خـ❤ــدآجـون
دلم ُ گیر جایی نــکن که هیچ سنخیتی با من نـداره ...
اگه چیزی
بود که قرار نــبود مال من باشه ، مهرشو به دلم نــنداز ...
دلم ُ به جایی گره بزن
که رضات توشه
که میدونم باهامه ...
که میدونم مال خودمه ...
- زینـب خــآنم
- يكشنبه ۲۰ تیر ۹۵
خـ❤ــدآجـون
دلم ُ گیر جایی نــکن که هیچ سنخیتی با من نـداره ...
اگه چیزی
بود که قرار نــبود مال من باشه ، مهرشو به دلم نــنداز ...
دلم ُ به جایی گره بزن
که رضات توشه
که میدونم باهامه ...
که میدونم مال خودمه ...
+ ی چیزایی از عروسشون تعــریف کرد ک فقــط شاخام داشت درمیومد !!!!!
تو فکر فرو رفتم
وقتی برگشت ، گفتم مث همیشه الآن باز میگه خیلی بهش فک نـکن
گفتم دارم ب این فکر میکنم ک یک "زن" چقـــــــدر میتونه روی شوهرش نفوذ داشته باشه ؟!
یا واقعــآ اون مرد متوجه نــمیشه اینا همش فیلمه ؟؟
گف شاید اون مرده خیــلی خره !
گفتم ببین مثلا من خودم دست ب گریه ام خوبه ! ولی دیگ واقعا الکی نــمیتونم بشینم زار بزنم !!!
حالا لرزش دست کاری نــداره ، الکی میتونی یکم دستتو بلرزونی ! ولی گریه !!
گفتم یا خانومش خیـــــلی بازیگره ، یا اون واقعا نـمیفمم چجوریاس ک متوجه نــمیشه !
گف خانومش خیلی بلــــده !
گفتم والا این چیزی ک من دارم از پسرا ُ توی جلسه خاستگاری میبینم با این چیزایی ک تو از داداشت تعریف میکنی زمین تا آسمون فرق داره !
این چیزایی ک من دارم میبینم ی دیو دو سَرَن ! کوه یخی ان !
نـــه یک کوه سنگی بزرگن ک کلی منم منم دارم با گردن کلفتی ! ک از قضا خیلیم حساسن روی خانوادشون
دارم ب این فک میکنم ، این " نفـــــوذ " !
این ک یک زن واقعا تا کجا میتونه اینقـــــــــدر تاثیرگذار باشه ؟
یک زن چقــدر میتونه قـــوی باشه ؟
ب اینک اگر این قــدرت در مسیر درستش ب کار گرفته بشه چــــــــــــی میشه ...
دنیــآ گلستون میشه واقعا !
میگه منم واسه همین بهت میگم اگ زن خوب باشه مرد ُ ب راه خوب میکشونه و درستش میکنه ، اگرم زن بد باشه میبره تا نـاکجا
میگه دیروز واسه داداشم پشتم لرزید ، خیــــلی نـگران عاقبتشم ...
گفتم نــمی خواد نگران باشی ، خودش با چشم باز داره میره جلو
کسی نــمی کِشونتش ، با اختیار داره میره !
بهش نــگفتم ، ولی منم نــگرانشم ...
+ مامی خانوم الآن اومدن میگن من می خواستم فلانی رو دعوت کنم ، تو گفتی نـهـ
گفتم الآنم میگم ، نه ؛ اصن من نـمیام ، مگ 8 ساله ام ، شما برین ، دعوتشونم بکنین
میگن نه ، تو بچه مایی ، می خوایم بچمونم باشه ، مگ میشه خونه تنها بمونی ؟
میگم شما اصن روتون میشه توی باغ با اون تیپ ُ بدون دیسیپلین بگین اونا هم بیان ؟؟؟
میگن تو ب این چیزاش کاری نـداشته باش
میگم خب من نـمیخوام اونا باشن
میگن گفتی ماه رمضون دعوت نـکنین ، الآنم باز میگی نـه
میگم خب باشه ، اصن شما دعوت کنین ، راحت باشین ، منم فردا میرم خونه مامان بزرگم ، اصن میگم این چند روز عمه ها دیگ نـیان ، من خودم مراقبم
میگن ینی چی مگ تو بی پدر مادری ؟
میگم من نـمیخوام اونا باشن ، اگ می خواین من باشم اونا نـباید بیان
آی خــ❤ـــدا ...
میدونم ک دیگ دارم تابلو میکنم ُ الآن فک کنم فقط خواجه حافظ شیراز خبر نـداره !!
خســته ام باور کن
عاخه خیــــــلی دیگ
کم آوردم دیگ ، چرا باورم نـمیکنی ؟
از این دل شکسته تر عاخه ؟؟
+ شب عیـد است ُ من عیـدی نـــدارم ...
پر از بغضـم ... پر از بی حوصلگـی ...
امــآن از داغون شدن روابط ...
اه
جواب تبریک عیدشم پیچوندم ُ چیزی نـگفتم ×
میدونم متوجه نـشده ِ ُ نـمیشه
از بارزترین نشـآنه های دلـبســتگی
وراجــی است !
* برگرفته از وب : نیـکولا
+ هی صفحه اس ُ باز کردم ، هی بستم
هی نوشتم ، هی پاک کردم
دیدم نــمیشه ، اگ نــگم خفه میشم
نوشتم
یکی دو تا سه تا ... پیامک نـیس ک قربونم بره ؛ ی نامه سرگشاده اس
وقتی آخرین اس ُ فرستادم ، خیلی احساس کردم سبک شدم
مهم نـیست ، اصن بذا فک کنه ممکنه این حرفا از حس حقارت بیاد ؛ خودم ک حتی سر سوزنی شک نـدارم ک نـیست ، باید میگفتم
حتی ی ذره هم از من شناخت وجود داشته باشه باید متوجه باشه ک از چی اینقد حرف داشتم
از چی اینقد حرف نگه داشتم
فرستادم
تمـآم
بذا فک کنم اصن هیچی نــبوده ، خب مسلمه ک بشــــدت سخته
ولی بعضیا هنــــوز هیچی نــشده عاخه بــد عوض میشن
اصن نــمیدونم چجوری توصیف کنم
از وقتی اِسا رو فرستادم حس غــرور اومده سراغم
بشـــدت خوشحالم ک مقابل خودم واستادم و نـذاشتم حتی ی قطره اشک بیاد پایین
این ینی قوی شدن ؛ البته فعلا !
من ک میدونم عاخه برم حـــرم بغضم میترکه ...
ولی لااقل اونجا بازم اسمش قوی شدنه ، جلوی کسی زانو میزنم ، اشک میریزم ، ک واقعـــا از خودم قدرتمند تره ، ک کاری از دستش برمیاد
خب بیشتر ادامه نــدم ک میترسم بارون بیاد ×
اول گفتم همه حرفامو بنویسم ، بعد ی دفه همه رو باهم بفرستم ، گفتم بیخیال ، آروم آروم ولی پشت هم مینویسم تا حرفام تموم بشه
توقع چیزی نــداشتم ، ولی توقع این سکوتم نــداشتم !!
هرچند ظاهرا دیگ نــباید اهمیتی داشته باشه
من حرفامو زدم
عصبانی بودم ، ناراحت بودم ؛ هر دوش ب میزان زیاد
وقتی عصبانی یا ناراحتم تصمیمات عجولانه زیاد میگیرم ، اگ همونجا عملیش نــکنم دوساعت بعدش یادم میره
ولی اگ عملی کنم واسه اینک کم نــیارم تا تهش میرم ! مگ اینک بخـآطر خـ❤ــدآ بخوام کوتاه بیام
حالا خـ❤ــدآجون تو کی واسه خاطر من کوتاه میای ؟!...
بنظرم حرفایی ک امشب فرستادم تصمیم عجولانه نــبود ؛ حرفایی بود ک باید زده میشد
ب قول مامان بزرگم ک خـ❤ــدا الهی شفاشون بده ؛ بگـــو ، بذا بگن بــده ، نه ک بگن خـــر بود نــفهمید
هرچند این منطق همیشه جواب نـمیده و من خیــــــــــــــلی کم ازش استفاده میکنم ، ولی لازم بود بگم ک فک نــکنن اگ چیزی نــگفتم نــفهمیدم ...
ماشالا هر دم از این باغ بری میرسد
اگ گذاشتن دو دقه ب حال خودمون باشیم
از بعضی چیزا نـــمیشه گذشت
ینی
خیـــــلی سخت باید بگـذری ...
بایـــد
توقــع بود ، یا نـــبود ؛ باید میگفتم ک حتی ی اپسیلون نــگن خــره ...
چه حال ُ هوای سخـــتی ، و ب احــدی هم نــمیگم و نــمی خوام بگم
آدم گفتن نــیستم ، مگر صرفا ب طرف مقابلم ...
خودشون ب وقتش میفهمن .!
خـــ❤ـــدایا ؟؟
تنهـآم ، حمایتت ُ کم دارم
آغوشت ُ لازم دارم
چرا ب دادم نــمیرسی ؟
فریادام ب کجا میره ک ب گوشت نــمیرسه ؟
- وقتی کار نــدارن همین میشه دیگ !
این جمله ای بود ک رئیس بعد از دیدن من ک روی میز یکی از همکارا نشسته بودم ُ بعد از دیدنش سریع بلند شدم گف !
فک کنم صدای حرفامون رف بالا ک اومد ی سری زد !!
باز نــگه این چقـد سرخوشه هیـچکس کاری ب کارش نــداره !!!
فک کنم باید یکم تمرین کنم ک درون گرا بشم !!! درون گرا و بشـــدت گزیده گوی !
عاخه دوس نـدارم این دست شخصیتا رو
ولی ب گمونم نهایت تلاشمو باید بکنم ک یکم اونجوری بد بشم !
+ میدونی از چی میترسم ؟
ترس ک نه ! ولی خب
دیدی ؟
همیشه اونایی ک اولش از هم بدشون میاد ُ سایه همو با تیر میزنن ، آخرش چقد با هم خوب ُ صمیمی میشن ؟؟
من از این میترسم
ولی نه
ینی عمــــــرا ×
+ هی خودم ُ دلداری میدادم ک حداکثر تا آخر این هفته میتونم لب باز کنم ُ بگم
حالا تا 4 هفته دیگ چجوری طاقت بیارم ُ چیزی نــگم ؟؟؟؟؟
اااااافففففف چقد سخته !!!
+ حالا چی بپوشم ؟؟
باز اعصاب خوردی ؟
نــه دیگ طاقتش ُ نــدارم
وای خـ❤ـدآجون کمکم کن اصن مغرور باشم !
"چند وقتِ پیش ، دقیق یادم نیس کی بود ، صبح حدودای ساعت 8 تا 8:15 بود از اتوبوس پیـاده شده بودم ُ داشتم از سرِ کوچهــ می رفتم تا شرکـت ، همون اوایل کوچـهــ یه خانوم ِ حدودا 30 ساله ای اومـد و ازم یک آدرس پرسیـد ، منم همین جوری که داشتـم راه می رفـتم جوابشو دادم ، یه چندتا دیگه سوالِ آدرسـی پرسید و همین طوری کنارم میـومد
ایــنقـــــد دلش پُر بود که بدون مقدمــه و هیــچ سوالـی از جانبِ من شروع کــرد . . .
گف دارم بعـد از مـدت ها مـیرم خونـهــ مامانم ، ظاهـرا شوهرش نمی ذاشتـهــ ، خیـلی از شوهـرش گف البته در همون تـایــم محـدود ( حدود 5 مین یا شایـدم کمـتــر )
ازم پرسیـد مجردی ؟ چند سالـتهــ ؟ گف خیـلی حواست ُ جـمــع کن ، من وقـتی می خواستم ازدواج کنـم به ایـمان و اعـتقـــاد طرفم کاری نداشـتم ُ واسم مهـم نبود ، ولی حالا بعد از این همـه مشکل و مصیـبت و نامـردی اون ُ تجـربه هایی که بدست آوردم به این نتیـجهــ رسیـدم که حداقل آدمای مومـن خیـلی از کارا رو نمی کـنن ، اگـهــ شوهـر من اعتـقاد داشت یکم با من اینجـوری رفـتار نمـی کرد ، خواهـرانه بهـت میـگـم تو انتخـابت ایمـانِ طرف مقابلت واست مهـم باشه و ... و من دیگه رسیدم شرکـت ُ خداحـافظی کردم و جـدا شدیـم ...
خیـلی من ُ برد تو فـکــر ، یک آدمـی که هیـچ ربطی به زندگـی من نداشت و بدبختـی یا خـوشبخـتی من هیچ دخـلی بهش نداشت فقط از تجـاربش بهم گف اونم بخاطـرِ زجـرایی که کشیـده بود ، ایـنم یکـی از کـارای خـدا بود دیگهـــ
جالـب ایـن بود که ظاهـر ِ این خانوم بدحجاب کهـ چهــ عـرض کـنم ، بــی حـجـــاب بود و به این نتیـجه توی زندگیـش رسیـدهــ بود ! "
* پ.ن : حتی نگارشش ُ تغییری نــدادم ، ب قلم همون روزا
وقتی متن ُ کپی کردم ُ پاکش کردم ، بعد یادم اومد ، کاش تاریخش ُ مینوشتم