در رفــتن جـآن از بدن ، گویـند هـر نوعـی سخن

من خـود ب چشم خویشــتن ، دیدم ک جـآنم می رود ...

ی دفه شیرینی انگوری ک خوردم پرید توی گلوم ، راه نفسم کلا بسته شد

با همه وجودم زور میزدم ، ولی فایده ای نــداشت ، تنهـآ بودم توی آشپزخونه

اون لحظه واقعا اصلا هیـــچی نــمی فهمیدم

محکــم با مشتم میکوبیدم ب قفسه سینه ام ( خودم ک نـمی تونستم بزنم ب پشتم ! ) ؛ هیچ دردی هم احساس نـمیکردم !!

هرچی میزدم نــمیشد ، راه گلوم باز نــمیشد

با اون دست دیگ ام کوبیدم ب کابینت ک ی صدایی بلکه تولید بشه مامی خانوم ب فریاد خاموشم برسن 

صورتم خیس ِ خیس شد از اشک   

همش مشت می کوبیدم ب قفسه سینه ام

هیچ کدوم از تلاشام اثر نــکرد ، گفتم دیگ تموم شد

بلاخره هرکسی ی جوری میمیره ، یکی هم با انگور !!


بعد از حدود یک یا دو دقیقه یا شایدم بیشــتر خیلی خیلی کم راهش یکم باز شد ، اونم با هزار مشقت ...

نـمیدونم چند دقیقه زمان لازمه ک اگ ب یکی اکسیژن نـرسه بمیـره ! فک کنم من دیگ داشتم انتهای اون تایم ُ میگذروندم


ولی اینقـــد زور زدم ک هنوز گلوم داره میسوزه بشــدت ( دیشب قبل از اذان مغرب این اتفاق افتاد ) !

فاطمه جون اومده میگ تو چرا این شکلی شدی ؟ چرا رنگت پریده ؟ چرا قفسه سینه ات قرمـــز شده ؟؟؟!


فک میکردم چقـــد جون دادن سخـــته ، اون لحظاتی ک هیــچ اکسیژنی نـمیرسه ب بدن ، و آدم در تکاپوی ذره ای اکسیژن داره جونش ب لبش میرسه ب معنای واقعی کلمه . . . 


+ این هم اون فایلی ک گفتم راجع ب فضای مجازی

بنظرم گوش دادن بهـش واقعــآ با این حجم رواج استفاده نادرست از فضای مجازی لازمه

[ ببیـنید ُ گــوش کــنید ]