+ بخاطر پیاده رویم ، سعی میکنم مخصوصا صبح تا ظهر ک میرم بیرون ی شیشه آب همراهم باشه
حرم بودم ، داشتم میرفتم بیرون
ی پیرزنی ک ب معنای واقعی کلمه کمرش دولا بود ، خانوم خادم دستش ُ گرفته بود ُ آهسته آهسته از پله ها میاوردش بالا
وقتی رسید بالا شنیدم خادم بهش گف : مادرم شما اینجا باش تا من برم واست آب بیارم
شیشه آبم ُ دادم ب خادم ، گفتم فقط بهش بگین ک دهنیه : دی
پیرزن دید ، تا شیشه رو دادم دستش همونطوری ک خم بود ، دستم ُ بوسید
خییییییییییییلی شرمنده شدم
نـمیدونم چرا ، ولی پیرزن خیلی دلنشینی بود ، اصن چون خیلی ب دلم نشسته بودم واستادم ُ داشتم بالا اومدنش ُ نگاه میکردم
+ ی بار دیگ هم حرم بودم ، وقت نـداشتم ، با فاطمه
جون قرار داشتم ، خودم میخاستم دعا ُ نماز بخونم
پیرزن کناریم گف دخترم بیا واسم جامعه کبیره بخون !!!
حالا هیچی هم نه ، جامعه کبیره !! میگن اصولا پیرزنا ک واسمون بخون ، ولی مثلا امین الله
گفتم ببخشید حاج خانوم وقت نـدارم
هرچی گفتم اصرار کرد ک بخون
منم شروع کردم ب خوندن ، حدود 10 مین تموم کردم
بعد از اینک تموم شد ، برگشت ی نگاهی بهم کرد ، روش ُ کرد اون طرف ، رف : دی
خب تند تند خوندم واسش ، بعد جالبه خودشم یاد داشت !! مثلا من میومدم نفس بگیرم میدیدم خودش داره میخونه : /
خب مادرجان وقتی میگم وقت نـدارم ، دیگ اصرارت چیه ؟ تشکرم نه ، لااقل خداحافظی میکردی : دی
بعد از اون روز ، ی چندباری دیدمش اون پیرزن ُ ، با نگاهش میخاس بزنتم !!
+ سوار اتوبوس بودم ، ی پیرزنی سوار شد
خانومی ک صندلی جلو نشسته بود ، گف مادرجان عقب جا هس ، برین اونجا بشینین
پیرزن هم سریـــــع گف : خودم میبینم جا هس ، کور نـیستم ، حتما نـمیتونم تا اونجا برم ، لازم نـیس شما بگی
: |
توی دلم گفتم حقته هیـــچ احدی بهت جا نـده
+ ی حدیث دیدم خیــــلی واسم جالب بود (البته من نقل ب مضمون میکنم ، عین عبارت یادم نـیس)
پیامبر اکرم (ص) : حسن خلق باعث آمرزش گناهان میشود .