۲۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

234 : دحوالارض 94 !

+ یادم نـمیره

دقیقـــآ پارسال همین روز ُ ( البته اگ امروز دحوالارض باشه ، شایدم فرداس )

چقـــــــــــدر کار داشتم ، چقــــــدر خسته شده بودم ، چقد ضعف کرده بودم

ریا نـباشه روزه بودم ( چون یکی از چهار روز مهم ساله ک توصیه خیلی زیادی شده ب روزه گرفتن )

و خب روز زیارتی امام  رضا (ع) هم هس

فک کنم دوشنبه یا شایدم یکشنبه بود


روزه بودم ، رفتم سرکار ، از سرکار مستقیم رفتم حرم ، یادمه دقیقـــآ در جـِـــــــز گرما ک قشنگ حتی از روی چادر حس میکردم دارم میسوزم !!! برگشتم خونه

حتی وقت نـبود یکم دراز بکشم

و بعدش تا آخـر شب کار داشتم ُ درگیر بودم


کاش آدمـآ از آینده خبر داشتن ، کاش اصن عقلم میکِشید ک تکنولوژی پیشرفت کرده دخترم !

ک اگ از تکنولوژی استفاده میکردم کمتر خطا میکردم

کاش پارسال در حد امسالم بزرگ شده بودم ، کاش عقل الآنم ُ داشتم


پارسال روز دحوالارض یکی از روزایی بود در تمام طول عمرم ک من تا جایی ک تونستم حماقت کردم ، ینی واقعا تا جایی ک در توانم بود  : /

تا ته بی عقلی رفتار کردم  : |

ب جایی رسیدم ک گفتم ینی دیگ نـمیشد اصن بدتر از این !!!

میدونی ؟ دیگ بیشـتر از این ازم برنـمیومد ، وگرنه قطعا دریغ نـمیکردم  : /

خلاصه ک از هیچی فروگذار نـکردم ، کوتاهی نـکردم !!!


بگم روز بدی بود ؟ بگم روز خوبی بود ؟

خب روزی بود ک بعدش تا مدت هــآ افسوس حماقتم ُ خوردم ، افسوس ِ "زبان سرخ سر ِ سبز میدهد بر باد ..."

ولی خب خوبم بود ، ی تجربه شد ، ک گـَز نـکرده نـَبُرم

ی تجربه تلخی ک تاوان خیلی سنگینی داشت واسم ، تا هیچوقت فراموش نـکنم


روزای بعد از اون روز ســرآسـر کاش ُ افسـوس بود

اُفففففف از پارسال دحوالارض ، هیچوقت یادم نــمیره

  • زینـب خــآنم
  • يكشنبه ۷ شهریور ۹۵

233 : چی بپوشم حالا ؟

+ همیشه گفتم دوس دارم برگردم ب سال پیش دانشگاهیم ، البته منهای کنکور ؛ خیلی سال خوبی بود

این حرف همیشه من ب کنکوریاس ؛ اگ واقعا درس بخونی ، سال پیش دانشگاهی واقعا سال خیلی خوبیه

زندگیت هدف دار میشه ، معنادار میشه ، اراده ات قوی میشه ؛ اگ اهلش باشی واقعا سال خیلی خوبیه

اتفاقا همین چند وقت پیش بود داشتم فک میکردم ک ی چند وقتی میشه از عروسی دوستانه خبری نـیس

بچه های دبیرستان منظورم ، چون تقریبا هممون با هم وارد فردوسی شدیم ُ با وجود دانشکده های پراکنده و دور ُ رشته های مختلف ولی سعی میکردیم قرارامون ب بهانه های مختلف پابرجا بمونه


در حالت خواب ُ بیدار بودم ک دیدم اس اومد ، عروسی یکی از بچه ها

"پیش ب " : از وقتی دبیرستان تموم شد ، دوره های ماهانه ما هم شروع شد ، هرماه خونه یکی از بچه ها

خب چون 90% موارد جلسه ها صبح بود ، خب منم کار ُ زندگی داشتم ، خیلی کمتر سر میزدم ، شاید سالی یکی دوبار ، اونم اگ شرایط جور میشد ُ محلش ب خونمون یا محل کارم نزدیک بود ، یا دلتنگ شدنم واسه بچه ها ، و حتی بیشتر دیدن ماه-ی ، و خب اونا عصر میذاشتن جلسه رو ک منم بتونم بیام ؛ و دیگ زشت میشد اگ نـمیرفتم


با اینک ماه-ی ایران نبود ُ سالی دو سه بار میومد ، اون بیشتر از من در جلسات دیده میشد تا من !!!!

جو بنظرم رفته رفته داشت ی جوری تر میشد ، میشه گف با بالا رفتن آمار متاهلینمون ، جو خاله زنک تر میشد و منم فــرآری از این دست جمعا ...

و خب بهانه سرکار خیلی بهانه خوبی بود ؛ هرچند تا همین یک سال اخیر نـذاشتم همشون بفهمن ک میرم سرکار


ب نوعی میشه گف عروس سردستمونه !

این عروسی جز آخرین عروسی های "پیش ب" محسوب میشه

هم واسه عروس خوشحالم ، هم واسه خودمون ک قراره بعد از مدت ها دوباره هم ُ توی عروسی ببینیم

جای ماه-ی خیلی خالی

  • زینـب خــآنم
  • شنبه ۶ شهریور ۹۵

232 : لالی ؟!

+ بمناسبت فردا ک روز زیارتی امام رضاس (ع) :

حرم بودم ، محض ریا  : دی داشتم ی ذکری میگفتم ک نـباید بینش حرف میزدم ، بطری آب یخم جلوم بود

یکم آب داشت ، بقیه اش یخ بود

خانوم کناری گف : آب یخ نـخور دخترم ، کبد ُ چرب میکنه ، برو از سقاخونه آب کن شیشت ُ ، اینجوری اینقد یخ بده

حالا منم نـمیتونستم صحبت کنم ، خنده ام گرفته بود ، با لبخند هی سرم ُ تکون میدادم !!

تعجب کرد ! گف : زواری ؟ سرم ُ منفی تکون دادم

گف : مشهدی ای ؟ سرم ُ مثبت تکون دادم !!

برگشت با ی صورت کاملا و فووووول آف علامت تعجب زل زد توی چهره ام ، حالا من خنده ام گرفته بود میخندیدم

بعد ب کار خودش مشغول شد

ینی 60% گف این لال ِ طفلک  : دی


+ فردا 23 ذی القعده روز زیارتی مخصوص امام رضاس (ع)

مشهد ُ غیر مشهد آنچنان فرقی نـداره

مشهد خیلی شلوغ شده ، حـرم خیـــــلی خیلی شلوغ شده

خیلیا سعی کردن واسه این شب ُ روز خودشون ُ برسونن حرم ، ولی هرجـآیی باشی مهم اینه ک دلت گره بخوره ب ضریح


گر چه دوریـم به یاد تو قدح می‌گیریم

بُعد منزل نـبود در سفـر روحـانی

#حافظ


+ التمـآس دعـآ

  • زینـب خــآنم
  • پنجشنبه ۴ شهریور ۹۵

231 : استعفـآ ؟ یا نه !× اخــرآج

+ اولین جلسه رسمی عمر ُ گذروندم !

یک جلسه کاملا رسمی ، متشکل از دو خانم ، و 4 آقـآ

جلسه تا حالا داشتیم ، ولی این خیلی فرق داشت ، اصن خیلی باکلاس بود !


حین جلسه داشتم فک میکردم شاید جلسه ما جز معدود جلساتیه ک در شرکت ها برگزار میشه ک در نهایت نزاکت ُ ادب ُ این حجم رعایت مسائل اسلامی باشه

دو تا خانوم چادری ُ محجبه ُ متشخص ، آقایون همه نگاها کنترل شده و بدون هیچ گونه لوده بازی ُ مزه پرونی !


اینقدر کلمات قلمبه سلمبه گفتن ک دیگ اصن نـــگو !!!

شده تا حالا از نفهمیدن خودتون خندتون بگیره ؟!؟

من خنده ام گرفته بود ، ترسیدم رئیس ببینه بگه تو جنبه جلسه نــداری  : دی

قبلا مثلا اگ ی اشتباه کوچولو پیش میومد دقیقا مشخص نـمیشد مشکل از کیه ؟!

مشخص میشد ولی با کندوکاو ! باید کلی لیست ُ میست ُ آرشیو ُ هزار تا چیزی چک میشد تا بفهمن دقیقا چه کسی باعث ایجاد این مشکل شده ؟!

ولی حالا ! هرکـسی ب محض کوچکترین اشتباه تقریبا همه میفهمن مشکل از کی بوده !


آخر جلسه رئیس گف خب کسی سوالی نـداره ؟ پیشنهادی چیزی ؟

همه سکوت !

گف خب این دو حالت داره : یا همه رو کــــــــــامـل فهمیدین ُ سوالی نـدارین

یا هــــچی نـفهمیدین !

من خودم بشخصه میگم گزینه دو  : دی

در همین راستا هم گفتم خب این مستلزم اینه ک این برنامه یکی دوبار ب شکل آزمایشی اجرا بشه ، تا سوالاتمون مشخص بشه


و خب تایید شد ُ مخلص کلوم اینکه :

نـمیدونم چرا رئیس مستقیـــمآ با نگاه ب دو تخم چشم بنده و مخاطب قرار دادن من فرمودن : در این پروسه باید تمـــــــــآم حداکثـری ِ دقت ُ تمرکز ُ توجهتون ُ بدین ب کار

در این کـآر اولین اشتــبـآه مساوی با آخـرین اشتباه و شخص از این چرخه حـــذف میشه !!!

هیـــچ اشتباهی پذیرفته شده نـیست !

باشد ک رستگـآر شویم  : /


آخـرش ب عنـوان اولین جلسه رسمی تمام طول 24 سال زندگیم ! می خواستم بگم رئیس بیا سلفی بگیریم  : دی

ولی راستش جرات نـکردم  : دی

  • زینـب خــآنم
  • سه شنبه ۲ شهریور ۹۵

230 : در دو قدمی مرگ !

در رفــتن جـآن از بدن ، گویـند هـر نوعـی سخن

من خـود ب چشم خویشــتن ، دیدم ک جـآنم می رود ...

ی دفه شیرینی انگوری ک خوردم پرید توی گلوم ، راه نفسم کلا بسته شد

با همه وجودم زور میزدم ، ولی فایده ای نــداشت ، تنهـآ بودم توی آشپزخونه

اون لحظه واقعا اصلا هیـــچی نــمی فهمیدم

محکــم با مشتم میکوبیدم ب قفسه سینه ام ( خودم ک نـمی تونستم بزنم ب پشتم ! ) ؛ هیچ دردی هم احساس نـمیکردم !!

هرچی میزدم نــمیشد ، راه گلوم باز نــمیشد

با اون دست دیگ ام کوبیدم ب کابینت ک ی صدایی بلکه تولید بشه مامی خانوم ب فریاد خاموشم برسن 

صورتم خیس ِ خیس شد از اشک   

همش مشت می کوبیدم ب قفسه سینه ام

هیچ کدوم از تلاشام اثر نــکرد ، گفتم دیگ تموم شد

بلاخره هرکسی ی جوری میمیره ، یکی هم با انگور !!


بعد از حدود یک یا دو دقیقه یا شایدم بیشــتر خیلی خیلی کم راهش یکم باز شد ، اونم با هزار مشقت ...

نـمیدونم چند دقیقه زمان لازمه ک اگ ب یکی اکسیژن نـرسه بمیـره ! فک کنم من دیگ داشتم انتهای اون تایم ُ میگذروندم


ولی اینقـــد زور زدم ک هنوز گلوم داره میسوزه بشــدت ( دیشب قبل از اذان مغرب این اتفاق افتاد ) !

فاطمه جون اومده میگ تو چرا این شکلی شدی ؟ چرا رنگت پریده ؟ چرا قفسه سینه ات قرمـــز شده ؟؟؟!


فک میکردم چقـــد جون دادن سخـــته ، اون لحظاتی ک هیــچ اکسیژنی نـمیرسه ب بدن ، و آدم در تکاپوی ذره ای اکسیژن داره جونش ب لبش میرسه ب معنای واقعی کلمه . . . 


+ این هم اون فایلی ک گفتم راجع ب فضای مجازی

بنظرم گوش دادن بهـش واقعــآ با این حجم رواج استفاده نادرست از فضای مجازی لازمه

[ ببیـنید ُ گــوش کــنید ]

  • زینـب خــآنم
  • سه شنبه ۲ شهریور ۹۵
عــرضم ب حضورتون ک !

اینجــآ خـبر خـاصی نــیس : )