۳۴ مطلب با موضوع «شیــرینـی هـآی زنــدگـی» ثبت شده است

49

+ ی نفـر سر سفره ما زیادی بود !

ظـرف هم ی دونه کم میومد و همه خب ماشـآلله تنبــل ! هیــچکس نــمی خواست از سـرجـآش بلنــد بشـهــ !!

خب زورشون ب کوچیک ترین بچه ک 7 سالش هس رسید ُ گفتن تو برو سر ی سفره دیگ

نــمی خواست بره

پـرآنتز بــآز-هیـــچ نـسبتی هم با من نــدآشت -پـرآنتــز بســتهــ

گفتم اشکـآلی نــدآره ، تو بمــون اینجــآ پیــش من ، بیــآ تو ظــرف من غــذآ بخــور

قــآشقم ُ دادم بهــش ، واســش لقـمـهــ گرفتم

گف : نــهــ نــمی خوآم خودم می خوآم بخــورم !!

پـرآنتز بــآز- می خوآســتم بگم کجـآی کــآری بچه جــون ؟؟؟ خیــلیــآ آرزوشون ِ من واسشــون لقمـهــ بگیــرم بــذآرم دهــنشون  : )) -پرانتـز بســتهـ

عــآرفه ( 9 ساله از مشهــد  : | ) ضمــن اشــآره ب مــن کاملآ جــدی و با ی حــآلـتی ک انگــآر از همـهــ چی خــبر داره ُ عقــل کُـلهــ

گــف : این خیـــلی مهــــربـونهـــ

عجیــــــب تعــجب کــردم !!!

من اینقـــد این بچـهــ رو دعـــوآ میکــنم بــآز اذعــآن داره ک من خیـــــــــلی مهــربونم ، تــآزه اعــلآمم میکنه ب بقـیـهـــ !

  • زینـب خــآنم
  • جمعه ۱۴ اسفند ۹۴

40

+ خیـلی دوس دآرم باوِقـآر و با متانت رفــتآر کنمـــآ

ولی بعضــی جـآهـآ نـمیتونم !

توی دبیرسـتآن هم همینجوری بودم ؛ حتی با جــدی ترین معلمـآمون ک کسی جرات نــدآشت سرکلاس نفـس زیاید بکشه !!! نه اینک اون معلم خوفناک باشه × نـهــ

اینقــدر متــآنت و فرهیــختگی داشت ک کسی ب خودش جرات صحبت زیادی نـمیداد

ولی هیــچکس نــتونست جلوی من ُ بگیره

حتی رفتار اون معلمم !!

ینی تقــریبا یکســره در حال تیــکهــ پرآنی بودم سـرکلاس های مختلف ! ب معلمشم کاری نــدآشتم

هرکی می خواست باشه ! من اینجــوریم

فقط مـــدیر بود ک حســآب میبردم و اونم خب دور و برش آفــتآبی نــمیشدم !

و وقــتی مدیر سابق دبیرستانـمون شد مادرشوهر دوست صمیمیم ، وقتی ازش پرسیده بود دوست صمیمیت کیه ؟

دوستمم دو نفری رو نام برده بود ک مایه آشـوب بودن !! ایشــون هم تعجب کرده بود !!!!

گفتم آبــرو واسه خودت نـذآشـتی  : )))

لــوده نــبودم ، اهل مســخره بازی هم نــبودم ؛ ولی دست خودمم نـیست ، نـمیتونم ی جا آروم بشیــنم

شیطون بودم ، ولی خـرآب کــآر نــهــ

هیچوقت فک نـمیکردم اون معلمم ک خیلی متشخص بود هم از این رفتارای من خوشش بیــآد

درواقع بعدا فهمیدم ک همه خوشـشون میومـد ، ولی خب مثلا معلما بروز نـمیدادن ک دیگ پــررو نـشم ; )

پیـش دانشگاهی شد ؛ گفتم دیگ خــآنوم شدم ، دو روز دیگ می خوام وارد دانشگاه بشم ، باید یکم لااقل قد ی سال ، تمرین کنم ک یکم سنگین رنگین تر باشم !

البته خب لازم ب ذکره ک خیلی ها هم جنبه این رفتار خوب و مهربونم ُ نـداشتن و ی حالت سواستفاده پیش اومده بود از خلق خوبم

ی مدت کوتاهــی گذشـت ؛ معلمم بعد از کلاس کشیدم کنار با ی حالت خاصی :

- چیــشده ؟؟؟؟ چرا دیگ مث قبل نــیستی ؟؟ اتفاقی افتاده ؟ مشکلی واست پیش اومده ؟!

حالا هـــــی اصــــــــــرآر ک نــهــ راســتشو بگو ، من کمکـت میکنم ، بیا بمن بگـــو و ...

ینی من دقیقا اینجــوری بودم  o_O

فکـــــرشم نــمیکردم اینقـــد بخواد از سکوت و مزه نـریختنم ناراحت بشه !!! اینقدم ب چشمش بیاد !!!!

اصلا فک میکردم خیلیم خوشحال شده ک یکم سکوت اختیار کردم بین درس !!

توی دانشگاه هم بخاطر نامحـرم و حضور پســرا یکم مراعات میــکردم ، ولی خب مخصوصا اوایلش خیـــــلی سختم بود ک ی اســـتآد هی حــرف بزنه و منم هــــی گوش کنم اونم بدون کلامـی و با کنترل هـآی علی حـده !!  : )))

خلاصه ک دوس دارم خیلی خیلی باوقار باشم ولی نــمیتونم  : /

البته این رفتارا همه اش با آشــنـآهاس ، ی غــریبه من ُ ببینه فک میکنه بشــــدت آدم جــدی ای هســتم

مث دوست مامانم ک ی بار خیلی واضح جلوی خودم ب مامانم گف این دیگ چه دختریه تو داری ؟؟؟ مث برج زهرماره  : ))))

نـیس خانم دکتر ب اقتضای شغل و تحصیلاتش خیلی محل مراجعه عمومه و خب قطعا خوش برخورد ، من بنظرش خیلی جدی میومدم !!

یکشنبه یکم احساس معذب بودن میکردم ، ولی سشنبه نـه ، دیگ دست خودم نـیس خب ؛ نــمیتونم چیـزی نـگم ، در همین حد ک یکشنبه کمی با چهره ها آشــنـآ شدم ، دیگ سشنبه نطقم باز شد !!!

باز خــــدآ رو شکر پسرا اونقـدی کنترلی نـدآرن ب پشت سـرشون توی کلاس  : دی

خودم گاهی فک میکنم ک اگ بخام خیلی با متانت رفـتآر کنم ، ی جورایی مث کلاغی میشم ک می خواد راه رفتن کبک ُ یاد بگیره

نــمیدونم ، گـآهـی هنوزم باهاش درگیرم !

+ یــآدش بخـــیر

واسه ی سـری رفــتآرام و هر روز ی تیــپ زدن و ی مـدل موی جــدید درست کـردنم ، همیـــشهــ همه دوستــآم و سال بالایی هـآ مشوقم بودن و مسئولین در حال تــذکـر

ولی ب گَــرد پــآمم نــمیرسیدن  

جوری شد ک دیگ ی بــآر نــآظممون توی راه پــلهــ خِــفتَــم کــرد و با ی پـِـنس ب دســت موهــآی درســت شدم ُ داد کنار و پِـنس زد  : ))))

حالا ک فک میکنم میبینم واقعـــآ بحــث خودنـمـآیی یا هرچیـز منفی دیگ ای نــبود ، من واقعــآ همین بــودم ، نـــمیتونستن ک طبعـم ُ عــوض کنن ، ینی من بهــشون اجـآزه نــمیدادم

حیــف ک دیگ توی دانشـگـآه و محیـطـآی بعــدی دیگ فـرصت جولان دادن نـــبود

چه روزآیی بود واقعـــآ ، یـــآدش واقعـــا بخـــیــــر  : )  ( ی نفـــس عمیــــــــق از ته دل )

+ من نـمیدونم بقیــهـــ چه فکـری راجع ب من میـکردن ؟؟؟!!!

ک خیـــلی هــآ ب مـآمی خانوم بازخورد دادن ک ما زیــنـب ُ توی خیــآبون دیدیــدم ، اصــــــــلا فکـرشو نـمیکردیم اینقــد سنگین و رنگیـن و باوقـآر باشه !!!!!!!!

من نــمیدونم با خودشون چی فک میکنن مردم ؟!؟! ینی قراره اون جوری ک توی جمع خودمون شوخم و میگم و میخندم وی جا بند نـمیشم ، توی خیابونم الکی خوش هــر و کــر بلند بلند بخــندم و جفنگ بگم ؟؟؟  : /

  • زینـب خــآنم
  • پنجشنبه ۲۹ بهمن ۹۴

38

" ولنتـآیـن
فقـط برای عـآشــقـآ نــیست
گــاهـی برآی دوستــآنـی است
ک ارزشــشـآن بـآلآتـــر از عـــــشـق اســـت "

+ شنیدن اعـترآف و ملـقب شـدن ب صـفـت "بهــترین دوسـت دنیــــآ" از بهـترین دوست ِ دنیــآ وآســم بعد از ی مــدت طولانـی ، واقــعـآ وآسـم لـذت بخــــش بود ، جـــوری ک صبـح بعـــد از نمــآز خــوآب از سـرم پـــرید  : )
دوست خـوب داشـتن قطــعا مستلـزم دوست خــوب بودن ِ ، دوسـت خوب بودن هم واقــعـا آســون نـــیست  ; )
خــــدآ قسـمت همـهـ بکنـهـ الـهـــی
  • زینـب خــآنم
  • دوشنبه ۲۶ بهمن ۹۴

32

+ همینجوری قرار بر این شد ک ما پایین بخوابیم و مامان باباش طبقه بالا !

البته خوابیدن منم شرط داره ! که همه جـآ تاریک باشه ، هرچند دیگ واسه ی چراغ مجبور شدم کوتاه بیام

از ساعت 11:20 شب رفتیم تو رختخواب ، تا حدود ساعت 12:40 حرف زدیم

دیگ من گیج ِ گیج شده بودم ، صبحم می خواستم بیام سر ِ کـآر و از خونه اونا باید زودتر از خواب بیدار میشدم ، من خابیدم

فاطمه جون داشت با گوشیش فیلم نگاه میکرد

من خابیدم

ساعت 02:00 بامدآد !

با یک صدای full of ترس و وحشت و نسبتا خیــلی بلـــند و با فاصله چند میلــیمتری از صــورتم و چشــآی گــرد شده از ترسش : زیــــــــــــــنب پـــــــــــــــــــآشووووو ، ی چیــــزی اومد تــــووو ، بلــــــــند شــــووووو ...

ب مدت 10-5 دقیقه کاملا هنگ بودم ! مغزم اصن فرمـآن نــمیداد

- بهــت میگم بلـــند شـــــــــــــــــــــــــو

من : اشتبــآه میکنی ، چشات اشتباه دیده

- نــهــــ ، خودم دیدمــش ، گــربه اومد تـــــــــو ، چش تو چـــش شدم باهـــــــآش ... پـآشـــــــــــــــو

من :بابا صب کن هنگ کــردم خب  : |

( این کشش هــآ رو : " ــــــ " ؛ شما حتمــآ با فریــآد بخونیـــد  : | )

فک نــمیکنم توی عمــرم تا به حــآل ی شب اینقـــــدر ترسیــده باشم

کلا نــه قــلبم میـزد نــه مغـــزم فرمــآن میداد

- ی چیــزی بگم ؟؟

من : بگـــو

- زیــنب اومد تو ، خودم دیدمش ، "بسم الله" گفتم رفـــــ

: |

اندکــی بعـــد

- زینب ی چیـــزی بگم ؟؟؟؟

من : نــهـ ، فـقــــــــط هیــچی نـگـــو ، ســآکت باش ، بذار بریم بالا بعد هرچقــد دلت خواست حرف بـزن

خـودم کم تـرس و وحشت داشتم با اون طرز بیدار کردنم از خواب ، اینم هی واسه من توهمای ترس خودش ُ میگف  : |

بمـــآند ک ی عـــــــآلم داســـتآن داشتیم تا بلاخره موفــق شدیم با هــــــــزآر بدبخـتی بریم بالا و اونجـآ بخوابیــم

جـآی ِ من کنــآر بخــآری بود ، بخـآری هم زیــــــــــــآد ، منم مملــو از تــرس ... اکسیژن هم نــبود

همونطوری ک آروم گرفتیـم و قصـد خواب کردیم ، پشت بهـش و رو ب بخــآری آهسـتهـ دستمو بردم ُ بخـآری رو کــم کــردم

غــلت زدم

ب یکــبـآره ...

ب فاصله چند میلیـمتری از صـورتم ، ی صورت دیگ دیدم با چشــمـآی گشـــآد شده توی تاریـکی

من : ( با صـدآی بلند بخونیــد ! ) تو امشـب من ُ میکُشی ، بخــآب دیگ

- تــــــــو بــــــــــــــــــــودی ؟؟؟؟؟؟

من : پس کی بود ؟؟؟؟؟

- تو چجــوری از اینجا بخــآری رو کم کــردی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

من : با دســتم ، اینجـــوری 

- چقــد بی ســـر ُ صــدا !!!!!!!!!!!!

من : ببخشیــــد ، از دفه دیگ خواستم بخاری رو کم کنم ، تُنـبــک میگیــرم دستم بعد کمش میکنم !!


اصن هیـچی ُ نــمیشه توضیــح داد ، فقط اینکه در همون موقع رَگ گردنـم گرفت ُ سـرمم بشــدت شروع کرد ب تیـر کشیدن و درد گرفتن و تا ی عـآلم خوابم نــمیبرد و بعدشـم همــش خواب همون احوالاتم ُ میدیدم

صبح نـمـآز هم قلبم تیــر میکشــید و باز هم سـر درد . . .

حتی یادآوری دوباره حال ِ دیشب ُ و تعـریف و نوشتنش هم حالم ُ بد میکنه و سردرد میشم بـــآز ...



* توصیه ایـمنـی : دوستـآن عــزیز :

هــربـــآر ، هــر زمــآنی از چیــزی حتی تا حــد ِ مرگ هم ترسیــدین اول با آرامش و صــدآی آروم طرف مقـآبلتونو بیــدآر کنین بعـــــدش هرچقـد دلتـون خواست هــوآر بکشین

بـآتشــکر !

  • زینـب خــآنم
  • شنبه ۳ بهمن ۹۴
عــرضم ب حضورتون ک !

اینجــآ خـبر خـاصی نــیس : )