+ نـمیدونم چرا امروز ی جوریم !
شاید ب این دلیله ک تصمیم دارم از فردا ب شکل قطعی رژیم ُ شروع کنم ، میترسم کم بیارم : /
البته اون چیزی ک شُلم میکنه حرفای بقیه اس ، هرکــــــی من ُ دید مخصووووصا از فامیلای مامی خانوم
همش میگن نــــــــه ، زینب تو خیلی خوبی ، دو روز دیگ عکسات ُ نگاه کنی افسوس اندام الآنت ُ میخوری ، نــکن ُ فلان ُ بهمان
و مشکل بعدی اینه ک وقتی میرم خونه کسی ، ینی چون من خودم بشـــــدت تعارفیم ، فک میکنن وقتی نـمیخورم تعارف میکنم !
ینی باید خودم ُ تیکه تیکه کنم ک باور کنین تعارف نـمیکنم !
رفتیم دیدن مادربزرگم ، من اصن نـمیدونم کجا بودم ؟!
فقط میدونم چیزی متوجه نـمیشدم از صحبتا
خب مامان بزرگم ی مریضی خیلی سخت با ی عمل خیلی سخت ُ پشت سر گذاشتن ، خیلی ضعیف شدن
ب معنای واقعی کلمه چهارتا استخون با یک پوست ! واقعا توان سابق ُ اصــــــلا نــدارن
یک چند روزیه دیگ کسی از صبح تا شب پیششون نـمیمونه ، فقط شبا میان پیششون تا صبح
حال خودشون خوب نـیست ، ی دفه گفتن :
زینب مامان ؟ تو فکر بچه ها و شوهرتی ؟!
گفتم نه خوبم
خب واقعا حواسم نـبود/نـیست
توی حیاط داشتم میرفتم سوار ماشین بشم ، عموم من ُ خانوم دکتر ُ صدا کردن ک امشب اگ میتونین یکیتون بمونه ؟
خب خانوم دکتر ک 5 صبح باید بره تهران ، من بودم
واقعا هیییچی همراهم نبود ، حتی کیف پولم ؛ خب میتونستم از جناب پدری پول بگیرم ولی خب بقیه چیزام
و اینک خب می خواستم فردا صبح برم حـرم ، خب خونه اونا ب حرم واقعــــــآ دوره
گف پس هیچی ، برو
خب حالا عذاب وجدان گرفتم ک چرا نـموندم ؟!
فوقش هیچی هم همراهم نـبود حتی با اون کفشای نـآمناسب پیاده روی میکردم
من فقط ی مامان بزرگ دارم ، همینم خیلی دوس دارم
و ایشونم من ُ خیلی دوس دارن
وقتی ک می خواستیم بریم ب زووووور قسم ُ آیه نـذاشتیم بلند بشن ُ دراز کشیده بودن
ما خودمون تا ب آسانسور رسیدیم دیدم با عجله در ُ باز کردن ک : مادر نـرفتی ؟؟
وایسـآ نــرو ، اینقـــد خـ❤ـدا خـ❤ــدا کردم ک نــرفته باشین
من اصــــــلا یادم رفته بود واستون شیرینی بیارم !!! بیا از این شیرینیا ک تو دوس داری ، نـــرو بیــآ
میگم شما با این حالتون با این عجله اومدین ؟ خطرناکه خب
دخترعموم میگه خب دوس داری تو !
میگم خب دوس داشته باشم ، با این حالشون واسه من شیرینی بیارن ؟؟
مامان بزرگ من خیلی مبادی آداب ُ مهمون نـوازن ، هروقت میرفتیم خونشون از این سر میز تا اون سر میز فقط چیزی میچینن
تازه بعدشم ک میشینن هی یادشون میاد ک فلان چیزم دارم ، برم بیارم !!
حالا چون مریض بودن ما خودمون نـذاشتیم بلند بشن
اینم ک اینجوری
خب الآن عذاب وجدانم نـباید بیشـتر شده باشه ؟!
هــزار بار میگن : مـــادر الهــی خوشبخت ُ عاقبت بخـیر بشی ، هیـــــچی از اینا بهـتر نـیست
حالا ک فک میکنم بنظرم امام رضا (ع) هم راضی بودن من حرم نـرم ُ پیششون بمونم
+ علامه طباطبائی در هر سال یک ماه میومدن مشهد ساکن میشدن
میگفتن این یک ماه ( ماه ذی قعده ، ماه زیارتی مخصوص امام رضـآ ) زکات اینه ک امام رضا توی کشور ما هستن
فک میکنم زکات ما مشهدی ها و این توفیق هم جواری این باشه ک هر روز بریم حرم دیگ ، نـه ؟!
ی خانوم اهوازی ی بار توی حرم بهم گف کجایی هستی ؟ گفتم مشهدی
گف خوش بحالت ، میتونی راحت تند تند بیای ُ این حرفا
گفتم اتفاقا وقتی اینجا هستی ُ خیالت راحته ، کمتر میای
بنظر من مهم نـیست مشهد باشی یا هرجای دیگ ، اگ امام رضا (ع) دعوتت کنن ، هرجایی باشی می طلبنت
اما اگ دعوتت نــکنن ، مشهدی هم باشی نـمیتونی بری
البته منکر همت نـمیشم !