خب من واقعا در حد اونا نـمیدونم ، رشته من ک مهندسی کامپیوتر ُ سخت افزار نـبوده ؛ درسته ک یاد گرفتم ُ آموزش دیدم ، ولی قطعا خیـــلی چیزا هس ک اونا میدونن ولی من نه
در نتیجه اینقد زخم خوردم !!! ک تا ی چیزی از صحبت های رئیس ُ نـمیفهمم سریـــعا صابون مورد تمسخر واقع شدن ُ ب خودم میمالم ُ اعلام میکنم ک آقا من نـفهمیدم !
نـدانستن ک عیب نـیس ، نـپرسیدن عیب است ؟!..رئیس صدام میکنه میگه : هستین ؟
ی چیزی ُ میگه ، میگه بلدین چجوری ؟
[خطاب ب همکارم میگم : فحش میده ؟ : دی]
میرم پیشش میگم بله ! و چون رئیس ید طوووولایی در مسخره نـمودن دارن : دی
سریع بعدش اضافه میکنم : البته اگ منظورتون ُ درست متوجه شده باشم ، بله بلدم !
میگه : بیا
نشونم میده ، میگه : بلدی ؟ میگم : بله !
این چیزا ک دیگ واسه ما آب خوردنه ، چی فک کرده راجع بمن ؟ : /
+ امروز ساعت 11 اومدم سرکار !! (خسته نباشم واقعا : دی)
ساعت 8 با نگار (سرو روان) حرم قرار داشتیم ؛ طفلک از بوق صبح بخاطر من زابراه شده بود
همونطوری ک از نوشته هاش مشخصه ، واقعا دختر گرم ُ آروم ُ بامحبتی بود ؛ ینی تصورم با چیزی ک در واقعیت ازش مشاهده کردم تفاوتی نـداشت ، همینقدر خوب راجع بهش فک میکردم
شاید بتونم بگم از بین چندین نفری از بچه های مجازی ک هم ُ دیدیم ، جز معدود آدمایی بود ک واقعا باهاش راحت بودم ، هیچ چلنجی حس نـمیکردم ، واقعا مصاحبت باهاش لذت بخش بود
خب امروز سالگرد ازدواج حضرت زهرا و امام علی (ع) ، گفتم بیا بریم جایی ک عقد میکنن ، خیییییلی شلوغ بود ، البته نه در حد شلوغی "غدیر"
خب صبح زود فضیلت جاری شدن خطبه عقد بیشتره (سحر ، بعد از نماز صبح) ، ولی مردم ساعت 9-10 هم عقد میکردن !! واسم سوال بود اینا مرداشون کار ُ زندگی ندارن این وقت روز ؟ : دی
نکته دیگ ای ک واقعا جالب بود واسم ، شباهت نسبتا زیاده نگار با ماه-ی بود ، حــتی : انگشتر عقیق دستش !!
جز معدود افرادی بود ک اگ بازم اومد مشهد دوس دارم ببینیم هم ُ
+ بلاخره رسید 13 شهریور ، مجلس عقد فاطمه جون
مسلمه ک خیلی زیاد واسش خوشحالم ، ولی اینک عزیزترین، نزدیک ترین،صمیمی ترین دوستت ، ازدواج کرده و عملا متعلق ب یک نفر دیگ شده ؛ و بدتر از اون اینک داره واسه همیشه میره تهران ؛ ی حس غربتی داره ، ی حس خیلی خاص
من این حس ُ دوبار تجربه کردم ، ی بار هم واسه ازدواج ماه-ی (البته نه در این حد) ؛ هرچند اون دیگ کلا رف خارج از دسترس ؛ بازگشتشون قریب الوقوعه
هرچند رابطه من با فاطمه جون کلا فـــرق داشت
ولی ب این نتیجه رسیدم این دوریا ، این کمتر در دسترس قرار گرفتن بعضی از آدمای مهم زندگیت و حتی حذف شدن بعضی از عزیزات ، تغییر جایگاهشون پیش خودت و خیلی چیزای از این قبیل ، همه اش لازمه تا بزرگ بشی ، لازمه تا بزرگت کنه ، زندگی اینجوری بهت درس میده ؛ درسایی ک ممکنه هیچوقت در شرایط عادی بهشون پی نـمیبردی
این دعا بتازگی جز دعاهای مهمم شده بعد از شنیدن خبر هر ازدواجی :
امیدوارم چه عروس ُ دومادایی ک امروز دیدیم چه فاطمه جون ُ اقوام تازه مزدوج شده ، هیــــــــچ کدومشون حتی ثانیه ای تا آخر عمرشون از انتخابشون پشیمون نــشن ، هیــــچوقت
الهــــــــی آمیــــــن