188

خـــدآجـون

دلم ُ گیر جایی نــکن که هیچ سنخیتی با من نـداره ...

اگه چیزی بود که قرار نــبود مال من باشه ، مهرشو به دلم نــنداز ...

دلم ُ به جایی گره بزن که رضات توشه

که میدونم باهامه ...

که میدونم مال خودمه ...


* برگرفته از وب : زی زی گـولو

  • زینـب خــآنم
  • يكشنبه ۲۰ تیر ۹۵

187

+ ی چیزایی از عروسشون تعــریف کرد ک فقــط شاخام داشت درمیومد !!!!!

تو فکر فرو رفتم

وقتی برگشت ، گفتم مث همیشه الآن باز میگه خیلی بهش فک نـکن

گفتم دارم ب این فکر میکنم ک یک "زن" چقـــــــدر میتونه روی شوهرش نفوذ داشته باشه ؟!

یا واقعــآ اون مرد متوجه نــمیشه اینا همش فیلمه ؟؟

گف شاید اون مرده خیــلی خره !

گفتم ببین مثلا من خودم دست ب گریه ام خوبه ! ولی دیگ واقعا الکی نــمیتونم بشینم زار بزنم !!!

حالا لرزش دست کاری نــداره ، الکی میتونی یکم دستتو بلرزونی ! ولی گریه !!

گفتم یا خانومش خیـــــلی بازیگره ، یا اون واقعا نـمیفمم چجوریاس ک متوجه نــمیشه !

گف خانومش خیلی بلــــده !

گفتم والا این چیزی ک من دارم از پسرا ُ توی جلسه خاستگاری میبینم با این چیزایی ک تو از داداشت تعریف میکنی زمین تا آسمون فرق داره !

این چیزایی ک من دارم میبینم ی دیو دو سَرَن ! کوه یخی ان !

نـــه یک کوه سنگی بزرگن ک کلی منم منم دارم با گردن کلفتی ! ک از قضا خیلیم حساسن روی خانوادشون

دارم ب این فک میکنم ، این " نفـــــوذ " !

این ک یک زن واقعا تا کجا میتونه اینقـــــــــدر تاثیرگذار باشه ؟

یک زن چقــدر میتونه قـــوی باشه ؟

ب اینک اگر این قــدرت در مسیر درستش ب کار گرفته بشه چــــــــــــی میشه ...

دنیــآ گلستون میشه واقعا !

میگه منم واسه همین بهت میگم اگ زن خوب باشه مرد ُ ب راه خوب میکشونه و درستش میکنه ، اگرم زن بد باشه میبره تا نـاکجا

میگه دیروز واسه داداشم پشتم لرزید ، خیــــلی نـگران عاقبتشم ...

گفتم نــمی خواد نگران باشی ، خودش با چشم باز داره میره جلو

کسی نــمی کِشونتش ، با اختیار داره میره !


بهش نــگفتم ، ولی منم نــگرانشم ...

  • زینـب خــآنم
  • شنبه ۱۹ تیر ۹۵

186

+ مامی خانوم الآن اومدن میگن من می خواستم فلانی رو دعوت کنم ، تو گفتی نـهـ

گفتم الآنم میگم ، نه ؛ اصن من نـمیام ، مگ 8 ساله ام ، شما برین ، دعوتشونم بکنین

میگن نه ، تو بچه مایی ، می خوایم بچمونم باشه ، مگ میشه خونه تنها بمونی ؟

میگم شما اصن روتون میشه توی باغ با اون تیپ ُ بدون دیسیپلین بگین اونا هم بیان ؟؟؟

میگن تو ب این چیزاش کاری نـداشته باش

میگم خب من نـمیخوام اونا باشن

میگن گفتی ماه رمضون دعوت نـکنین ، الآنم باز میگی نـه

میگم خب باشه ، اصن شما دعوت کنین ، راحت باشین ، منم فردا میرم خونه مامان بزرگم ، اصن میگم این چند روز عمه ها دیگ نـیان ، من خودم مراقبم

میگن ینی چی مگ تو بی پدر مادری ؟

میگم من نـمیخوام اونا باشن ، اگ می خواین من باشم اونا نـباید بیان


آی خـــــدا ...

میدونم ک دیگ دارم تابلو میکنم ُ الآن فک کنم فقط خواجه حافظ شیراز خبر نـداره !!

خســته ام باور کن

عاخه خیــــــلی دیگ

کم آوردم دیگ ، چرا باورم نـمیکنی ؟

از این دل شکسته تر عاخه ؟؟

  • زینـب خــآنم
  • چهارشنبه ۱۶ تیر ۹۵

185

+ شب عیـد است ُ من عیـدی نـــدارم ...


پر از بغضـم ... پر از بی حوصلگـی ...

امــآن از داغون شدن روابط ...

اه


جواب تبریک عیدشم پیچوندم ُ چیزی نـگفتم ×

میدونم متوجه نـشده ِ ُ نـمیشه


  • زینـب خــآنم
  • چهارشنبه ۱۶ تیر ۹۵

184

از بارزترین نشـآنه های دلـبســتگی

وراجــی است !


* برگرفته از وب : نیـکولا

  • زینـب خــآنم
  • دوشنبه ۱۴ تیر ۹۵

183

+ هی صفحه اس ُ باز کردم ، هی بستم

هی نوشتم ، هی پاک کردم

دیدم نــمیشه ، اگ نــگم خفه میشم

نوشتم

یکی دو تا سه تا ... پیامک نـیس ک قربونم بره ؛ ی نامه سرگشاده اس

وقتی آخرین اس ُ فرستادم ، خیلی احساس کردم سبک شدم

مهم نـیست ، اصن بذا فک کنه ممکنه این حرفا از حس حقارت بیاد ؛ خودم ک حتی سر سوزنی شک نـدارم ک نـیست ، باید میگفتم

حتی ی ذره هم از من شناخت وجود داشته باشه باید متوجه باشه ک از چی اینقد حرف داشتم

از چی اینقد حرف نگه داشتم

فرستادم

تمـآم

بذا فک کنم اصن هیچی نــبوده ، خب مسلمه ک بشــــدت سخته

ولی بعضیا هنــــوز هیچی نــشده عاخه بــد عوض میشن

اصن نــمیدونم چجوری توصیف کنم

از وقتی اِسا رو فرستادم حس غــرور اومده سراغم

بشـــدت خوشحالم ک مقابل خودم واستادم و نـذاشتم حتی ی قطره اشک بیاد پایین

این ینی قوی شدن ؛ البته فعلا !

من ک میدونم عاخه برم حـــرم بغضم میترکه ...

ولی لااقل اونجا بازم اسمش قوی شدنه ، جلوی کسی زانو میزنم ، اشک میریزم ، ک واقعـــا از خودم قدرتمند تره ، ک کاری از دستش برمیاد

خب بیشتر ادامه نــدم ک میترسم بارون بیاد ×

اول گفتم همه حرفامو بنویسم ، بعد ی دفه همه رو باهم بفرستم ، گفتم بیخیال ، آروم آروم ولی پشت هم مینویسم تا حرفام تموم بشه

توقع چیزی نــداشتم ، ولی توقع این سکوتم نــداشتم !!

هرچند ظاهرا دیگ نــباید اهمیتی داشته باشه

من حرفامو زدم

عصبانی بودم ، ناراحت بودم ؛ هر دوش ب میزان زیاد

وقتی عصبانی یا ناراحتم تصمیمات عجولانه زیاد میگیرم ، اگ همونجا عملیش نــکنم دوساعت بعدش یادم میره

ولی اگ عملی کنم واسه اینک کم نــیارم تا تهش میرم ! مگ اینک بخـآطر خـــدآ بخوام کوتاه بیام

حالا خـــدآجون تو کی واسه خاطر من کوتاه میای ؟!...

بنظرم حرفایی ک امشب فرستادم تصمیم عجولانه نــبود ؛ حرفایی بود ک باید زده میشد

ب قول مامان بزرگم ک خـــدا الهی شفاشون بده ؛ بگـــو ، بذا بگن بــده ، نه ک بگن خـــر بود نــفهمید

هرچند این منطق همیشه جواب نـمیده و من خیــــــــــــــلی کم ازش استفاده میکنم ، ولی لازم بود بگم ک فک نــکنن اگ چیزی نــگفتم نــفهمیدم ...


ماشالا هر دم از این باغ بری میرسد

اگ گذاشتن دو دقه ب حال خودمون باشیم

از بعضی چیزا نـــمیشه گذشت

ینی

خیـــــلی سخت باید بگـذری ...

بایـــد

توقــع بود ، یا نـــبود ؛ باید میگفتم ک حتی ی اپسیلون نــگن خــره ...


چه حال ُ هوای سخـــتی ، و ب احــدی هم نــمیگم و نــمی خوام بگم

آدم گفتن نــیستم ، مگر صرفا ب طرف مقابلم ...

خودشون ب وقتش میفهمن .!


خــــــدایا ؟؟

تنهـآم ، حمایتت ُ کم دارم

آغوشت ُ لازم دارم

چرا ب دادم نــمیرسی ؟

فریادام ب کجا میره ک ب گوشت نــمیرسه ؟

  • زینـب خــآنم
  • دوشنبه ۱۴ تیر ۹۵

182

- وقتی کار نــدارن همین میشه دیگ !


این جمله ای بود ک رئیس بعد از دیدن من ک روی میز یکی از همکارا نشسته بودم ُ بعد از دیدنش سریع بلند شدم گف !

فک کنم صدای حرفامون رف بالا ک اومد ی سری زد !!

باز نــگه این چقـد سرخوشه هیـچکس کاری ب کارش نــداره !!!


فک کنم باید یکم تمرین کنم ک درون گرا بشم !!! درون گرا و بشـــدت گزیده گوی !

عاخه دوس نـدارم این دست شخصیتا رو

ولی ب گمونم نهایت تلاشمو باید بکنم ک یکم اونجوری بد بشم !

  • زینـب خــآنم
  • يكشنبه ۱۳ تیر ۹۵

181

+ میدونی از چی میترسم ؟

ترس ک نه ! ولی خب

دیدی ؟

همیشه اونایی ک اولش از هم بدشون میاد ُ سایه همو با تیر میزنن ، آخرش چقد با هم خوب ُ صمیمی میشن ؟؟

من از این میترسم

ولی نه

ینی عمــــــرا ×

  • زینـب خــآنم
  • شنبه ۱۲ تیر ۹۵

180

+ هی خودم ُ دلداری میدادم ک حداکثر تا آخر این هفته میتونم لب باز کنم ُ بگم

حالا تا 4 هفته دیگ چجوری طاقت بیارم ُ چیزی نــگم ؟؟؟؟؟

اااااافففففف چقد سخته !!!


+ حالا چی بپوشم ؟؟

باز اعصاب خوردی ؟

نــه دیگ طاقتش ُ نــدارم

وای خــدآجون کمکم کن اصن مغرور باشم !

  • زینـب خــآنم
  • جمعه ۱۱ تیر ۹۵

179

+ یک فلش بک ب وب قبل قبلی :

"چند وقتِ پیش ، دقیق یادم نیس کی بود ، صبح حدودای ساعت 8 تا 8:15 بود از اتوبوس پیـاده شده بودم ُ داشتم از سرِ کوچهــ می رفتم تا شرکـت ، همون اوایل کوچـهــ یه خانوم ِ حدودا 30 ساله ای اومـد و ازم یک آدرس پرسیـد ، منم همین جوری که داشتـم راه می رفـتم جوابشو دادم ، یه چندتا دیگه سوالِ آدرسـی پرسید و همین طوری کنارم میـومد

ایــنقـــــد دلش پُر بود که بدون مقدمــه و هیــچ سوالـی از جانبِ من شروع کــرد . . .

گف دارم بعـد از مـدت ها مـیرم خونـهــ مامانم ، ظاهـرا شوهرش نمی ذاشتـهــ ، خیـلی از شوهـرش گف البته در همون تـایــم محـدود ( حدود 5 مین یا شایـدم کمـتــر )

ازم پرسیـد مجردی ؟ چند سالـتهــ ؟ گف خیـلی حواست ُ جـمــع کن ، من وقـتی می خواستم ازدواج کنـم به ایـمان و اعـتقـــاد طرفم کاری نداشـتم ُ واسم مهـم نبود ، ولی حالا بعد از این همـه مشکل و مصیـبت و نامـردی اون ُ تجـربه هایی که بدست آوردم به این نتیـجهــ رسیـدم که حداقل آدمای مومـن خیـلی از کارا رو نمی کـنن ، اگـهــ شوهـر من اعتـقاد داشت یکم با من اینجـوری رفـتار نمـی کرد ، خواهـرانه بهـت میـگـم تو انتخـابت ایمـانِ طرف مقابلت واست مهـم باشه و ... و من دیگه رسیدم شرکـت ُ خداحـافظی کردم و جـدا شدیـم ...

خیـلی من ُ برد تو فـکــر ، یک آدمـی که هیـچ ربطی به زندگـی من نداشت و بدبختـی یا خـوشبخـتی من هیچ دخـلی بهش نداشت فقط از تجـاربش بهم گف اونم بخاطـرِ زجـرایی که کشیـده بود ، ایـنم یکـی از کـارای خـدا بود دیگهـــ

جالـب ایـن بود که ظاهـر ِ این خانوم بدحجاب کهـ چهــ عـرض کـنم ، بــی حـجـــاب بود و به این نتیـجه توی زندگیـش رسیـدهــ بود ! "


* پ.ن : حتی نگارشش ُ تغییری نــدادم ، ب قلم همون روزا

وقتی متن ُ کپی کردم ُ پاکش کردم ، بعد یادم اومد ، کاش تاریخش ُ مینوشتم

  • زینـب خــآنم
  • جمعه ۱۱ تیر ۹۵
عــرضم ب حضورتون ک !

اینجــآ خـبر خـاصی نــیس : )