همین الآن جناب پدری اومدن خونه ُ وارد اتاقم شدن :
+ سلام
- ســـلآم دخـتر ِ بابا
دل ما رو بـد شکونــدیا ، دیگ از این کارا نــکنی
+ نــهــ : )
- زینـب خــآنم
- چهارشنبه ۹ تیر ۹۵
همین الآن جناب پدری اومدن خونه ُ وارد اتاقم شدن :
+ سلام
- ســـلآم دخـتر ِ بابا
دل ما رو بـد شکونــدیا ، دیگ از این کارا نــکنی
+ نــهــ : )
+ رئیس از قبل گفته بود تلفن اختراع شده ِ ُ اگ من نـبودم واسه شروع هر پروژه با من هماهنگ کنین
الآن رفتم میگم اون کارم تموم شده ، چیکار کنم الآن ؟
میگه جز قرآنتون ُ خوندین ؟؟
میگم بله : )))
میگه خب جز فرداتون ُ بخونین ، جلو جلو بخونین ، اینم ی برنامه ایه بلاخره !
: ))) میگم خب بعدش : دی
میگه این دو روز سرم خیلی شلوغه فعلا برنامه ای نـدارم تا شنبه بهتون میگم
میگم خب پس منم نــمیام ، اشکالی نـداره ؟
میگه نـهـ ، نــیاین
حتما با خودش میگه ایشون صبح ک چه عرض کنم ! ظهـر ساعت 11 تازه قدم رنجه کردن اومدن سرکار ! تازه منتظر تعطیلی هم هس !!
این نــیومدنا مقدمه اس ها ! حالا از خودم ب خودم گفتن بود ×
مهره های قبلی هم همینجوری حذف شدن !
بلا ب دور ، اعوذ ُ بالله من الشیطان الرجیم ×
* حالا ک فک میکنم میبینم خوب شــدآ ! حداقل تا یکی دو روز مطمئـنم اون خانم ُ نــمیبینم !
+ اصلا و ابدا قصدم مردم آزاری نـبود واقعا !
از اولی ک سوار اتوبوس شدم خیـــــــلی بد نگاهم میکرد ، هـی بهش چشم غره میرفتم ، باز روشو میکرد اون طرف
ینی قشنگ سر اندر پای من ُ ورانداز کرد !!!
دیگ اینقــد نگاه کرد ک من خسته شدم ، تا جای کناریش خالی شد سریع اومدم کنارش نشستم ک دیگ لااقل نـتونه بهم زل بزنه ، نگاه کردن ب فرد بغلی یکم سخت تره !
شروع کرد ب صحبت کردن
کلا هرکسی توی اتوبوس بخواد از معضلات اجتماعی و نظرات کارشناسانه زندگی مدنی ُ سیاست حرف بزنه ، من توجهی نـمیکنم ، یا فوق ِ فوقش دو تا لبخند میزنم ، تا طرف خودش ساکت بشه
دیگ هی پرسید ، منم هرچی مختصر ُ کوتاه ُ با کلی مکث جواب میدادم انگار نه انگار !!
گف شماره خونتون ُ بده ؛ منم ی حربه دارم سریع میگم "اجازه نــدارم"
هی گف شماره این ُ بده ، اون ُ بده ؛ هی گفتم اجازه نـدارم
گف اگ یکی شماره تو رو بخواد باید چیکار کنه ؟ گفتم پیدا میکنن دیگ
گف چجوری ؟ تو ک نـمیدی ؛ گفتم دیگ پیدا میکنن !
گف خب شماره من ُ بنویس ، هرچــــی گف گفتم نـهـ
دیگ اینقد گف ، آخرش گف خب شماره پدرت ُ بده
منم دیدم فکر خوبیه ، جناب پدری از شرایط کسی خوششون نــیاد رااااااحت ردش میکنن ، اصن ب عجز و لابه طرف کاری نــدارن
گف بده دیگ می خوام پیاده شم
گف کاغذ داری ؟ گفتم نـه
گوشیش ُ داد
شماره رو زدم ، گف فامیل ُ هم بنویس
نوشتم !
امـآ !
ذخـیره نـکردم : دی
گوشی ُ دادم دستش ، نگاه کرد ، فامیل ُ دوباره پرسید و !!!
در گوشیش ُ بســت !!!!!
خب دیگ ، مسلمه ک من دیگ نـگفتم آخ سیو نــکردم ک !
گفتم خودش حتما سیو میکنه ک نــکرد !
بعدش هم با خوشـحــآلی تمــآم ُ ی لبخند گشــآده گف "ایشــآلا هـرچی قســمته" و رفت : )))
حالا اگ اون دختر روبرویی صحبتای ما رو گوش داده باشه و کلی خنده من ُ بعد از رفتن اون خانوم دیده باشه ؛ حتما با خودش میگه این دختره چقــد خوشحال شد یکی شمارش ُ گرف : دی
من قصدم مردم آزاری یا سرکار گذاشتن مردم نــبود ، خب خودش گوشی ُ بست !
ینی از خـ❤ـدا می خوام دیگ توی مسیر همیشگیم نــبینمش و اونم من ُ نــبینه : |
ولی هیــچوقت در این جور موارد ب حرف ی دختر اعتماد نــکنین ! از من ب شما نصیحت .
+ راه های بهتری هم هست !
مثــلا
کسی چند وقت پیش تماس گرفته بود ُ وقتی مامی خانوم از مُعرِف پرسیده بودن ؛ گفته بود ما دخترتون ُ توی خیابون دیدیم ، خیلی خوشمون اومده از وقار ُ این حرفا ، خلاصه شماره رو از همسایه گرفته بودن
حالا من ب جناب پدری میگم مگ همسایه شماره خونه ما رو داره ؟؟
میگن آره چند وقت پیش شماره خونه رو دادم ، اونم شماره خونش ُ داد ، ک اگ ی وقتی اتفاقی چیزی افتاد بتونیم خبر بدیم
میگم ینی من ُ تعقیب کردن ؟؟
بله دیگ !
معلوم نـیس از کجـــآ دنبالم میکردن !
بعدش تصمیم گرفتم هر چند وقت ی بار برگردم پشت سرم ُ چک کنم : /
+ قرار نــبود پست اینقدر طولانی بشه ، فقط می خواستم مردم آزاری ناخواستم ُ تعریف کنم : دی
ولی دیگ بحث کشیده شد
ی بار ی پسری توی خیابون از ی دختری خــیلی خوشش میاد ؛ دوستی ُ اینا فورقونی چند ؟!×
دنبال میکنه این دختر خانم ُ تا میرسه خونشون
صبــــــر میکنه تــآ پدر دخترخانوم میاد ُ میخاد بره توی خونشون
میره جلو و قضیه رو واسه پدر اون دختر خانوم تعریف میکنه ؛ درواقع شماره خونه رو می خواستهِ ُ کلا دیگ
پدر دخترخانوم هم خیــلی از ادب ُ شخصیت اون پسر خوشش میاد ُ
خلاصه دیگ پیش میره تا بادا بادا مبارک میشه
+ مخلص کلوم اینکه !
راه هـست ، زیاده ؛ مــرد ِ راه کمه ×
+ این اتفاقات از ابتدای ماه رمضون با فاصله رخ داده :
سرکار اومدم از ی جایی رد بشم ، حواسم نـبود سرم ُ بیارم پایین ُ رد بشم
بالای سمت راست سرم محـکممممم خورد ب سقف ×
در حد بیهوشی پـیش رفتم
وقتی سرم خورد مث توی کارتونا ک جوجه های زرد دور سر طرف میچرخن ُ گذشته رو یادش میارن !
یادم اومد وقتی بچه بودیم ُ با هم بازی میکردیم ، اون زیر پله ها قایم میشدیم ، بقیه وسایلشون ُ اونجا میذاشتن ُ وقتی میخاستن بردارن ُ برن ، سرشون ُ میاوردن پایین
اومدم سوار ماشین بشم ، اونم با هیـجـآن زیاد
بالای سمت چپ سرم با شــــــدت کوبیده شد ب در
این طرف سرم باد کرده بود ، اون طرفشم هماهنگ شد !!
وقت افطار مامی خانوم گفتن چای بریز
مهـدی [ کلیک ] ب بغـل ، کتری روی گاز ، جــــوش و در حال غُل غـُل زدن !
ی دفه پاشو زد ب دستم ُ واسه اینک آب جوش روی پای بچه نـریزه مجبور شدم چند ثانیه ای طولانی پام ُ زیر آب جوش روون نگه دارم تا شیرش ُ ببندم
بعدش هم اصلا ب روی خودم نـیاوردم و حتی شلوارمم کنار نـدادم ببینم چخبر شده !!
یک ساعت بعد تازه پام ُ نـشون بقیه دادم ُ واااییی بود ک بلند شد ×
نتیجه اش هم شد ی سوختگی عمیـق ، ک من بازم ب روی خودم نـمیاوردم ، ولی الآن راه رفتن واقعا واسم سخت شده ، هم سوزش هم درد [ کلیک ]
تاولش هر روز بزرگتر میشد ، احساس میکردم ی شی سنگینی از پام آویزونه ، دیگ دیدم خودش بترکه بدتره ، درنتیجه ب توصیه بقیه دست ب دکتر بازی زدم [ کلیک ]
اومدم برم توی حیاط ، تا در ُ باز کردم نشستم روی دسته مبل کنار در
پام ُ گرفتم توی دستم ، برگشتم مامی خانوم ُ نگاه کردم !
- پات ُ زدی ب در ؟؟؟
خب پوستش کنده شد ×
جالبه صدامم در نــمیاد ! بس ک تحمل دردم بالاست ُ لامصب اینقــد ک مظلومم ×
* همــیشه هم میرسم ب این حرف مامی خانوم ک :
" تـو سرِ سـآلم ب گــور نــمیبری " ×
+ با همه این اتفاقاتی ک این چند سال افتاد ، کمتر وقتی بود ک واقعا احساس تنهایی کنم
و اون احساس گذرا بود
ولی حالا !
واقـعــــــــــــــا (ب همین غلظـت) حس میکنم تنهـآم
تنهـــآ . . .
+ خــ❤ـدآجـون ؟
+ خـ❤ـدایا ؟
می شود ب دل شکسته من نـظر کنی ؟
میشه من ُ ببـینی ؟ ...
مــولای من ، یا صــآحـب الـزمــآن :
ز بـس ک پـرده عصــیـآن گرفته چشمم رآ
تـــو ❤ در کنـآر منــی
مـــ ـــن تــــو ❤ را نــمی بیـنم . . .
+ آمـــدم دوبـآره . . .
+ اگ نیـتت پـآک باشه ِ ُ خــوش قـلب بـآشی
همیـشهـ پـآیان خــوشـی در پیـشه
دیـالوگ مـآندگـآر
نام امیرالمونین "بابا علــی" شد
هــرکس گــدآی مجــتبی شـد ، پآدشـــآه است
بـی بهــره از نام حســـن ❤ عمــرش تــبـآه است
+ از وقتی یادم میاد ، ینی اون زمانی ک دیگ میشه گف چیزی حالیم میشد
همیشــــــه "امام حسن (ع)" با همه ائمه واسم فرق داشتن
نــمیتونم توضیح بدم چرا ، اصن فک میکنم قابل توضیح نــیست
ولی همیشه ی حس خیـــــــــــــلی خــآصی نسبت ب امام حسن (ع) داشتم ؛ خیلی متفاوت از بقیه ائمه
و آرزومه ک بقیع ُ ببینم ...
و حالا
تنهـــآ امیدم ب در ِ همین خونه اس ، ،فقط همین خونه . . .
و میــدونم اونقــــــدر کـــریم هســتین ک کسی ک با این امیــد ُ این استیصــآل بهتون چشم دوخته ُ پناه آورده رو نـآامید نــکنین ...
+ عیــدتون مبــآرک
و التمـآس دعــآ