۱۵ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

259 : صدقه رفع هزاااااار بلاست بلاشک

+ از پاساژ اومدم بیرون ، رسیدم ب چهارراه ، تا پول ُ داد بزارم توی کیفم ، دیدم کیف پولم نــــیست

حالا پول ب کنار ، کارت بانکی هم ب کنار ، مدااااارکم !

ینی دوویددم فقط ! نفس نفس رسیدم ب مغازه ، دیدم شکــر خــدا کیف پولم همونجایی ک جاگذاشته بودم مونده و بود ُ اصلا حتی فروشنده نفهمیده بود ، منم صداش ُ درنیاوردم ُ کیفم ُ برداشتم اومدم بیرون

 

از پله برقی ک میومدم پایین ی صندوق صدقات دیدم ، دستم رفت سمت کیفم ک پول دربیارم صدقه بندازم

با خودم گفتم بیخیال !! اصن معلوم نیس واسه کی هس این صندوق ؟! شاید اصن الکیه ! یکی واسه خودش گذاشته !!!

روش ی "امام محمدباقر(ع)" دیدم فقط ، رد شدم ازش

 

رسیدم خونه ک بدو بدو حاضر بشم ماشین ُ بردارم برم خونه خاله جونم ک از اونجا بریم جلسه ؛ همه هم منتظر من بودن ک برسم و بریم !

اومدم دور بزنم جلوی خونمون ک وقت دنده عقب اصــــــــلا ماشین پشتیم ُ ندیدم ، و حتی کوچکــترین صدایی هم نــداد ، هیــــــچی

ینی بمحض اینک من زدم روی ترمز ک راهم ُ ادامه بدم ، ظاهرا ماشین هم در همون لحظه با ماشین عقبی مماس شده   ! و من اصـــــــلا متوجه نشدم

ی دفه دیدم ی پسره ای اومد کنارم گف : خــــآنوم ؟؟؟ زدی ب ماشینم !!

اصن شاخ درآوردم !! چجوری زدم اصلا هیچ صدایی هم نداد ؟!

گفتم : اِ ؟؟؟ : دی  گف : بله !  گفتم : چیزی شد ؟ گف : بلــه !!! گفتم : باشه الآن میام

سریع رفتم جلوتر مقابل خونمون پارک کردم رفتم پیشش دیدم بله ! ماشینش حدود 5-6 سانتی خش افتاده !

البته من چهره نادم ُ پشیمان ب خودم گرفتم و پررو بازی درنیاوردم ک آقا خب شما نباید سر تقاطع پارک کنی جناب راااااننده !!!

شانس بنده هم ماشین سمند-وانت !!! نو !! گف هفته پیش تحویل گرفتم  : /

هیچی دیگ موندم چیکار کنم ؟! برای اولین بار در عمرم ب یک پسر گفتم شمارتون ُ بدین ب من لطفا !

و ایشون هم گف مدرک بدین ب من ! ک از بیمه تون خسارت بگیرم

دیگ دیدم نمیشه سرخود ی کاری بکنم ، اومدیم ُ من یک مدرک بهش دادم ، بعد بقیه دعوام کنن ک نباید همچین کاری میکردی

گفتم باشه من الآن ی تماس بگیرم میام

خب شکر خدا خیلی پسر مودبی بود ُ از این شارلاتان ها ک مظلوم گیر میارن نبود !

دیدم نمیشه ب جناب پدری ک خارج از شهرن زنگ بزنم ، با وضعیت قلبشون ؛ هول میکنن ، فک میکنن چـــــــــــــی شده ک من بهشون نمیگم !!

خب مامی خانوم هم ک نه کاری از دستشون برمیاد نه اطلاعاتی در مورد خسارت ُ تعمیر ُ صاف کاری دارن و ایضا قلبشون هم مشکل داره

دیگ سریع با شوهرخاله ام ک خونشون منتظرم بودن تماس گرفتم و بنده خدا زود هم اومدن ، قبلش داشتم ب دوستم میگفتم شوهرخاله ام خیلی مرد خوب ُ مهربونین ، شاید اصن با زبون حلش کردن موضوع ُ

دیگ توی ماشین منتظر موندم ، اون طفلک هم پسرخوبی بود ُ نزدیک نیومد ، فقط از دور حواسش ب ماشینمون بود ، خبر نـداشت ک اینجا خونمونه ولی وقتی رفتم داخل خونه فک کنم دید

دیگ شوهرخاله ام اومدن ، وقتی خواستن برن پیشش گفتم : بیزحمت قضیه رو با خسارت دادن حلش کنین ، دیگ ب مدرک گرفتن ُ بیمه نکشه حوصله ندارم ، الآن هرچقد میخاد بهش بدین بره دیگ ، طوری نشده ک

دیگ من جلو نرفتم ، آخرشم شوهرخاله ام خسارتش ُ بهش دادن ، اول قبول نمیکرد ، میگف من نمیدونم چقد میشه هزینه اش ؟!

از دوستش پرسید ، اونم گف  : من ک صافکار نیستم ، بگیر حاج آقا معلومه مرد خوبیه


خلاصه قضیه رفع شد الحمدلله و ب مامی خانوم گفتم ب جناب پدری هم اصلا لازم نیست بگین ، الکی نگران میشن


و من یکســـــــره خدا رو شکر میکردم ک الحمدلله ک پسره فهمیــــد من زدم ب ماشینش ، چون نه صدایی داد نه هیچی ، منم اصـــــــلا متوجه نشدم ؛ اگ خودشم نمیفهمید ، من رد میشدم میرفتم ، بعد دو روز دیگ خدا میگف تو زدی ب فلانی !! من میگفتم کی ؟ کِی ؟ کجا ؟ حق الناسش میموند گردنم


و باااااز هم خدا رو شاکر بودم ؛ من ک قسمت وانت ماشین پشت سرم ُ ندیدم ، اگـــر خدای نــکرده خود پسره اونجا ایستاده بود ُ من یحتمل میزدم ب پاش .... !!!

فقط شکر میکردم ک با ی خسارت مالی رفع شد


و باز هم فکر میکردم و یقین داشــتم ک اگر من الکی شک نـمیکردم و همون صدقه رو مینداختم ، قطــــــــــعا همچین اتفاقی نمیوفتاد ، ینی حتی ذره ای شک ندارم

اگ الکی شک نمیکردم و یک دهم اون خسارت ُ صدقه میدادم ، حتی همین خسارت و علافی هم پیش نمیومد


و باز هم فکر میکردم ک در طول روز چقـــــــــــدر بلاهای مختلف ُ خدا ازمون دور میکنه و ما حــــتی روحمون خبردار نــمیشه

و چه اتفاقات ناگواری ممکنه واسمون پیش بیاد و ما غااافل از همه جا ، بازم سر ِ خدا نق میزنیم ...


فرداش دوباره رفتم همون پاساژ و دقیقا توی همون صندوق صدقات پول انداختم

و چقــــدر خوبه ک عادت کنیم ب صدقه دادن 

باشــد ک پــند گیــرم

  • زینـب خــآنم
  • چهارشنبه ۷ مهر ۹۵

258 : من ِ مظلوم !

+ خب گفتم ک بدم میاد 9 ماااااه این بچه مدرسه ای ها ریختن توی خیابونا ؛ ولی بعضیاشوون ، تاکید میکنم ! فقط بعضیاشون ، خیلی بانمکن

ی نکته خنده دارشم روز پنجشنبه بود ک حین پیاده روی ی دختر ُ مادرش ُ دیدم ک رسیدن سرکوچه مدرسه اش ، دیدن مدرسه بسته اس ؛ طفلک از خوابشم موند  : دی

شنبه هم سرکوچه مدرسه چندتا مرد ایستاده بودن ، دختر ُ پسر میرفتن توی مدرسه ؛ میگفتن این مدرسه دخترونه اس یا پسرونه ؟  : دی

دوشیفت بود ، فک کنم نمیدونستن هفته اول دخترا صبحان !


من تعجبم واقعا !! با این همه کاهش تعداد بچه های دبستانی علی الخصوص ، چطور هنوز هستن بعضی از مدارس ک دو شیفته ان ؟!

من فقط یک سال دوشیفته بودم ، ک چقـــــدر هم از شیفت ظهرا بدم میومد !


"خانوم فــ" از امنیت !!! زمان ما نوشته بود ! ک ب قول خودش مث بچه های امروزی هزار تا پلیس مواظبمون نبود و از قضا خودمون میرفتیم ُ میومدیم

خب من فقط 4 سال دبستانم سرویس نداشتم ، اونم چون مدرسه ام سرویس نداشت و نزدیک هم بود

یادمه ک مامانم با دوتا از بچه های کلاس چهارم صحبت کرده بود ، چون خونشون نزدیک خونه ما بود ، برگشت با اون دوتا برمیگشتم

یادمه فامیل یکیشون "برنجی" بود  : دی  خیلیم دختر خوب ُ نازی بود


بعد از اینک اونا دبستانشون ُ تموم کردن ، من خودم برمیگشتم ، و خب بزرگتر هم شده بودم دیگ !

باید از چهارراه رد میشدم ؛ و خب شلوغ و خطرناک !

جناب پدری با عکاسی (آرش) ک سرچهارراه بود صحبت کرده بودن

من هر روز ک میرسیدم ب چهارراه ، میرفتم پشت مغازه اش وامیستادم ، شاگردش تا من ُ میدید ، میومد دستم ُ میگرف از خیابون ردم میکرد ؛ چقـــدم پسر خوب ُ مهربونی بود

اگرم شاگردش نبود خودش ردم میکرد ، وقتایی هم ک حواسشون بهم نبود ، اینقد وامیستادم ک ببینن من ُ ، روم نمیشد برم بگم !×

یادش بخیر چقــد طفلک بودم  : دی

  • زینـب خــآنم
  • يكشنبه ۴ مهر ۹۵

257 : سوژه شدم رفـ : دی

+ وقــتی بی اطلاع از عالم ُ آدم ، سوژه میشم  : دی

اینا دارن وادارم میکنن ک عکس بگیرم از این مواردی ک عرض کردم خدمتتون ، بعد بذارم کنار موارد واقعی !!! ببینیـن این حجـــم زیاد شباهــت ُ  : پی


[ کلیک ]

  • زینـب خــآنم
  • شنبه ۳ مهر ۹۵

256 : مثلا دوستت داشته باشن خیلی بهتره ؟!

یـک جایی دمِ گـوشـم زمـزمـه کـرد :

- بذار دوستت نداشته باشن ، بذار حواسشون به بقیه باشه . .

مثلا چی میشه اگه فقط خودت ؛ خودت رو دوست داشته باشی !؟

چی میشه ؟


* برگرفته از وب : نرگـسه

  • زینـب خــآنم
  • جمعه ۲ مهر ۹۵

255 : رفتاراشون اووووج خودفروشی ُ بی حیائیه

+ باز بچه مدرسه ای ها ریختن تو خیابونا

واقـــعا تابستون داشتم نفس میکشیدم از نبودشون ، از کم بودن ترافیک ، زود رسیدن سرکار ، آرامش خیابونا

طی همین دیروز ُ امروز ، دلم تنگ شد واسه هر روز پیاده رویام توی خلــوتی زیاد خیابون

چقــد شلوغ شده


واقعـــا دیدن بعضی از این دختر دبیرستانیا حالـــم ُ بهم میزنه

باعث میشه واقعا خجالت بکشم

پشیمون میشم از دختربودنم ...


+ چــرا با چندبار پرسیدن ک : خوبی ؟ حالت خوبه ؟

گفتم : الحمدلله

چرا نــگفتم مشکل دارم ؟؟؟....

اه (این آوا رو اووووج تاسف بدونین)


+ حـروم خوری خیلی پیچیده نیست ، شاخ ُ دمم نـداره !

مثلا وقتی یکی پول میگیره ک ی تعدادی از اعلامیه های یک فروشگاه یا تبلیغات کار کسی ُ در خونه ها پخش کنه

وقتی میبینه یک خونه دوطبقه اس ، 8 تا اعلامیه بندازه دم در یک خونه دوطبقه !!!!

ک زودتر اعلامیه هاش تموم بشه ، و زودتر پول بگیره و بره ×..


*بعدا نوشت : ینی ی گـــافی دادم !!

ک از ساعت 10 صبح ببعد هربار رئیس من ُ دید ، خندید  : /

واقعا نمیدونم حواسم کجاس ؟! چی شنیدم ؟!

قاطیم واقعا  : |

  • زینـب خــآنم
  • پنجشنبه ۱ مهر ۹۵
عــرضم ب حضورتون ک !

اینجــآ خـبر خـاصی نــیس : )