۳۴ مطلب با موضوع «شیــرینـی هـآی زنــدگـی» ثبت شده است

235 : #ممنون_که_مهربونی

+ از این حرکت خودم خوشم میاد

وقتی میبینم یکی ( ک نسبت یا ارتباطش با من نزدیکه ) امروز خوشگل شده ، آرایشش قشنگه ، مدل موهاش بهش میاد ، لباسش خوش رنگه ، مدلش قشنگه ، دستبند گردنبند ساعت گل سر و هرچیزی ک بنظرم قشنگ بیاد ، میرم بهش میگم

مثلا میگم چقد این لباست بهت میاد ، چقد روسریت خوشگله

یا حتی دیده شده یکیُ جایی دیدم نـتونستم برم جلو باهاش حرف بزنم ، بهش اس دادم ک مثلا ؛ روسری نو مبارک !


اعتقادمم اینه ک وقتی آدم میتونه ب همین راحتی ، با یک کلام ساده ، بدون کبر ُ غرور

با صمیمیت ُ سادگی ، یکی ُ خوشحال کنه

چرا ب همین راحتی خوشحالی ُ از همدیگه دریغ کنیم ؟


و الحمدلله تا حالا نـدیدم کسی ُ ک از این فیدبک من خوشحال نـشه یا حتی ذوق نـکنه 


من ادعای مهربون بودم نـدارم ولی مهربونی گاهی وقتا خیلی ساده اس .

  • زینـب خــآنم
  • دوشنبه ۸ شهریور ۹۵

233 : چی بپوشم حالا ؟

+ همیشه گفتم دوس دارم برگردم ب سال پیش دانشگاهیم ، البته منهای کنکور ؛ خیلی سال خوبی بود

این حرف همیشه من ب کنکوریاس ؛ اگ واقعا درس بخونی ، سال پیش دانشگاهی واقعا سال خیلی خوبیه

زندگیت هدف دار میشه ، معنادار میشه ، اراده ات قوی میشه ؛ اگ اهلش باشی واقعا سال خیلی خوبیه

اتفاقا همین چند وقت پیش بود داشتم فک میکردم ک ی چند وقتی میشه از عروسی دوستانه خبری نـیس

بچه های دبیرستان منظورم ، چون تقریبا هممون با هم وارد فردوسی شدیم ُ با وجود دانشکده های پراکنده و دور ُ رشته های مختلف ولی سعی میکردیم قرارامون ب بهانه های مختلف پابرجا بمونه


در حالت خواب ُ بیدار بودم ک دیدم اس اومد ، عروسی یکی از بچه ها

"پیش ب " : از وقتی دبیرستان تموم شد ، دوره های ماهانه ما هم شروع شد ، هرماه خونه یکی از بچه ها

خب چون 90% موارد جلسه ها صبح بود ، خب منم کار ُ زندگی داشتم ، خیلی کمتر سر میزدم ، شاید سالی یکی دوبار ، اونم اگ شرایط جور میشد ُ محلش ب خونمون یا محل کارم نزدیک بود ، یا دلتنگ شدنم واسه بچه ها ، و حتی بیشتر دیدن ماه-ی ، و خب اونا عصر میذاشتن جلسه رو ک منم بتونم بیام ؛ و دیگ زشت میشد اگ نـمیرفتم


با اینک ماه-ی ایران نبود ُ سالی دو سه بار میومد ، اون بیشتر از من در جلسات دیده میشد تا من !!!!

جو بنظرم رفته رفته داشت ی جوری تر میشد ، میشه گف با بالا رفتن آمار متاهلینمون ، جو خاله زنک تر میشد و منم فــرآری از این دست جمعا ...

و خب بهانه سرکار خیلی بهانه خوبی بود ؛ هرچند تا همین یک سال اخیر نـذاشتم همشون بفهمن ک میرم سرکار


ب نوعی میشه گف عروس سردستمونه !

این عروسی جز آخرین عروسی های "پیش ب" محسوب میشه

هم واسه عروس خوشحالم ، هم واسه خودمون ک قراره بعد از مدت ها دوباره هم ُ توی عروسی ببینیم

جای ماه-ی خیلی خالی

  • زینـب خــآنم
  • شنبه ۶ شهریور ۹۵

228 : گل یا شوهر ؟!

+ همکارم داره عکس پروفایل تلگرام دوستاش ُ نگاه میکنه

شاکی میگه : اه اه ، مردم عکس شوهرشون ُ میذارن روی پروفایلشون

گل ک بهتر از شوهره ، نـیس ؟


ینی اصن میل ب ازدواج داره از در ُ دیوار اینجا چکه میکنه !!×

  • زینـب خــآنم
  • چهارشنبه ۲۷ مرداد ۹۵

209

+ همین الآن ی دختر بچه 8 ساله اومده اینجا ، حدیث خانوم

از یکی از روستاهای کوچیک اطراف اصفـهـآن

وقتش 6 سال ُ نیمش بوده حفظ کل قرآن ُ تموم کرده

طی یک سال ُ نیم فقـــــــط !!!


حفظ کامل عربی

حفظ کامل ترجمه فارسی

حفظ تفسیر بعضی از آیات

حفظ انگلیسی بعضی سوره ها ( مامانش میگف اول میرفته توی اینترنت ، متن انگلیسی سوره ها رو پیدا میکرده ، بعد میرفته از روی دیکشنری تلفظ هر کلمه رو نگاه میکرده ، بعد شروع میکرده ب حفظ )

آیه رو بگی ، شماره صفحه قرآن ُ میگه

از بالا بخونی ، تا پایین واست میخونه

از پایین بخونی ، تا بالا واست میخونه 

خلاصه اصن من همینجوری مونــــدم

وسط یک آیه رو بخونی ، آیه رو از اول واست میخونه


جالبه یک خانواده کاملا معمولی

مامانش هم گف من خودم فقط تا سوم راهنمایی خوندم

بدون هیــــــــچ گونه امکاناتی ، حتی بدون یک معـلم

فقط خود ُ مامانش

مامانش قرآن ُ از رو میخونده ، خط میبرده ، حدیث هم گوش میداده ِ حفظ میکرده

خیلی جالبه این بچه ، ی چیزی فــرآتر از نـبوغ

یک عنایت ویــژه از طرف خــــــدا


قشنگ میشه درک کرد ک بچه ها یک لوح سفیدن ، با کللللللللی قابلیت ها

این ماییم ک بعنوان پدر ُ مادر ب توانایی هاشون جهت میدیم

هیچ بچه ای از اول بد نــیست ، ما خرابشون میکنیم

هرچه هست از قامت ناسـآز ماست ...


خـــــــدا حفظش کنه ، و ب همچین پدر ُ مادری طول عمر با عزت بده انشـــــــآلله

  • زینـب خــآنم
  • يكشنبه ۱۰ مرداد ۹۵

208

+ این دوست مامانم خیلی رُکه ، اصنم هیچی ب دلش نـیست ، غیبتم نـمیکنه ، چیزی بخاد بگه جلوی روت میگه

خیلی هم شوخه ، ینی کلا دیگ همه میشناسنش ، مثلا وقتی وارد ی جمعی بشه ی جوریه ک از همون اول همه میفهمن چجوریه ، کسی ب دلش نـمیاد و خب عارضم ک اهل توهین ُ این حرفا هم نیست


فک کنم قبلا گفته بودم ک ی بار ایشون ، ی مجلسی داشتن ُ رفتیم خونشون ، چندسال پیش البته

خب خانم دکتر ب اقتضای شغل ُ موقعیتش هرجایی میریم همه سریع دورش جمع میشن ُ همیشه هم شیش ! ساعت دم در علافیم تا مردم ولش کنن ُ بیاد ک بریم

ی بار همون قدیم ندیما ، جلوی روم  : دی  خطاب ب مامی خانوم گف این دخترت مث برج زهره ماره  : دی


خب من در کل نه خیلی آدم جدی ای هستم نه خیلی شوخم ، کاملا بستگی ب موقعیت ُ افرادی ک اونجا هستن ُ میزان ارتباطم با اونا داره

خب وقتی کسی ُ نـمی شناسم ، و توی یک جمع ناشناس باشم ، ممکنه خودم نــفهمم ُ یکم قیافه بیام ! البته این کارم واسه قبلنا بود ، ولی خب اصولا ی لبخند ب لب دارم ، با کسی هم ک نـمیشناسم گرم نــمیگیرم ، در حد معمول

ب قول خانوم دکتر آدم سخــتی ام !!!

ولی اگ جمع آشنا باشن ُ اینا !! دیگ دیگ !

ی جوریم ک اصن هیشکی باورش نـمیشه ک این زینب با یک روی دیگ هم داره !

ینی اگ یکی بگه فلانی چقد مغروره !! میگه برو بابا ! زینب ؟؟؟ اصــــــــلا ×

مغرور نـیستم ، فقط با کسایی ک شناختی روشون نـدارم ، صحبت خاصی نـدارم ، مخصوصا در دیدارای اول !!!


این بنده خــــدا هم پریشب اومد روضمون

وقتی همه رفتن ، فقط خودیا ُ فامیلا بودیم ، البته بعلاوه عروس جدید

من ک توی آشپزخونه مشغول بودم ، بعدش مامی خانوم واسم تعریف کردن

جلوی عروس جدید !!! البته این حرفا فحوای کلامه  : دی  ( اگ املاش ُ درست نوشته باشم× )

ک گویا طی صحبت با دخترش میگفته آره این زینب ک اصن با کسی نــمی جوشه ، غُده ( همون مغرور ) یخش وا نـمیشه ِ ُ اینا

خب من حدودا یکی دوماهی با دخترش رفت ُ آمد داشتم ُ مربیم بود

اونم سریع گفته نــــــــــــــه مامان ، اصلا اینجوری نــیست ، خیلی دختر گرمیه ، خیلی اجتماعی ُ فلان ُ اینا

مامانشم باورش نــمیشده !!


حالا اینا اصن مهم نــیستا ، ینی من اون طرف ُ میشناسم ُ میدونم اخلاقش چحوریه

و کلا آدم محافظه کاری هستم

ولی  : |

این حرفا رو جلوی عروس جدید زده  : دی

بدبخت چی بسازه از من توی ذهنش  : دی


تصور بقیه نسبت ب آدم خیلی میتونه واسه خود ِ هرکسی جالب باشه


ی چند وقته دارم فیدبک دریافت میکنم ، و البته خودمم جویا میشم


چند وقت پیش با خاله خانوم صحبت میکردیم ، نـمیدونم دقیقا بحث چی بود ُ ب کجا کشیده شد ک من خواستم نظر پسرخاله هام ُ نسبت ب خودم بدونم

ینی خاله خانم ی چیزایی گف ک من تعجب کردم !! گفتم اونا این حرفا رو زدن ؟!؟!

ک آره زینب خیلی گرمه ، خیلی اجتماعیه ، خیلی کدبانوئه ، خوش اخلاقه و ...

خب اصلا فکرش ُ نــمیکردم همچین تصوری نسبت بهم داشته باشن

گفتم یادم باشه واسه تحقیقات شمارشون ُ بدم  : دی


یا مثلا بازم همین یک هفته پیش زن داییم داشت با مامانم صحبت میکرد ُ میگف اتفاقا چند روز پیش با زهـرا ( خواهرشون ) داشتیم صحبت میکردیم میگفتم زینب خیلی دختر خوبیه ، همه چیزش ب جاست ، همه چیز ب حد خودش ُ خیلی گرم ُ خوش اخلاق ُ مهربون ُ ....


یا مثلا ! مامی خانوم میگفتن فلان روز ک عمت ُ دیدم ، گفته فلانی ! زنگ زده بمن ، گفته مثلا اگ فلان موقعیت پیش بیاد ، زینب خانوم چجوریه !؟ ینی ناراحت میشن ؟

بعد عمه جان هم سریعا فرمودن نـــــــــــه ، اصن زینب اونجوری نــیس  : |


یا اینک بازم خاله خانوم گفتن فلان جا حرف از تو بوده ، بقیه گفتن نــــــــهـ بابا زینب ک اینجوری نــیس اصن : / !!!


این دوتا موقعیت آخری نــه میتونم بگم خوب بوده نه بد ؛ ینی از نظر من نه میشه گف تعریف بوده حرفشون نه تقبیح !


واسه همین حالا اصن گیجم ک بقیه راجع بهم چجووووووری فک میکنن !!


با همه اینا ، طرز فکر بقیه راجع ب خود ِ آدم میتونه جذاب باشه 

واسه خود ِ من ک جالب بود

ب گمونم روی بعضی جنبه هام بیشـتر باید تاکید کنم تا اینجوری نظرات متناقض نسبت بهم نـباشه ، ینی درواقع بقیه بفهمن من با خودم چند چندم !


خوبه ک جلوه بیرونی آدم در اجتماع پرفکت باشه

ولی بیاین ببینین توی خونه عجب هیولایی ام  : دی  : ))))

  • زینـب خــآنم
  • يكشنبه ۱۰ مرداد ۹۵

206

+ دو سه روزی هس ک زمان پیاده رویم دخترداییمم باهام میاد

دیروز اینقــــد از دستش خندیدم ک نــگو

میگه زینب باور کن اگ فردا هم باهات بیام ، ی جمجمه ُ چارتا استخون پیاده میاد باهات !

میخندم از حرفش

میگم اگ فرداشم بیای فقط چارتا استخون باهام راه میاد  : دی
  • زینـب خــآنم
  • جمعه ۸ مرداد ۹۵

178

همین الآن جناب پدری اومدن خونه ُ وارد اتاقم شدن :

+ سلام

- ســـلآم دخـتر ِ بابا

دل ما رو بـد شکونــدیا ، دیگ از این کارا نــکنی

+ نــهــ  : )

  • زینـب خــآنم
  • چهارشنبه ۹ تیر ۹۵

176

+ اون همه حـجم خـبر ، طی چند سـآعت ؛ معلومه ک آدم ُ داغون میکنه
همین ک نـباید ب هیــچ کس بگی هم بارش ُ سنگین تر میکنه

پامم درد می کرد ، می سوخت ، نگران بودم خوب نـشه ، ردش بمونه
گریه ام دراومد ، گفتم شما اصن ب فکر نـیستین ، اصن توجه نـمیکنین ، واستون اهمیت نــداره
گفتن خب چیکار کنیم ؟ تو بگو
گفتم من نـمیدونم ، من ک تا حالا نـسوخته بودم
گفتن خب تقصیر خودتم هس ، هیچی نـمیگی ، نـمیگی درد ُ سوزشش ُ
گفتم خب دارین میبینین دیگ ، اگ واستون مهم بود ، تا الآن ی کاریش میکردین
گفتن خیلی بی انصافی ُ این حرفا چیه میزنی ُ مگ ما چند تا بچه داریم ُ این صوبتا ...

صبح خواب موندم واسه سرکار ، دوست جناب پدری زنگ زده ک من با سرپرستار بیمارستان امام رضا (ع) صحبت کردم ُ فلان فلان
تماس با دکتر فلانی ، رئیس نظام پزشکی مشهد ، رئیس بیمارستان فلان و ...
ظهر جناب پدری تا رسیدن خونه میگن من با فلانی ُ فلانی تماس گرفتم ُ این بهترین دکتر پوست ، فوق تخصص ، این هم شاگردشه
الآن هم مطبشون بازه ، هر کدوم ُ میخای بگو بریم
از دیروز هم دنبال ی راه دیگ بودم
یکی از فامیل ها ماهیتابه روغن داغ روی دستش چپه میشه
عکس از سوختگی پام گرفتم ، مدت زمان ُ چند روزی ک گذشته ، وضعیتش سوزش درد ؛ و پمادی ک یکی دو بار استفاده کردم
این اطلاعات ُ میفرستن واسه دکترشون توی لندن ، و اون تجویز میکنه ک چی واسه این سوختگی مناسبه ، تا هیــچ ردی ازش نـمونه
و بعد میفرستن در خونه

جناب پدری گفتن بریم ؛ گفتم بذارین ببینم این دکتر چی میگه ، خبرش چی میشه ، بعد اگ نـشد میریم سراغ دکترای دیگ
جناب پدری گفتن
خلاصه هرجا بگی میریم الآن
مامی خانوم میگن اینقد بزرگش نــکنین ، خوب میشه
جناب پــدری نــــآراحت ...
اون چه حرفایی بود اون روز زدی ؟ مگ من چندتا بچه دارم ؟ تو جلوی من گریه میکنی ؟
اشک توی چشاشون حلقه زد
وااای خــ
ــدا جیگرم داشت کباب میشد
سریع رفتم دلجویی ، ولی مگ خنده ام بند میــومد ؟؟ : )

مخلص کلوم اینک گفتن
: دیگ هیـــچوقت جلوی من گریه نــکن ...
  • زینـب خــآنم
  • سه شنبه ۸ تیر ۹۵

130

+ رفتیم جشن خونه یکی از اقوام

کسایی ک آخر مجلس نشسته بودن ، مث دانشجوهایی ک ردیف آخر میشینن ، تنبل بودن ُ فقط حرف میزدن ُ همکاری نــمیکردن

قرعه کشی هم داشتن و شماره هرکسی ک اسمش درمیومد ُ میخوندن

خوندن ُ خوندن ُ خوندن ! اسم بنده درنــیومد !!

اتفاقا همــش هم از افراد آخـری درمیومد !

دو سه نـفری هنوز می خواستن قرعه کشی کنن ، منم نزدیک خانوم مولودی خون نشسته بودم

گفتم بابا نــمیشه ک ! همش دارین اسم آخری ها رو میگین ! حالا ما اینجا اینقــد همکاری میکنیم !

گف بابا بخــدآ من بی تقـصیرم

می خواستم بگم میـــــدونم  ; )

بعد گف حالا بخـآطر شما دوباره یکی دوتا شماره برمیدارم

25 ! نــیست ؟؟؟

اااا ، چرا هـــس ، مــــــــــــنم  : ))))

کلــی تعجب برانگیـــز بود واسه همه ، گــف انشــآلله بحــق همین روز خـــدا ی علی اکبـر بهت بده ( منظورش همسر بود )

یکی دو تا از بچه های دبیرستان بودن ، همون لحظه اینقــد اذیتم کردن ، نــمیذارن آدم آمیــن بگه خب

اینا فک میکنن من هنو مث همون زمان همونقــــدر جلفم ُ اکتیویم ُ بروز میدم !!!

خــبر نــدارن ک از تصمیمای اخیـرم

+ پارسال پیارسال هم اسمم نـیـومد

خب هرکسی جایزه دوس داره دیگ ، مخصوصا اگ قرعه کشی باشه هیجانش خیلی خوبه

قبلش گفتم امام حسین اینجا اگ اسمم درنــیــومد ، خودتون بهم جایزه بدین

اگرم اسمم دراومد ُ بهم جایزه دادن ، بازم خودتون باید بهم جایزه بدین !

بعدش ک اسمم دراومد گفتم خــداروشکر توی دعام فقط جایزه اینجا رو نــخواستم ، وگرنه بدجوری ضرر میکردم

"عــآدتُکُم الاِحسان و سَجیّتُکُمُ الکَرم "

+ فک کنم دیــروز چشمم کردن ، از صبح دارم از دل درد میمیرم

صبحم نــرفتم سرکار ، نصفه راه هم تماس گرفتم با جناب پدری ک بیان دنبالم

توان نــداشتم ی قدم راه برم حتی

نــمیدونم چیشدم ی دفه ؟؟!!

  • زینـب خــآنم
  • پنجشنبه ۳۰ ارديبهشت ۹۵

121

+ این مراسمم بلاخـره تموم شد

وقتـی مجلس تموم شد ُ دم در داشتیم میرفتیم ، ب دومـاد تبـریک گفتم

دوماد هم کلـی تشکــر کرد ، زحمت کشیدین ُ این حـرفا

پسرخاله بزرگهـ هم گف بی مایهـ فطیــرهـ !

میگم نــه بــآبا

دوماد هم میگه چشــم حتــما

دوباره میگه نــهــ من شــنیدم خــبراش بمن رسیــده ، اینجــوری قبـول نــیس

میگم بابا شما از کی شــنیدین ؟

اینا آبرو نــمیذارن واسه آدم جلو ملــت

http://s7.picofile.com/file/8251209500/DSC_8249.JPG

اینا هم هدیه هـآی شاه دومـآد ب عــروس خـآنوم

چـآدر رنگی ُ چـآدر مشـکی  [ کلیک ]

پارچـهـ لباس نـآمـزدی  [ کلیک ]

کیک نـآمـزدی  [ کلیک ]

اینم سبد گل ، آخ ک چقــدر حــرص خوردم ، توی همه عکـسا این گل ُ از پشت گذاشته بودن !!  [ کلیک ]

تب ُ تاب این مجلـس هم خــوآبید ُ تموم شــد

انشــآلله طــعم آرامـش ُ عشـق ُ هرلحظـهـ بیشــتر ُ عمیــق تر توی زندگیــشون بچِشـن ُ با تمـآم وجــود لمـس کنن

  • زینـب خــآنم
  • جمعه ۲۴ ارديبهشت ۹۵
عــرضم ب حضورتون ک !

اینجــآ خـبر خـاصی نــیس : )