+ پسرعمه جان ُ دیدم ، سلام ُ احوال کردم
حالا در همون گیر ُ دار ک همه اش شاید 1 دقیقه هم نـشد ؛ داشتم کلی ب مغزم فشار میاوردم ک اسم خانومش چی بود ؟؟؟
ک مثلا ی حالی هم از خانومش بپرسم !!
اینقـــد تند فکر کردم ک همونجا بمحض اینک ب ذهنم رسید ب زبونم جاریش کردم !
با این همه تلاش تااا اول اسم خانومش ُ گفتم پسرعموجان اومد !
رسما همه تلاشام ب باد فنا رفت ، من ُ باش با زبون روزه اینقد فسفر سوزوندم !×
+ یادم اومد حدودا 4-5 سال پیش بود فک کنم !
ک پسرعمه جان من ُ بعـد از چنـــــدین سال از نزدیک ، اونم در محل کار دید !!
اصــــــــــلا باورش نــمیشد ، فک کنم توقع داشت هنوز با همون زیـنب کوچولوی قدیم مواجه بشه
یا همون زینبی ک اون پسرعمه دیگ دستاش ُ میگرفت ُ ازش بالا میرفت
ی ســــــــــــلام زینب خانوم ِ غلیظـــی تحویلم داد !
اصن فک کنم لفظ "خانوم" ب زووور تو دهنش چرخید : دی
و چقـــدر بعدش خوشحال شدم ک محض احترام ُ این صوبتا احوال خانومش ُ نــپرسیدم
چون جدا شده بودن ُ من خبر نـداشتم !
بعد اینجوری حتما با خودش فک میکردم می خوام تیکه بندازم مثلا !!
فک کنم هنوزم ک هنوزه اینا من ُ میبینن باورشون نـشه اینقـــد شدم !! ینی از نظر سنی ×
چون از نظر جثه هنــوز لباسای سال دوم سوم راهنمایی اندازمه ! فقط اندکی تنگ شدن ، بازم نه در حدی ک نــشه پوشید ×
+ باز فک کنم ی مدت اون تغییر رفتار جدی یادم رفت !
باشد ک از امروز دوباره شروع کنم ُ موفق بشم
اصن بذار بگن مغرور ُ خشک ُ جــدی × اینجوری بهتره ب گمونم !