+ خونه داییم روضه بود ، آخر زیارت عاشورا رسیدیم ، خانوما همکف بودن ؛ ی کاری داشتم طبقه داییم ، رفتم بالا !

خب توی آسانسور بین طبقه سه و چهار گیر کردم

اول هرچقد تلاش کردم فایده نداشت اصلا

دیگ خداروشکر گوشیم آنتن داد ُ ب دخترداییم خبر دادم ک من گیر کردم

اون طفلکم نرفته بود روضه ک درس بخونه ، از وقتی گفتم اومد پشت آسانسور نشست باهام حرف میزد ک نترسم

اولاش ک روشن بود ، بعد شد سیاهی مطلق

میگم خوبه آدم یاد قبر و قیامتش میکنه ، فقط زیادی گشادتر از قبر بود !!!


خلاصه ک بعد از 45 دقیقه بلاخره آزاد شدم !!

فاطمه جون میگه : زنگ میزدی آتش نشانی ! گفتم : بابا وسط روضه ، حالا مردم فک میکنن چخبره !!!!

بعدم هرکسی ی جوری میمیره دیگ ، اینم تقصیر من ک نبوده ، خدا خواسته اینجوری بشه ؛ بعدشم بنده های خدا داشتن کلی باهاش سر و کله میزدن ک درستش کنن

میگه : آخرش این خونسردیت کار دستت میده ×..


فقط میترسیدم مث تو فیلما ی دفه با سرعت بیوفته پایین ..


* وقتی روضه آخرش بود ُ داشتن چراغا رو خاموش میکردن رسیدم ب مجلس !!!!