مامی خانوم : n تومن فقــط پول گل ِ نـآمزدی شده !!!!!!
جناب پـدری : مهم نــیس خـآنوم
اینا پـول ِ عشــقهـ ❤
* ینی این حـرف چسبـــید ب اعمــآق دلـم
- زینـب خــآنم
- چهارشنبه ۲۲ ارديبهشت ۹۵
مامی خانوم : n تومن فقــط پول گل ِ نـآمزدی شده !!!!!!
جناب پـدری : مهم نــیس خـآنوم
اینا پـول ِ عشــقهـ ❤
* ینی این حـرف چسبـــید ب اعمــآق دلـم
پیامبر اکرم (صل الله علیه و آله) :
با زن به خاطر ۴ چیز ازدواج می شود : مال و ثروتش ، زیبایی اش
دینداری اش و اصل و نسب خانواده اش ؛
و تو با زنان متـدیــن ازدواج کن.
لحظـآت معــنوی خیلی خــآص
با ی جــو فوق العاده
لحظــآت فوق شیـــرین
اینم چندتا عکس ، با توجه ب اینک اولا از روی فیلم عکس گرفتم
و ایضا در کامپیوتر کیفیت خیلی اومد پایین
عاقد هـآ ( یکی وکیل از طرف آقا دوماد ، یکی هم وکیل از طرف عروس خانوم )
من دقیقـــآ پشت سرشون نشسته بودم
عروس ُ دوماد ُ پدرها [ کلیک ]
لحظه ای ک پدر داماد ، عروس ُ دوماد ُ دست ب دست هم دادن [ کلیک ]
اینجا هم خواهرشوهر خانوم داشتن عروس خانوم ُ میبردن ک با پدرشوهر روبوسی کنن [ کلیک ]
شوهرخاله من بشــــــــدت مهــربون و عــروس دوست هستن
اصن عروسشون ُ بغل کنن دیگ ولش نــمیکنن ، بس ک این مرد نازنیــنهـ [ کلیک ]
این هم عروس ُ دوماد بعد از عقـد [ کلیک ]
پدر ُ مادر عروس ُ دوماد و برادر عروس و خواهر داماد
اون خانومی ک چادر رنگی سرشهـ ، زوار بود ، اصفهانی ، وای ینی ول نــمیکرد این عروس ُ دوماد ُ
هی صداشون میکرد ، باهاشون حرف میزد ، تازه ب عاقد اعتراض هم میکرد ک بلندتر بخونین خطبه رو !!!
دیگ نــمیتونم تحمل کنم ، خیــلی حالم بده
حالت تهوع و سرگیجه شدیـــــد گرفتم
اینقد ک این دوربین ُ هی تکون دادم
هووووفـ !
+ خب الحمدلله کارای خیـرم داره ب نتیجه میرسه کم کم !
یادتونه وقتی این پست ُ نوشتم ؟ [ کلیک ]
میگم ک حق راوی گری رو کامل بجا آوردم
جمعه صبح تا اومدم بخابم !!! خاله جانم اومدن ک میخایم بریم گل فروشی ُ گل سفارش بدیم واسه عصر
ی چند مدل بهشون نشون دادم ، با ی گل فروشی ک کاراشو قبلا توی اینستا دیده بودم
دیگ گفتن پس خودتم حاضرشو بیا بریم
رفتیم گل هم سفارش دادیم ، البته با اون چیزی ک من میخاستم فرق داره ، ینی چیدمانش [ کلیک ]
جمعه عصر چند نفر بزرگترها رفتن واسه معارفهـ [ کلیک ]
جمعه شب بعد از جلسه گفتیم بریم خونه داماد ببینیم چخبره
ساعت 10:30-10:45 بود ک رسیدیم ، جناب پدری خطاب ب شاه داماد گفتن ک دیروقته ببخشید این موقع اومدیم ، وقت خاب ِ
شاه داماد هم عرض کردن ک نه بابا من تا شب جمعه خابم نــمیبره ×
( شب جمعه مجلس نامزدی ُ روبرو کردن عروس ُ دوماد )
وارد شدم ، تبریک گفتم
میگه : به به راوی خانم ، ببخشید ! راویهـ خانم !
حس مادربزرگا بهم دست میده ، وقتی بچه هاشون دارن سر ُ سامون میگیرن !
سشنبه صبح هم عقد در حریم رضـوی ساعت 5:30 صبح !!!!
اینجا هم سحر ِ روز مبعث در رواق دارالحجه ( جایی ک سمت دیگه اش ُ باید بریم واسه عقد ) [ کلیک ]
این هم باقلوای داماد ک انتهای مجلس معارفه خانواده عروس میدن [ کلیک ]
این هم واسه خانواده ی راوی خانم ک حق آب ُ گِل دارن [ کلیک ]
اون شیرینی کنار ظرف هم از هنرهای عروس خانوم
پ.ن : ینی هـــــــــزاران بار ب همه تاکید کردم ک عکس بگیرین از گل ُ کیک ُ شیرینی ُ این صوبتا !!!
از اولی ک اینا رفتن خواستگاری هـــــربار ک میرفتن میگفتم عکس بگیرین ! اما کو گوش شنـوا ؟؟!
اینا رو هم بخاطر دل خوشی من گرفتن بگمونم !
پ.ن 2: خوشم نــمیاد هی عکس بذارم ُ اینا
ینی میگم ی وقت یکی بخواد آه بکشهـ ، دلم نــمیاد ؛ وگرنه عکس گذاشتن ُ دوس دارم
ولی این قضیه چون حسابش اساسا فرق میکرد ُ میخاستم یادگاری بمونه ، اقدام ب گذاشتن عکس کردم
پ.ن 3 : نگارش پستم ُ دوس نـدارم
اصن ب دلم نــنشست ×
+ بصــورت خیلی سِـکرت و غافلگیرانهـ کادو خریدیم ُ کیک ُ ی تولد هول هولکـی واسه مامی خــآنوم
قبلش جناب پدری میگن ی کاغذ بمن بده
میگم واسه چـی ؟
میگن می خوام واسه مامانـت چیـزی بنویـسم
پریدم ی کاغذ ُ خودکـآر صــورتی قشــنگ آوردم ک فضــا رمانتیک تر بشـهـ : | : دی
بعد دیدم جناب پدری فقط اسم مامی خـآنوم + جـــون !
گفتم خب بابا ی عــزیزمی ، دوستت دارمـی ، تولدت مبــآرکی !! چیـزی بنویسین خــب !
گفتن روی کیک ُ گفتم بنویسن "تولدت مبــآرک"
گفتم خـب روی این کاغــذم بنویسین !
گفــتن ول کن بابا جــآن ما مَـــردای قدیمیم ، از این کارا نــمیکنیم !!
: ))))))
شب وقــتی کادوهـآ ُ کیک ُ اون کـآغـذ ُ دادیم ، ب مــآمی خــآنوم میـگم اون کــآغذ ُ اون نوشـتهــ پر از عشــــقـهــ ، پر از دوستت دارم ُ ایناهــآ
فقط جناب پدری روشون نــمیشد بنویسن : دی
بعد از عروسـی هم هـــی چندین ُ چند بــآر جنـآب پــدری ُ میفــرســتادم پیش مــآمی خــانوم ک حالا بوس کنین خــآنومتون ُ
دوبــآرهــ ک میرفتن باز دستشون ُ میگرفتم ُ برشون میگردوندم ُ میگفتم خب حالا سـهـ بـار ، یکی این طرف ، یکی اون طـرف ، یکی دوبـآرهـ اون طــرف !
بـآز دوبارهـ برشون میگــردوندم ، حـآلا از پیشــونی : دی : )))
+ دیشـب مجـلس عقــد همون دختــر همسـآیمون ک ی بـآر داستان یکی از خواستگاراش ُ تعریف کـردم بودیـم
2 فروردین عقـد کـردن در حـرم
2 اردیبهشت هم مجـلس عـقدشون بود
از قبل هی بهش میگفتم ببین غــذآ بخــوریـآ ، ناهـآرت ُ کامل بخــور ، همیشهـ عــروســآ گشــنهــ ان : |
دیشب بهش میگم گرسـنهـ نــیستی ؟
میگـهـ چــرآ خیـــلی !!
میگم مگ ناهار نــخوردی ؟؟؟
میگـهــ 12 خوردم ولی الآن گرسـنهــ ام
میگم می خواستی وقـتی دامـآد داشـت کیک میذاشت دهـنت نــآز نــمیکردی ی ذره بخــوری : دی
داشتن میوهـ هـآرو جمع میکردن ک میز شام ُ بچینن ، رفتم ی ظـرف شیریـنی شکلاتی ک میدونم دوس دارهـ واسش پُر کردم ُ آوردم
جــآیگاه عروس بند بود ُ بقیـهــ داشتن با سفــره ُ صندلی عروس دومـآد عکس میگرفتن
میگم بشیــن تا بهــت بدم
چشــمتون روز بد نــبینهــ !!!
تـــآ اومد روی صنــدلی بشیــنهــ ، ی پسربچـهــ کوچیـک ، ک نــمیدونست عــروس می خواد روی اون صــندلی بشیــنهــ صندلی رو از زیرش تا نصــفـهـ کشید کنــآر ُ عــروسم نــشست : |
ینی فقــط محکم دستش ُ گرفتم ، نصفــش پخــش زمین شــد : ))))))
اینقـــد خندیدم : دی
حالا خودشم هم خجالت کشید هم اینقد ک خندید نــمیتونست از جاش بلند بشـهــ : ))))
میگم دستــآت ک بنــد نــیس ، خـودت بخــور خــب : |
میگـهــ دوس دارم تو دهــنم بــذآری : )))
و بـآز هم چشمـتون روز بـد نــبینـهـ : |
تا اومــدم اولیـن برش ُ بـذآرم دهــنش ، ی شیــرینی ک روش کاملا پر بود از خـآمهـ شکــلآتی ، افـــتاد روی پیــرآهنش ُ انگــآر بهـش مدیونی داده بودن ک کل خــآمهــ هــآت ُ بزن ب دامـنش : |
هیــچی دیگ ، پایین پیراهنش شد قهــوه ای : )))))
میگهـ آخ یــآدم رف نمـآزم ُ بخـــونم
گفتم بـــدو تا قضــآ نــشدهــ ، اصــلا عــروسیت شگـون نــدآرهــ ک بخــآد همین اول نــمآزت قضــآ بشـهــ
میگـهــ نــهــ اصلا نــمی خوام ، الآن میـرم میخونم
داشت نمـآز مغــربش ُ میخــوند ، ی دفـهــ رکعـت سوم بلند شد از جـآش !!!
میگم احیــآنـآ نــبـآید بشینـی سلـآم بــدی ؟؟ : ))))
فک کـنم نــبـآید میگفتم ُ نمــآزش اساسا بـآطل شد : دی : |
+ عیــدتون مبــآرک : *
+ فــردآ روز "اُم داوود"
هم روزهـ این روز خیــلی ثــواب دارهـ ، و هم اعمـآلی دارهـ
هرکسی موفق شد بقیـهــ رو هم از دعـآ بی نصیــب نــذآره
خیـــلی دلـم التمـآس دعــآ دارهـ ازتون . . .
من : جناب پدری شما اون جعبـهـ قاب هـآی "یاعـلی" توی پارکینگ ُ بلند کردین ؟؟؟
( لازم بذکره ک جناب پدری بدلیل بیماری قـلب اجازه بلند کردن هیـــچ شی سنگین بیشـتر از یک کیـلو را نــدآرند ، ابــدآ )
جناب پدری : نــهــ
من : پس کی بلندش کرده ؟
مامی خـآنوم : حتما خانوم دکتر بلندش کرده ، آخ آخ
من : نــهــ بابا ، خیـــلی سنگینهـ ، تنهایی نــمیتونهـ
مامی خـآنوم : پس کی کرده ؟
من : اجــنهـ
جناب پدری : کــــــــــی ؟؟
من : اجنـهـــ : دی
جناب پدری : خـب دستـشون درد نــکنـهـ ، خــ❤ــدآ خیــرشون بـده !!!
: )))
پ.ن : خـآنوم دکتر نـیست ُ من راحـت اظهار نظر میکنم در این زمیـنهـ : دی
+ کافیـهـ بخوایم بریم جایی ، این حرف ِ همیشـهــ منهــ
"مامان چـــی بپـوشم ؟؟؟ "
تـآ خلا هم می خواد بره از من میپرسه چی بپوشم !!
: )))))
ینی من تا بحال در این عمــرم این کلمه رو از دهـآن مامی خانوم نــشنیده بودم ، و اگ توی فیلما ب گوشم نــخورده بود اصن معنیـشم نـمیدونستم
فک کنم مامی خانوم با ادای این کلمه اوووج اعصاب خوردیشون ُ ابراز کردن : )))
+ نمازم ُ خوندم ُ بدو بدو راه افتادم
بدون اینک ی خبر بمن بدن ، وقت من ُ داده بودن ب یکی دیگ !!!!
برگشـتم سرکـآر : /
همکارم میگهـ : چــرآ برگشــتی ؟؟!!
خـیــــلی رُمـــآنتیک خــدآفـظی کرده بودیم : )))
: |
+ ( مکان : روضه )
ی دختر خانومی پذیرایی میکرد
تپــل ، 16-17 ساله ، خیــلی خـــوش روووو
با ی چــآل لُـپ خـیـــــــلی دوس داشــتنی
دوس داشــتم بغــلش کنم
اینـقــــد ک این بشــر ب نظــرم شیــرین اومــد : )
+ بعــد از مدت هــآ اینجــآ عقـــد داریم
خیــلی فضــآش ُ دوس دارم
ی جــو خیـــلی خــآص و معنــوی و مـلــکوتـی ای هــس ...
الآنــآس ک اینجــآ دعــوآ بشــهــ سر ازدحــآم فـرشتهــ هــآ ; )