۳۹ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

103

+ امان از این پیشرفت علم ُ تکنولوژی !

زمانای قدیم ک نـهـ تلگرامی بود و نـهـ حتی بلوتوثـی !!

وقتی میخواستی ی لباس بدوزی ُمدلش ابتکاری یا خــآص خودت بود ، خـآص خودت هم باقی میموند

چون یا خیاط ی شِمـهـ ای از اون مدل ُ توی دفترش میکشید ! یا اینک ب ذهنش میسپرد ُ طی مراحل مختلف پرو میشد همونی ک میخوای

نــهــ مث الآن ک اگ ی مدل خاصی رو بخوای باید واسه خیاط عکسش ُ بفرستی ُ اون خیاط هم قطعا بعنوان مدل و ژورنال !! ب بقیه مشتریاش نشون میده !

درنتیجه دیگ هیــچ مدلی خـآص خودت باقــی نــمیمونهـ !

و من چقـــد بــدم میاد از این موضوع ×

  • زینـب خــآنم
  • شنبه ۱۱ ارديبهشت ۹۵

102

+ آقـآ این پارچه چند ؟؟

- 30000 ت !

( پارچه ای ک مغازه های دیگ دقیقا قیمتش نصف یا کمتـرهـ )

+ ممنــون

- خانم بیــآ 28

25

20

18

15 بیــآ بخـــر ، من دو روزه هیـچی کاسـبی نـکردم !!


خب عاخه برادر من مجبــــوری الکــی واقعــــآ الکـــــــــی ی جنسی رو دوبرابر و حتی بیشــتر از نــرخ معمولش بفــروشی ک دو روز هیــچی فروش نــداشتهـ باشی ؟؟

گـــرون فــروشی

کم فــروشی

علاوه بر اینک مشتری میپَــرهـ ، اون دخلی هم ک در میارین برکــتی نــدارهـ ...

  • زینـب خــآنم
  • شنبه ۱۱ ارديبهشت ۹۵

101

+ خوشـــم میاد

ی سری ژســتآ و حـرکات خـــآص خانواده خودمون ِ ! و کســی غیر از خودمون متوجه نــمیشهـ

مث ی بــرند خــآص ، شانیــت میده

یکی از دور ببینهـ ُ نزدیک باشهـ ، میفهمه ی چیــزی هس ، ی چیـز خـآص ولی تا از خودمون نــباشهـ نــمیتونه مشخصا بفهمهـ چیـهـ ؟!

ی سـری چیــزها ک نــآگفتهـ اس ، میدونیم ُ ب زبون نــمیاریم

+ با لبخــند ُ شایدم یکم مِـن مِــن میگهـ ک فک کنم ی چند روزی باید استراحت کنیـن تا من اوضاع ُ سر ُ سامون بدم !

میگم باشهـ مشکلی نــیس ( می خواستم بگم خیلیم استقبال میکنم ! )

و بعــد ی دفه یادش میاد از ی کار دیگ و خــب پس !

ادامـهـ میدیم !

+ از جدیتــم خوشم میاد ، و باز هم ی سری تصمیم واسه تغیــیرات رفــتآری ریــز ِ جــدید ...

+ از لباس دوختن خوشم نــمیومد و ایضا نــمیاد ! ب این دلیل ک وقتی می خوان اندازه هات ُ بگیرن هی بهت دست میزنن ُ من هم بدم میاد و هم قلقلکم میـشهـ ! هم اون خیــآط جیگرش خون میشهـ تا بخاد مثلا قد ی آســتین من ُ بگیره  !

خــورهـ لباس دوخــتن افتاده ب جــونم ! اصن حــرص میزنم ، واسه مدلایی ک همیشه دوس داشتم بدوزم ُ نگهشون داشته بودم ُ حالش ُ نــدآشـتم برم پیش خیــآط ُ پـــرو !!!

شاید مثلا مث آلـرژی فصـلیهـ ! یا شایدم بخـآطر شرایط جدیدی است ک هر لحظه امکان وقوعش بیشـتر میشود !

+ اینقـــــــد یکی دو مـآه حرصــش ُ خوردم ُ بهـش فک کردم ُ اعصابم داغـون شده بخــآطرش ، ک الآن ک نزدیک میشیم ب مواجه باهاش ، احساس میکنم دیگ شاید اونقــدرا واسم سخــت نــباشهـ

روی پروسهـ اعتماد ب نفــس کار کردم ، با اقــتدآر !

امیـــدوارم بهــش نزدیک هم ک شدم ، شاید مثلا شب قبلش یا اصن لحظات قبلش ، جــوری بشم ک کــــوه نـــتونه تکونم بدهـ ، کــآش بتونم

مواجه با بعضی آدمـا خیــــلی سخــتهـ ، اصن احساس میکنی حتی دیدنشون از دور یا حتی واسه چند لحظـهـ و امــآن از معــآشرت باهاشون ، قراره سوهـآنی بشه ب آرامـش روحت

کار بــدی قــرار نــیس بکنن ، رفتار بـدی قرار نــیس از کسی سر بزنهـ ؛ ولی کسی غیر از خودت یا کسی ک عیــنا همین شرایط ُ تجربه کرده نــمیتونه بفهمه سختیش و میزانش ُ ...

میتـرسم ،از اعتماد ب نفــس ُ وقــآری ک نــکنهـ کم بشـهـ

  • زینـب خــآنم
  • شنبه ۱۱ ارديبهشت ۹۵

100

+ فک کنم این ساقه طلایی فهمیدهـ همه بخاطر رژیم میخورنش

کلا شکرش ُ حذف کردن ک مردم ب هدفشون نزدیک تر بشن !!!!

فک کنم فقط شکر ُ بهش نشون دادن  : /


* خیــــــــلی دارم روی نفــس ! خودم کار میکنم ک شکلاتیش ُ نــخرم !

  • زینـب خــآنم
  • سه شنبه ۷ ارديبهشت ۹۵

99

- ما میخوایم با هم ازدواج کنیم

+ اگ مردی بیا پیش بابا و عموش تا تیکه و پاره ات کنن. بیا بریم فرشته.

* خب اگه مردی برو

تیکه پاره های یه مرد ، هر تیکه اش یه مَردِ ...





دیـالوگ مـآندگـآر

  • زینـب خــآنم
  • دوشنبه ۶ ارديبهشت ۹۵

98

+ ببین الآن !

اگ ی مرد درباره ی زن صحبت کنه ، حتمــآ از اون خوشش میــآد

اما اگ ی مـرد از ی زن اصــلا صحـبت نــکنهـ ، از اون مطلقـآ خوشـش میـآد !





دیـالوگ مـآندگـآر

  • زینـب خــآنم
  • يكشنبه ۵ ارديبهشت ۹۵

97

+ اینایی ک میرن دستشویی ُ بعدشون ک میری ، دمپایی خیســهـ

اینــآ قطع ب یقیـن آناتومی بدنـشون کجـهــ  : /

چقــدم رو اعصابن ×

  • زینـب خــآنم
  • يكشنبه ۵ ارديبهشت ۹۵

96

+ همون قضیـهـ توفیق اجبـآری ُ شروع شدن کم ُ بیش رفت ُ آمـدهـآ !

ی بنده خــــدآیی ی بار توی همین مایه هـآ ُ تلویحی گف : تو ک نـهـ سر پیاز بودی ُ نـهـ ته پیـآز

ک ینی قضایای قبلی ک ب تو ربطی نــدآشت ک الآن هم بعد از 10 سال !! واست سختـهـ روبروشدن ُ دوسشون نــدآری !

ینی منظورشون این بود ماها ک اصل قضیه ایم بعد از عذرخواهی رسمیشون کنار اومدیم ُ بروی خودمون نــمیاریم ، تو چرا قیافه میای ؟!

گفتم من اصن ب شماها کاری نــدآرم ، من خودم بشخصهـ باهاشون مشکل دارم

و یادمهـ ک همون 10 سال پیش !!! چقـــــدر همش خــــدآ رو شکر میکردم ک روابط بهم خورده ُ دیگ نــمیبینمشون !

و امروز هم چون رسمــآ خودش تماس گرفتـهـ بود ُ چون مامی خـآنوم نــبودن شخصــآ منم دعـوت کرد ُ خـب باادب هم هس ! رفتم

ینی رفتیم !

ی سری جملات تکرارین ! مثلا اینی ک میبینین هرکسی توی پیج یا صفحه شخصی وبش همش تابلو میزنه ُ مینویسهـ " از خود جدیدم راضیم " !!

داشتم ب همین قضیه فک میکردم ُ میدیدم ک از وقتی اون تصمیم  ُ گرفتم ک عــوض کنم رفتارام ُ دیگ هی لبـخنـد کـِــــــــــش دار ب عــآلم ُ آدم تحویل نــدم ! هرچند هی یادم میـرهـ ُ باز میرم توی جلـد سابق خودم ...

حالا از خود ِ جدیدم واقعا راضیــم !

امــروز از خودم راضـی بودم

حین ورود مونده بودم چجـوری سلام علیک کنم ؟ روبوسی کنم ؟ یا دست دادن خالی کفـآیتهـ ؟!

در کمال نـآباوری خودش دستم ُ کشیـد سمت خودش ُ روبـوسی !!!

رسم میزبـآنـی رو کاملآ بجا آورد ُ ب همین دلیل ب نظرم اومد ک رفتآراش با زمانی ک مهمون خونـهـ اش نــبودیم خـیلی فـرق داشـت

( هرچند این نظـرآ و حـرفام ُ پیش خودم نگهـ میدارم ، مث همین امروز ک فلانی ! نــمیدونم حرفم ُ ک صداش کردم ُ ی چیزی ازش خواستم ُ نــشنید یا خودشُ ب نــشنیدن زد .. )

و همین رعـآیت ادب باعث میشـهـ ک اگ ی بار دیگ هم دعــوت کنـهــ ، منم بــرم !

داشتم میگفتم ک از خود ِ جدیدم راضیـم

جــوری ک شب ولادت امام جـوآد (ع) ک جلسـهـ داشتیم ُ یکی از دوسـتآی جناب پدری هم اومده بودن ک واسه اهل جلسـهـ نـآآشــنـآ بودن ، اینقــد رفـــتآرم رسـمی ُ متین !! شده بـود ک همه فک کــرده بودن چـون اینـآ هســتن و احیــآنا خواستگــآرن من ی جــوری شـدم ُ رفتارم فـرق کـردهـ !! همون رسـمی بودن ُ لبخـند گشــآد نــداشتن ×

دارم سعـــــــی میکنم جـــدی بودن ُ ، اینجــوری بیشــتر جواب میـدهـ مخصــوصا اگ خبـرهـآیی در راه باشـهـ ، بهــتره ک بقیـهـ فک نــکنن ک تغییر رفتارم بخـآطر حضـور ی عـده اس !

+ دارم حـق راوی گــری رو کامل بجـآ میارم !

هی خــبر میگیرم ، هی هولشون میــدم ، هــی حـرف یاد ِ بزرگتـرآ میدم  : |

گفتـم : من راوی بودم هـــــــــآ !!!

گف : چشـــم نوکـرتونم هســتم ، هرچی می خواین در خدمتم

گفتم : بیزحمت مث گوشی خودتون ! آیــفون 6 پلاس !!  : |

فک کنم یا نــشنید یا خودش ُ زد ب نــشنیدن !

ولی اگ من جاش بودم جواب میدادم  : دی  : /

باشد ک خـــدآ این قــربانی رو ازم بپــذیـره  : |   ; )

  • زینـب خــآنم
  • جمعه ۳ ارديبهشت ۹۵

95

+ بصــورت خیلی سِـکرت و غافلگیرانهـ کادو خریدیم ُ کیک ُ ی تولد هول هولکـی واسه مامی خــآنوم

قبلش جناب پدری میگن ی کاغذ بمن بده

میگم واسه چـی ؟

میگن می خوام واسه مامانـت چیـزی بنویـسم

پریدم ی کاغذ ُ خودکـآر صــورتی قشــنگ آوردم ک فضــا رمانتیک تر بشـهـ  : |  : دی

بعد دیدم جناب پدری فقط اسم مامی خـآنوم + جـــون !

گفتم خب بابا ی عــزیزمی ، دوستت دارمـی ، تولدت مبــآرکی !! چیـزی بنویسین خــب !

گفتن روی کیک ُ گفتم بنویسن "تولدت مبــآرک"

گفتم خـب روی این کاغــذم بنویسین !

گفــتن ول کن بابا جــآن ما مَـــردای قدیمیم ، از این کارا نــمیکنیم !!

: ))))))

شب وقــتی کادوهـآ ُ کیک ُ اون کـآغـذ ُ دادیم ، ب مــآمی خــآنوم میـگم اون کــآغذ ُ اون نوشـتهــ پر از عشــــقـهــ ، پر از دوستت دارم ُ ایناهــآ

فقط جناب پدری روشون نــمیشد بنویسن  : دی

بعد از عروسـی هم هـــی چندین ُ چند بــآر جنـآب پــدری ُ میفــرســتادم پیش مــآمی خــانوم ک حالا بوس کنین خــآنومتون ُ

دوبــآرهــ ک میرفتن باز دستشون ُ میگرفتم ُ برشون میگردوندم ُ میگفتم خب حالا سـهـ بـار ، یکی این طرف ، یکی اون طـرف ، یکی دوبـآرهـ اون طــرف !

بـآز دوبارهـ برشون میگــردوندم ، حـآلا از پیشــونی  : دی  : )))

+ دیشـب مجـلس عقــد همون دختــر همسـآیمون ک ی بـآر داستان یکی از خواستگاراش ُ تعریف کـردم بودیـم

2 فروردین عقـد کـردن در حـرم

2 اردیبهشت هم مجـلس عـقدشون بود

از قبل هی بهش میگفتم ببین غــذآ بخــوریـآ ، ناهـآرت ُ کامل بخــور ، همیشهـ عــروســآ گشــنهــ ان  : |

دیشب بهش میگم گرسـنهـ نــیستی ؟

میگـهـ چــرآ خیـــلی !!

میگم مگ ناهار نــخوردی ؟؟؟

میگـهــ 12 خوردم ولی الآن گرسـنهــ ام

میگم می خواستی وقـتی دامـآد داشـت کیک میذاشت دهـنت نــآز نــمیکردی ی ذره بخــوری  : دی

داشتن میوهـ هـآرو جمع میکردن ک میز شام ُ بچینن ، رفتم ی ظـرف شیریـنی شکلاتی ک میدونم دوس دارهـ واسش پُر کردم ُ آوردم

جــآیگاه عروس بند بود ُ بقیـهــ داشتن با سفــره ُ صندلی عروس دومـآد عکس میگرفتن

میگم بشیــن تا بهــت بدم

چشــمتون روز بد نــبینهــ !!!

تـــآ اومد روی صنــدلی بشیــنهــ ، ی پسربچـهــ کوچیـک ، ک نــمیدونست عــروس می خواد روی اون صــندلی بشیــنهــ صندلی رو از زیرش تا نصــفـهـ کشید کنــآر ُ عــروسم نــشست  : |

ینی فقــط محکم دستش ُ گرفتم ، نصفــش پخــش زمین شــد  : ))))))

اینقـــد خندیدم  : دی

حالا خودشم هم خجالت کشید هم اینقد ک خندید نــمیتونست از جاش بلند بشـهــ  : ))))

میگم دستــآت ک بنــد نــیس ، خـودت بخــور خــب  : |

میگـهــ دوس دارم تو دهــنم بــذآری  : )))

و بـآز هم چشمـتون روز بـد نــبینـهـ  : |

تا اومــدم اولیـن برش ُ بـذآرم دهــنش ، ی شیــرینی ک روش کاملا پر بود از خـآمهـ شکــلآتی ، افـــتاد روی پیــرآهنش ُ انگــآر بهـش مدیونی داده بودن ک کل خــآمهــ هــآت ُ بزن ب دامـنش  : |

هیــچی دیگ ، پایین پیراهنش شد قهــوه ای  : )))))

میگهـ آخ یــآدم رف نمـآزم ُ بخـــونم

گفتم بـــدو تا قضــآ نــشدهــ ، اصــلا عــروسیت شگـون نــدآرهــ ک بخــآد همین اول نــمآزت قضــآ بشـهــ

میگـهــ نــهــ اصلا نــمی خوام ، الآن میـرم میخونم

داشت نمـآز مغــربش ُ میخــوند ، ی دفـهــ رکعـت سوم بلند شد از جـآش !!!

میگم احیــآنـآ نــبـآید بشینـی سلـآم بــدی ؟؟  : ))))

فک کـنم نــبـآید میگفتم ُ نمــآزش اساسا بـآطل شد  : دی  : |

+ عیــدتون مبــآرک  : *

+ فــردآ روز "اُم داوود"

هم روزهـ این روز خیــلی ثــواب دارهـ ، و هم اعمـآلی دارهـ

هرکسی موفق شد بقیـهــ رو هم از دعـآ بی نصیــب نــذآره

خیـــلی دلـم التمـآس دعــآ دارهـ ازتون . . .

  • زینـب خــآنم
  • جمعه ۳ ارديبهشت ۹۵
عــرضم ب حضورتون ک !

اینجــآ خـبر خـاصی نــیس : )