : تو همیشــهــ اینجــوری ای ؟؟

گفـــتم چجــوری ؟؟  : |

گف همیشــهــ اینجــوری ای یا داری خــودتو واسه من لــوس میکـــنی ؟؟

: ))) گفــتم نه من کلا مدلــمهـــ   : دی

+ ایشــون همون عمــویی هســتن ک با هم قشــم بودیم

میگه یــآدته تو سفــر چقـــد خوب ضــآیعت کردم ؟؟؟

: |  گفتم نــع  : /

گف تو میــآی واسه من آدم ِ وسواســی با دســت نشسته میوه پوست میکــنی ؟؟

گفــتم بابا کلا پَلـَـشـتی خوبه  : )))

گف منم خــوب ضایـعـت کردم ، خانوم دکــتر گف عموجون اینجوری نگیــن خواهــرم گنـــآه داره ناراحــت میشــهــ ، گفتم نه خــودش میــدونــهـــ من رُکــم 

: |

+ میگه روزا چیــکآر میکنــی ؟

میگم ســرِکــآر دیگ ، شــرکت ؛ کلا ســرِکــآریم  : دی

میگه فــروشــندگی میکــنی ؟؟؟

o_O گفــتم بابا در شــآن من نیــس  : |

گف مگه چیــهـــ ؟؟ بــذآر بازنشسته بشــم ، ی مغــآزه میزنم تو قشــم ، خودمم فــروشــنده اش میــشم

: )) گفــتم بابا خــب شمــآ مَــردین ، واســهــ مـــردآ زشــت نیس

من اگ فــروشنده بشــم ، چــون رو نــدآرم ، اینقــد تخفیــف میدم ، همه امــوآل مغــآزه رو ب آتیــش میکـِــشم  : دی

  • زینـب خــآنم
  • يكشنبه ۲۹ شهریور ۹۴

1

یک شــب مونده ب تموم شــدن روضه هامون بود

فاطمــه جون و دختر داییم ( رقیه جـون ) ب اصــرآر من خونمون موندن ، بعد از روضه و تموم شــدن کارا و خوردن شــآم ؛ من چون بشــدت خســته بودم و صب باید میرفتم سـر ِ کـآر ، رفــتم ک بخوابم ولی این دو نفــر با خــآنوم دکتــر بیــدآر موندن و تا نیمــهــ هــآی شب با هم صحبت میکــردن

صبـح ک رفــتم سـرکـآر خب هردوشـون خواب بودن ، ظهــر ک برگشــتم شاهــد ی چیـــز خیــــــــــــــلـی عجیــب بودم !!!!

فاطمه جون همه شبکه هــآی اجتماعیشــو پاک کرده بود ، رقیه جون هم ی تصمیم دیگ گرفته بود !

بعد از صحبتاشــون با خانوم دکــتر و گفــتن موارد متعدد از کیســآی مشــآوره و صحبــت هــآی دینی و خوشنــودی دل امام زمــآن (عج) و ...

هر کدومشــون ی تصمیمی گرفــتن ، فاطمه جون هم همه شبکه هــآی اجتماعیشــو پاک کـــرد و خــلآص ×

البته این پاک کردن ی چِهِله بود ، ینی تا 40 روز ! تا عیــد غـــــــــدیــر

و بعـدش هم قــرآر هس انشالله ادامه بدن

خواهــر فاطمه جون تهرانه و بیشــتر ارتباطشـون با نت ، و کلــــــــی از این تصمیم ناراحــت شد و غــر و نق زد

هرکــسی هم ک خبــردار میشه اگـــر خیــــــــــــــــــلی ابــرآز خوشحــآلـی نکنه ، میگه استفــآده درست مهمه !! آدم اگ درست استفاده کنه و مدیریت کنه استفادشو ، مشکــلی نداره ک ! تکنولوژیــهـــ !!!

ب قول فاطمه جون منم هم مواد جا ب جا نمیکردم !!! استفاده درست میکردم

اکثـــرمون عضــو این شبکه ها بودیم و هســتیم و میزآن اعتیــآد و وابســتگی ای ک میــآره و همچنین خطــرآت خیـــــــــــلی زیادی ک داره رو در جریــآنیم ، میــدونیم چه مقــدآر ذهنمون رو درگیــر میکنه و وقتمون واقعا الکــی الکی هــدر میشه

قــرآر بود تصمیمات جدیدتر گرفته بشه ، ینی اون جمع با هم + دختــرآی همسایمون هم !

صحبت از تصمیم بعدی شد و اینجـــآ بود ک فاطمه جون گف نمیشـــهــــــ ، توام باید همــراهیـم کنی ، تو هم نیــآی من دیگ کاری نمیکنم   : ))

گفتم حالا مگ داری واسه من میکنی ؟؟ واسه خدا و امام زمانت داری میکنی  : دی

گف باشه ولی توام باید ی کاری ک خیلی سخته واست ترک کنی !

گفتم شاید من با سـر بخوام برم تو جهنم  : ))

گف خب من نمیذارم

گفتم آره ب زور میکِشــیم تو بهشــت   : )))

گف آره دقیـــقـــآ  : دی

تصمیم بعدی رو فاطمه جون گرف ، در زمینه حجــآب ِ بهــتر و کــآمل تر

و گــف ک توام باید شبکه هــآی اجتماعیتو پــآک کنی !

بعد از کلــی صحبت تصمیم گــرفتم منم پاک کنم ، حالا شــآید موقـتی تا عیــد غــــــــدیــر ، شــآیــدم دائــم .

خب واسه فاطمه جون این تصمیم خیلی سخــت بود ، خیلــی زیـآد ، کلی گروهــآی خیلی خوب داشــت

از پاسخـگویی ب مسئـل شــرعـی توسـط خود ِ نمـآینده آیت الله سیســتآنی ( مرجـع تقلیدمــون ) تا طــب ســنتی آنلـآین با حضــور دکــترآی متخصــص ، گروهــآی شعــر مذهــبی ، پیجــآی مذهــبی لآیـن و ...

پــآک کرد ، اولش خیلی واسش سخت بود ، هــی میگف من از فــردآ چیکــآر کنم ؟؟ بیکـــآر میشم ، حوصله ام سـر میره و کلی نــق و غُــر دیگه

این تصمیم ُ عملــی کرد ، و آرامــشش چندیــن برابــر شد ، خیــآل راحت ، بدون ِ دغدغه هــآی بیخود  : )

مگ قبلا ک این شبکه هـآ نبود چیکــآر میکردیم ؟؟

سوال داشتیم ، زنگ میزدیم از دفــتر خود ِ همون مرجع تقلیدمـون میپرسیدیم

سوال پزشــکی داشتیم ، میرفتیــم مطــب ، حالا با پُرس و جو ی دکتر حاذق

شعــر واجب باشیــم ، ی ســرچ کوتاه تو گوگــل

عکســی ، چیــزی ، امکــان همه چیـــز فراهمه

مگ قبلا ک فقط با گوشی تلفن صحبت میکردیم و اس میدادیم وضعمون چجوری بود ؟

درسته ترک ِ ی عادت سخته ولی ارزش داره

ب اون همه آرامــش ِ بعدش می ارزه ، ب اون خیــآل ِ تخت ِ بی دغــدغه ، ب ســآلم موندن چشــآمون حتی !

خودمـونم بهــتر میدونیم ک اکثــر پدر و مــآدرا اذیتن از اینک بچه ها اکثــر اوقات ســرشون تو گوشیشونه و توجه کمتـری دارن ب اتفاقــآتی ک توی خونه میوفته و کــــــــــلا بی خبــرن

ب شــآدی دل پـدر و مــآدر ، همون پــدر و مــآدری ک ب قول عزیزجـون خدا بیـآمرزم دو روز دیگ آرزوی داشـتن خــآک ِ کف ِ پاشـونو میکِشیـن . . .

می ارزه ب اون همــهــ دعــآیی ک الآن مامان و بابای  ِ فاطمه جــــــون هـــــی میکنن و بهتــرینآ رو از خدا واسه دخـترشون می خــوآن

خودم ُ میگم : این همه استفاده کردم چیشــــد ؟؟؟

ب کجــآ رسیــدم ؟؟

ب کدوم رشــد واقعـــی ( بین خودم ُ خــدآ ) ک واقعــا لازمم بوده ، رسیــدم ؟؟

چقـــدر از این همه ب ظاهــر اطلاعــآتی ک اکثــر این گروهــآ ب طرق مختلـف در اختیـآرم قــرآر گذاشتن استفاده کردم و واقعا چقــدر اون اطلاعات واسم مفید بود و کیفیت و سطح زندگی من ُ ارتقــآ داد ؟!

فایده حتمـآ داره ، ینی بعضــا ! ولی ارزش داره ؟!؟!

خطــرآت خیلی زیــآدی داره این شبکه هــآ ، ی چیــزآیی گاهــی خانوم دکـتر از کیسـآی مشاوره اش و همین شبکه های اجتماعی واسمون تعریــف میکنه ک مغــز سـرمون سوت میکـــشهــــــــ . . .

حتی زن ِ شوهـردآر هم در امــآن نیس ، واقعــآ نیس . . .

درسته میشه گف ک خطـر هس ، همه جــآ هس ، ولی این ُ هممون قبول داریم ک بعضــی جــآهــآ خطــر بیشـتره ، آدم باید سـعــی کنه حتی الامکان خودشو دور کنه از خــطــر

از ی ســری خطـــرآت خانمــآن ســووووز . . .

من هم پــآک کردم ، واتس آپ ُ ، لاین ُ ، و اینســتآ رو  : دی

احســآس خـآصی ندارم ، ینی در واقع احسـآس خلا خـآصــی ندارم  ×

ی ســری روابطم فعلا تموم شد ، مثلا رابطه با ماه-ی جون ک سنگـآپوره و تنها راه ارتباطیمون فعلا همین شبکه ها بود

ی سـری دوستـآمون ک آمریــکـآ ، و نیوجـرسی و . . . بودن

بلاخره ک برمیگـــــــردن ایــرآن  : دی  اون وخ حســآبشونو میرسیـــم  : ))

ایمــیل ، خیلی راه خوبیــم هــس ، کسایی هم ک دیآر غربتن اکثــرا در همه این شبکه های اجتماعی آنن  : ))

بقیه دوستامم ک شما باشین اکثــرا شماره همو داریم ، این وب هس ، وبای شماها هس ، هستــیم پیـش ِ هم ، قـرآر نیس رابطمون تموم بشه  *_^

فعلا عضــو هیچ شبکه خــآصی نیستم غیر از همین وبلآگ  : دی

و تصمیم بعدی فاطمه جــون ،در مورد حجـآب و روگــرفتن بیشــرش بود

وای خــــدآ اصــن رآحـــــــت شــدم ، همـون روز با هم رفــتیم بآزآر ، وای خـــــــــــدآ چه آرامشــی بود ، همیشه خیـــــــلی اذیت میشدم از نگــآهآی خیره و خیلی بده فروشنده ها و پســرا و همه ، ولی اون روز اصـــــــــــلا

خیـــلی خیــــلی نگــآها کم شده بود ، آرامــش داشتیم واسه خــرید ، لازم نبود نگــرآن نگــآهــآی خیره و هیـــز ی عده لات بی سـر و پــآ باشیــم  @_#

جفتــمون آرامـش داشتیم ، هم من هم فاطمه جون ، اونم خــودش همیشه خســته میشد از نگــآهآی آزاردهنده مَــردا ب خودش

البته بگمــآ ک فاطمه جون هم چــادریه  : دی  ولی خب تصمیمش بر حجــآب بیشــتر بود

خیـــــــــــلی اون روز ، روز ِ خوبی بود ، خیـــــــــــــلی  ^_^

تصمیــم هــآی بعــدی هم در راهـند ، تصمیــمآی بزرگ و مهــم ، انشـــآلله

همیــن کــآر فاطمه جون باعث شد خیلیا تصمیمای دیگ بگیـرن و باهامون همــرآه بشـن

میدونم متنم تاثیرگــذآر نبود ، ولی شنیــدن دعــاهــآی زیــآدی ک مامان بابای فاطمه جون واسش میکردن ، واکنــش خیلیا ک فهمیدن چه کار کرده ؛ ما خودمون اکثــرا درگیرشیم و میدونیم چقـدر سخته ترک این اعتیاد ب نت و گوشی ، میدونیم واقعا ب نوعی جهــآد اکبــره و اینــم میدونیم ک چقــدر خطــرنآکه

خـطرآشو هم اگــر بذاریم کنآر ، میدونیم ک چقــدر گنــآه ناخواسته و ناآگـآهانه و الکی الکی مرتکب میشیم و اینقـــــــدر قُــبح گـنآه واسمون ریخته ک اصــلا خودمون نمیفهمیم داریم خطا میریم ، داریم اشتباه میکنیم ، داریم گناه میکنیم ؛ نمونه اش جُکایی ک ب چشممون میخوره و اقوام مختلف ُ مسخـره کردن و چه بســیآر چیـزآی دیگ ...

گف این کـآر ُ نکــردم ک خدا بهــم پـآدآش بده ، منتظــر نیستم ک ببینم خــدآ واسم چیــکـآر میکنه

من این کــآر ُ فقط واسه خوشــنودی دل ِ امــآم زمــآنم کـــردم ؛ شــمر و یــزید و بنی امیه درسته کــآرشــون بشــــــــــدت اشتــبآه بود ، ولی اونا ی بــآر امام زمانشونو کُشــتن ؛ ولی ماها با کــآرامون روزی هــزآربار تیـــر میزنیم ب قلب امام زمانمونو خودمونم نمیفهمیم !!! جمعه هم میگیم آقــآ چــرا نیومــدی ؟؟ . . .

  • زینـب خــآنم
  • يكشنبه ۲۹ شهریور ۹۴
عــرضم ب حضورتون ک !

اینجــآ خـبر خـاصی نــیس : )