۲۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

254 : شاید یک حقیقت !...

+ ما اونی رو می خوایـم ک نــمیتونیم باهاش باشیم
ولی عُقده اش رو سر کسی ک باهاش هستیم خالی میکنیم ...





دیـالوگ مـآندگـآر

  • زینـب خــآنم
  • چهارشنبه ۳۱ شهریور ۹۵

253 : عشـــق است غـــدیر

+ جا داره با افتخــآر عرض کنم ک من عــــــــآشق امام علیم و همچنین عاشـــق غــدیر


"الحــمدلله الذی جعلـنآ من المتمسکین بولایه امیـرالمومــنین"


تا جایی ک یادم میاد و یادم نمیاد و حتی من نبودم ! ما همیشه صبحای غدیر مجلس داشتیم ، ینی پدربزرگم ، و بعد از ایشون هم ادامه پیدا کرده

اصولا 6.6:30 صبح شروع میشه با دعای ندبه و بعدش هم صبحانه

و تا جایی ک من عقلم میکشه و یادمه ! ما همیشــــــــه خدا دیــر میرفتیم !! و اتفاقا هـــــرسال هم می خواستیم زودتر برسیم !

لااقل قبل از اینک نصف مهمونا بیان ! (وقتی میگم مهمون نه یک مجلس مختصر ، حدودا 5-6 هزار تا مهمون هس ، یک مجلس گسـترده)

و جالبه ک همیشه از وقتی بچه بودم ، چه دبستان چه دانشگاه حتی ! همه فک میکردن من سیدم ! حتی معلما ؛ وقتی میگفتم من سید نیستم همشون تعجب میکردن !!!

نمیدونم چجوریاس ، شایدم سیدیم ُ خودمون خبر نداریم


و ایضا نمیدونم ک چه کسی باب کرده ک فقط سیدا باید عیدی بدن ؟!؟! روز غدیر روزیه ک همه میتونن عیدی بدن و هیـــچ اختصاصی ب سید بودن یا غیرسید بودن نداره

امام صادق (ع) می فرمایند : عیدی یک درهم در روز عید غــــدیر، معادل هزار هزار درهم است .

ب هرکسی می خواستم عیدی بدم ، میگفتن : مگ سیدی ؟؟؟

گفتم : مگ سیدا فقط باید عیدی بدن ؟ نـگفتن ک سیدا ، گفتن هرکســی ، همــه

و خیلی شنیدم از کسایی ک اهل عیدی دادن گسترده بودن توی این روز ، ک همیشه گفتن ما هرچقد عیدی دادیم غدیر ، چندبرابرش ب خودمون برگشته ...

شده حتی یک 500 تومنی عیدی بدین ، شده حتی یک جوراب ، یک روسری ، هرچیــزی ، این نفس ِ عیدی دادن مهمه و واقعا فضیــلت داره و سفارش و تاکید شده


همونطور ک ب روزه گرفتن در این روز خیلی تاکید شده ، و یکی از چند روز مهم سال هست ، ب اطعام دادن و غذا دادن در این روز هم خیلی سفارش شده

امام رضا (ع) می فرمایند : هرکس مؤمنى را در روز عید غـــدیر، اطعام دهد مانند آن است که همه پیامبران و صدّیقین را اطعام کرده است.


خب موفق شدم ب زووووور هم ک شده روزه خانم دکتر ُ باز کنم  : دی  ینی دنبالش میدوئیدما  : دی


و همچنین خیلی سفارش شده ک هــرچیز نو و جدیدی ک دارین ، در این روز افتتاحش کنین

و تا جایی ک یادم میاد از بچگی همیشه لباسای جدیدی ک میخریدم ُ نزدیک بود ب عیدغدیر ، مامی خانوم میگفتن : نگه دار روز عید غدیر حتی شده یک بار توی این روز بپوش

من کلا مدلم اینجوری نیس ک یک فصل خاصی خرید کنم ، هرچیزی لازم داشته باشم میخرم ؛ ب وقتشم کاری ندارم

ک مثلا حتما سال نو چیز جدیدی بخرم یا سرتاپا رو نو کنم ، ولی این داستان واسه غدیر همیشه بوده

ینی اگ چیزی لازم داشتم ک نزدیک غدیر بوده ، همه رو میذاشتم ک غدیر اول بپوشم

و خب امروز کم مونده بود خودم ُ عوض کنم !


میدونم ک واقعا کار خود ِ خداست ، عظمت این روزه ، ک انگار یک شادی خاصی توی دلمه ، دلم شاده ؛ غما هس ولی شادی عظمت این روز میچربه
(همیشه گفتم من امام علی رو خیلی دوس داشتم ، ولی از وقتی نجف ُ دیدم ، وضعیت کاملا فرق کرد و اونجا بود ک عاشق شدم)

و واقعا عظمت این روز ، دیدن عکسای حرم امیرالمونین توی این روزا ، واقعا فوق العاده اس

باید نزدیک غدیر نجـف باشین تا ببین چه وضعیه اونجــآ

از در ُ دیوار حرم گـــل میباره ، عظمت ایوان نجف ، شادی خاص شیعیان ، ذوق ُ شوقشون ، تمیزکاریاشون واسه عید ؛ همه چیز عالیه


هرسال جناب پدری بعد از مراسم صبح ، میرن روستاهای اطراف مشهد واسه مراسم غدیر ، خانم دکترم چندساله ک غدیر نجفه ؛ ک امسال بخاطر قلب مامی خانوم نرف

امسال اولین عید غدیریه ک هممون تا بعد ناهار پیش همیم


عیـــــدتون خیـــــــــــــــــــلی مبــــآرک

التمــآس دعــآی زیاد

  • زینـب خــآنم
  • سه شنبه ۳۰ شهریور ۹۵

252 : همدم قلب های شکسته ای ؟! واقعـآ ؟...

+ یکی از پسرخاله ها شبیه فرزاد حسنی

یکی از پسرداییام بشـــــــــدت شبیه شهاب حسینی بود ، ولی از وقتی دماغ ُ فکش ُ عمل کرد کلا همه شباهتا رو صاف کرد !

یکی از دوستا بشــــــــــدت شبیه نیکی کریمی ، ینی اصن خودشه ، باور کن !

یکی از فامیلا خیــلی شبیه لیلا حاتمی ، حتی حالتا و بعضی رفتاراش ؛ البته خیــلی خوشگل تر از اون

همکارمم شبیه مهران مدیریه ، هم قدش هم هیکلش ، هم ته مایه فیسش

هربار واسم چیزی توضیح میده خنده ام میگیره ، از این شباهت  : دی


بعضی شباهتا جالبه ، مخصوصا اون نیکی کریمی !!


+ چهارشنبه خیلی عصبانی بودم ، خیلی زیاد ؛ و حدودا یکی دوسالی هس وقتی خیلی ناراحت یا عصبانیم کلا سایلنت میشم ، سکوت محض مگر مواقع خیلی لزوم !

تا یکم بخودم بیام ، و اگر از ی شخص واقعی ناراحت باشم بتونم جمله های درست ُ حسابی پیدا کنم ک باهاش صحبت کنم و احیانا دلخوریم ُ بگم


خب چهارشنبه کلا رفتم روی سایلنت ، از سرکار رسیدم خونه

خب در مواقع لزوم صحبت میکردم ؛ مامی خانوم گیــــــــر دادن بشـدت ک بگو چیشده ؟ کسی چیزی گفته ؟ از کی ناراحتی ؟

هی میگفتم هیچی ، چیزی نیست

ولی مامی خانوم ب قول خودشون من اگ بچم ُ نشناسم مادر نیستم

و جناب پدری : ول کنین بابا بچم ُ ، هیچیش نـیست ، چرا هی بهش تلقین میکنین ؟!؟؟؟

خانوم دکتر داشت غذا میخورد ، ی چندلحظه حواسم نبود نگاش میکردم ؛ گف : نگام نکن ، غذا تو گلوم گیر کرد  : /


آخرشم همشون ب این نتیجه رسیدن ک : اصـــلا تیریپ غم ب قیافه ات نـمیاد

اصلا ناراحتت خوشگل نیست ، و نـمیشه تو ناراحت باشی

و هی گفتن : قربون درد ُ غمای دلت .!


درسته سلامتی همیشه بهترین نعمت ُ موهبته ، و واقعــآ ی تاج نامرئی سلطنتی روی سرمونه و قطــعا شاکرش هم هستم

امـآ

از آدما دلگیر نیستم . ×

ولی دلم شکسته ...


دوای دل شکسته

  • زینـب خــآنم
  • شنبه ۲۷ شهریور ۹۵

251 : تبسم کردی و قانون عالم را عوض کردی ...

مامان همین الان حرفِ قشنگی زد :
«قدیما می‌گفتن اگه می‌خوای شـآدی کنی ، یجوری بخند که غــم بیدار نـــشه.»


*
برگرفته از وب : من و موهام (خانوم سه حرفی)


پ.ن :

یاد ی قسمت از زندگینامه پیامبر (ص) افتادم ک هیچوقت کسی نـدید پیامبر (ص) با صدای بلند بخندن
و توصیه هم شده ک از قهقهه زدن بپرهیزید ک کار شیطان ِ

از الآن تصمیم گرفتم خیــلی سعی کنم
ک آروم بخندم ...!
  • زینـب خــآنم
  • پنجشنبه ۲۵ شهریور ۹۵

250 : تجـربه را تجـربه کردن خطآست

+ خواستم خودم اول تجربه کنم ، بعد بهتون بگم


فک کنم بدونید ک من یکســـره در حال ضربه خوردن بودم ! و اون جمله معروف مامی خانوم هم بعد از هر اتفاق ک : تو سر سالم ب گور نـمیبری !

و جالبه بیشتر اوقات سرم ضربه میخورد یا پام پیچ میخورد ، میوفتادم ، پام لیز میخورد توی خیابون دستم داغون میشد ، دستای همیشه خط خطی از ضربه و خراشیدگی !! و ... [کلا داغون بودم :دی]

ی بار دیدم فاطمه جون داره زیرلب همش ی چیزی تکرار میکنه ، گفتم داری وِرد میگی ؟ طلسمم میکنی ؟  : دی

گف : این ذکر واسه چشم زخمه ، خیلی خوبه اگ هر روز بخونی


این ذکر ُ باید هر روز ب تعداد ابجد حروف اسمتون بخونین ؛ مثلا حروف ابجد اسم "زینب" میشه 69

واسه اونایی ک اطلاعی ندارن باید عرض کنم ک هر حرفی در ابجد یک عددی داره ، مثلا حرف "ی" برابر با عدد 2 ! باید همه اعداد اسمتون ُ دربیارین ، بعد این اعداد ُ با هم جمع کنین ، عدد بدست اومده میشه تعداد ابجد حروف اسمتون

اگ توی نت سرچ کنین جدول حروف ابجد ُ تعدادشون ُ واستون میاره ک هرکسی اسم خودش ُ باید حساب کنه

البته بعضی اسما مث "رقیه" و "فاطمه" تعدادشون خیلی زیاد میشه ، اگ هر روز نـمیتونین اون تعداد ُ کامل بگین ، هرچقـد میتونین بخونین


ذکرش طولانی نیست ، چندبار ک بخونین حفظ میشین ؛ و من تاثیراتش ُ ب لطف خدا ب چشم خودم دیدم

بگم ک دو ماهی هم هست ک تستش کردم


خب میدونیم ک چشم زخم حقه ، حدیث از پیامبر داریم در این مورد ؛ مثلا من خودم اکثر اوقاتی ک میرفتم مهمونی یا جایی یا حتی جمعای خودمونی ، بعدش ک میرسیدم خونه یا حتی همونجا ی بلایی تابلوووو سرم میومد

ولی از وقتی این ذکر ُ میگم ب لطف خدا واقعا تا حدود خیلی زیادی درامانم


قبلا فک میکردم این همه ضربه خوردنا واسه "شتری راه رفتن" خودمه  : دی ولی بعدش فهمیدم ک نه خداروشکر درست راه میرم  :دی  مشکل از ی جای دیگ اس

واسه چشم شدن هم همیشه اینجوری نیس ک طرف حتما ی چیز خاصی داره ، نه ؛ شاید مثلا من یک لباسی تن کسی ببینم ُ ب نظرم خوشگل بیاد ، حالا اگ چشمم شور باشه ممکنه اتفاقی هرچند خیلی کوچولو واسه طرف بیوفته امکانش هم زیاده ک اتفاقی نـیوفته

این ب نیت طرف هم هیچ ربطی نداره ، شاید واقعا قصد یکی تعریفه ، نیتش هم خیره ، حتی ممکنه ی مادر ناخواسته بچه خودش ُ چشم بزنه

منظورم اینه نـمیشه طرف مقابل ُ ب این حکم ک تو قصد بدی ب من داشتی محکوم کرد


این ذکرش :

" بسم و بِالله ، بسم الله و ماشالله

بسم و لا حول َ ولا قوة اِلا بالله

قال َ موسی ما جِئتُم بِهِ السِحـر ، اِنَّ اللهَ سَیُبطِلُه

اِنَّ الله َ لا یُصلِحُ عَمَلَ المُفسِدین

فَوَقَع الحَق و بَطَلَ ما کانوا یَعملون

فَغُلِبوا هُنالِکَ و انقَلَبوا الصاغِرین "



+ یکی دیگ از تجاربم در زمینه ریزش مو بود !

چندماه پیش یکی از همکارام گف : من در طب سنتی خوندم ک اگر موها رو نشسته بشوریُ نشسته شونه کنی (کلا فک میکنم همه کارایی ک با مو میکنین اکثرا نشسته باشه) خیــــلی در ریزش مو تاثیر داره

منم ب کسی نـگفتم ، اول خودم یکی دو ماه تستش کردم و دیدم واقعــــآ جواب داد !!!!

ی مدت فقط نشسته هم توی حموم موهام ُ میشستم هم نشسته شونه میکردم ، واقعا ریزش مو رو خیلی کم میکنه !

البته این ُ همکارمم تستش کرده بود ولی من محض اطمینان خاطر بیشتر واسه انتشار این مطلب دوباره تستش کردم


و من الله توفیق  : دی

  • زینـب خــآنم
  • چهارشنبه ۲۴ شهریور ۹۵

249 : و گربه ها ؛ این موجودات نفرت انگیز

+ امروز وقتی ساعت 6:30 بیرون از خونه بودم واسه پیاده روی

حس کردم تنها موجود زنده بیدار در کل محله ، فقط خودمم !!

  • زینـب خــآنم
  • دوشنبه ۲۲ شهریور ۹۵

248 : مراقب باشین این روزا پرتون ب پرم گیر نکنه !

+ خیــــــــلی بدم میاد کسی با نداشتن علم کافی توی یک جمع بخاد هی اظهار فضل کنه !

اصولا هم روم نـمیشه ولی اون دفه نـمیدونم چطور روم شد و اتفاقا جواب هم داد !!


ی کتابی دستم بود ، بقیه راجع ب موضوعش بحث کردن ، ک ااا چه جالب ، خب همش ُ خوندی یا نه ؟ تهش جواب این سوال چی میشه ؟!

ک در حد همون مقدار کمی ک خونده بودم توضیح دادم !


اون بنده خدا هم شروع کرد قاطعانه ب صحبت کردن ک نخـیر ! اینجوری نیس ک این کتاب نوشته ، اشتباهه و ...

حالا توی اون جمع ، عملا داشت ب نویسنده اون کتاب بسیار معتــبر هم توهین میشد و ب واقع می خواست بگه تو کشکم نـمیفهمی !

این نویسنده بعلاوه تو با هم دارین اشتباه میکنین !


یکی دوباری گفتم ، گف نه اینجوری نـیس !

اذهان  ُتا حدی مشوش کرد  ُ در مورد صحت مطالبش ب فکر فرو برد


گفتم : شما علم داری در این زمینه ؟ عالِمی ؟

گف : نه چیزایی ک بنظرم میاد ، فک نمیکنم درست باشه

گفتم : منم علمی ندارم ؛ در صورتی این بحث ما جواب میده ک دو نفر عالِم ، با اِشراف کامل ب این قضیه ، بشینن با هم بحث علمی کنن

وقتی من و شما ک خودت میگی علمی نداری ، میشینیم با هم بحث میکنیم ، در واقع داریم سر جهل خودمون بحث میکنیم

در صورتی ک نویسنده این کتاب یک شخص ب تمام معنا عالم و صادقه

گف : راست میگی !!

و بحث تمام !× البته شانس آوردم طرفم عاقل بود/هست !


+ این روزا اصلا اعصاب نـدارم ، ظاهرا پررو هم شدم ایضا !×


داشتم از اتوبوس پیاده میشدم ، خانوم جلوییم ظاهرا چادرش ُ جمع نکرده بود ، منم نـدیده بودم ، چادرش زیرپام گیر کرد

برگشت یک نگااااه عمیـــق و خشـــــنی بهم کرد ، ینی رسما می خواست بزنتم !

گفتم : ببخشــید

پشتش ُ کرد رف !

منم رفتم پشت سرش بلند گفتم : ببخشـــــید ، بیا بـزن حالا  : دی

بدون اینک برگرده گف : خواهش میکنم !!


+ امـروز عرفه اس ، التمـــآس دعـآ

  • زینـب خــآنم
  • يكشنبه ۲۱ شهریور ۹۵

247 : هرکسی میبینتم میگه چقد کوچولو شدی !!

+ وقتی توی بیمارستان منتظر بودم خبرم کنن کِی عمل تموم شده ، بعد ک گفتن انتقال دادن ب سی سی یو ، گفتن شما هم باید بری ُ اتاق ُ تحویل بدی

زنگ زدم خبر دادم ب خانوم دکتر ُ جناب پدری

خانوم دکتر میگه تااااا گفتم بردن سی سی یو ، رنگ جناب پدری ب وضووووح فول اچ دی پریــد !! و دیگ اصن دااااغون !


وقتی از بیمارستان برگشتم ، خانوم دکتر هم نبود ؛ جناب پدری هم خسته ، بعد از نماز مغرب گفتن من یکم میخابم ؛ منم چراغا رو جز یکی خاموش کردم ، بیدار دراز کشیدم

جناب پدری هم شام ُ صبحانه هیچی ؛ تا ناهار ک مامی خانوم ُ آوردن خونه


هی سر ب سر جناب پدری میذاشتیم ، ک آره بابا اصن هیـــچی نـمیخوردین خانومتون خونه نبوده و ... هی اذیت میکردیم

جناب پدری هم همش با خنده میگفتن : ولمون کنین بابا ، یک زن ک بیشتر ندارم  : دی


 و باز هم فهمیدیم ب این قیافه گرفتنای مردونه نباید نگاه کرد ، دلشــون خیــــلی کوچیکه و این دو کفتر عاشق  : دی خیـــــلی بهم وابسته ان

[وقتی جناب پدری مریض شدن ، بحدی روی مامی خانوم فشار اومد ُ لاغر شدن ، ک هنـــوز هرکسی میبینتشون میگه : بسه دیگ چقــــد رژیم میگیری !!]


خــــدا هیــچ خونه ای رو بی مادر نکنه ... الهــــــــــی آمیـــــن ...


+ جدی میگم : خاله خودمونیم ها خـــدایی منم بعضی وقتا نفسم سنگین میشه

ایشونم جدی میگن : خب سوتغذیه داری دیگ ، اینقــد ک رژیم میگیری  : ))))

  • زینـب خــآنم
  • شنبه ۲۰ شهریور ۹۵

246 : منتظر چی هسـتی ؟! کدوم معجزه ؟ کدوم خوشبختی بادآورده ؟×

+ کی گفته ناامیدی بده ؟

کی گفته اصن امید چیز خوبیه ؟!؟!

ناامیدی خیلیم خوبه ، تهشم هیچی نـیس جز خودش


اصن کی گفته در ناامیدی بسی امید است ؟

کی گفته پایان شب سیه سپید اس ؟

اینا همه شعر و ساخته توهم آدماس

توی ناامیدی هیـچی نـیس ، هیچ نوری نیس ، تهش بازم ناامیدیه

پایان شب سیاه ناامیدی هم بازم سیاهه ، بازم ناامیدیه

ناامیدی خیلیم خوبه

لااقل انتظار هیچی ُ قرار نیس بکشی ...


پ.ن : این پست هیچ ربطی ب ناراحتی مامی خانوم نـداره ، نگران نـشین .

  • زینـب خــآنم
  • جمعه ۱۹ شهریور ۹۵

245 : سی سی یو فامیلی !!

+ بشــــــدت از دکتر مامی خانوم ک دکتر جناب پدری هم بودن ، دکتر کل خانواده پدری هم بودن و بسیـــــــار متخصص ُ معروف هستن ، متشکـــریم همچنان

چون میزان وخامت قلب مامی خانوم ُ ب خودشون نگف ، و برد عمل کرد رااااحت ، یک کلامم ب مریض نگف چیکارته و حتی حین عمل واسه عمل بعدی اجازه هم نـگرف  : |  : دی


واسه جناب پدری ما می خواستیم کل مراحل درمان ُ ببریم تهران ، علاوه بر آلودگی هوای تهران و سختیایی ک داشت ، دخترعموی جناب پدری ک فوق تخصص قلب هستش ، گف شما مشهد "دکتر شبستری" ُ دارین ُ میخاین بیاین تهران ؟؟؟؟؟؟؟

همه از همه جا میرن پیش ایشون ، شما کجا میخاین برین ؟!؟!


خلاصه ک ایشون پارسال دوبار قلب پدری ُ ، همین هفته پیش قلب یکی از اقوام پدری ُ ، و دیروز هم قلب مامی خانوم ُ عمل کرد !!!

یکی دیگ از دکترها ک عمل pacemaker جناب پدری ُ انجام داد و ایشونم فوق تخصص pacemaker هست ، خیلی پیگیر کارهای مامی خانوم بود

دیروز چندباره تماس گرفته بود با جناب پدری ک حال مامی خانوم ُ بپرسه

جناب پدری میگن پشت تلفن غــش کرده از خنده  : دی

ک : ماشالاااااا ! توی خانوادتون کورس گذاشتین واسه عمل قلب ؟؟؟ ماشالا یکی از یکی بهتر  : دی


میگم : باباجان برین ی سی سی یو اجاره کنین ، واسه کل خانواده ، همه دور هم بریم بستری بشیم : دی


+ ی دستور العمل ترکیبی دادن ب یکی از فوامیل (ک گفتم هفته پیش عمل کردن) ک این دستور دکترای آلمانی هس ، واسه باز شدن رگ های قلب

اون فامیلمون ک بهم داد ، گفتم : خب باشه واسه خودتون ، من ازش عکس میگیرم

گف : نه ببر ؛ فلانی (دکتر) این ُ داده ، از روش چندتـــآ کپی گرفته ، گفته این ُ بدین ب همه خواهر برادراشون  : دی


ما از وخامت حال مامی خانوم بی اطلاع  بودیم ، و ظاهرا دکتر همون موقعی ک مامی خانوم رفته بودن مطبش فهمیده بوده ولی هیچی نـگفته

و بسیـــآر بسیـــآر شاکریم خدا رو ک قبل از اینک کار ب جاهای باریک ُ سکته بکِشه ، ســـریع خدا خودش کارار ُ جور کرد ک سریعا ب بهترین شکل عمل بشن


+ وقتی مامی خانوم اتاق عمل بودن ، من اومدم توی اتاق ؛ روی تخت دراز کشیده بودم

طی اون 3-4 ساعت ، من 45 دقیقه زووووووور میزدم ، تا 5 مین خابم میبرد ، یکی در میزد !!!!

باز هرچی تلاش میکردم خابم نـمیبرد !!! باز میرفتم پشت در اتاق عمل ؛ باز میدیدم خبری نیس ، باز برمیگشتم توی اتاق !

و این روند همچـــنان تکرار میشد

لامصب توی بیمارستان اصن زمان نــمیگذره ! هــــرچی سر خودم ُ گرم میکردم ، ساعت ُ چک میکردم ، میدیدم فقط 5 مین گذشته !!!


وقتی در حال تلااااااش بودم واسه ذره ای خواب ! حراست اومده در میزنه ، حالا من درازکش روی تخت بیمار !

اومده داخل ، میگه : وقت ملاقات تمومه !!! میگم : ملاقاتی نــداریم !!

بعد ک اتاق ُ چک کرده ، هـــــرهــــــــر میخنده !!! : خـــــــــآنوم ! اونجا جای بیماره ، نه جای شما  : دی

میگم : میــدونم  : دی بیمار نـیس ک  : دی

میگه : باشه باشه راحت باشین !!

می خواستم بگم : خب اگ بشه ک تو بری تا من راحت باشم !!!


والا با این روند من ب قلب خودمم مشکوکم !!! اصن حس میکنم نفسام سنگینه بعضا  : /

ساعت 9:30 ک ما رفتیم واسه پذیرش ، واسه بخش قلب ، فقط 45 نفر قبل از ما توی نوبت پذیرش بودن !!!!

وضعیت قلبا واقعاااا داغونه ...


+ یک توصیه دارم واسه همتون ؛ ک اگ سن پدر مادرتون از 45 بیشتره ، حتـــــــــــما حتی اگ شده ب زووووور ُ با قهر ُ ناراحتی حتی !!! ببرینشون دکتر قلب

تا همه تستا رو بدن ، "اکو" و "نوار قلب" و مخصـــــــوصا "تست ورزش" ، چون اکو ب تنهایی نشون دهنده کامل نـیس و تست ورزش حتما لازمه


نــذارین ی وقتی بفهمین ک دیگ دیره ... اون موقع باید عواقب سهل انگاری خودتون ُ ب دردناک ترین شکل ممکن تحمل کنین ...

خودتون با پای خودشون ، ببرینشون بیمارستان ؛ نــذارین ب جایی بکشه ک خـــدای نـکرده بیان ببـرنشون ...

  • زینـب خــآنم
  • پنجشنبه ۱۸ شهریور ۹۵
عــرضم ب حضورتون ک !

اینجــآ خـبر خـاصی نــیس : )