یــک لحظـه ها را واقـــعا نــباید دست کم بگیرم
یکهو غافل شوم میبینم بخاطر یــک لحـظــه
ســــآل ها سـوختـه ام . . .
- زینـب خــآنم
- سه شنبه ۲۹ تیر ۹۵
یــک لحظـه ها را واقـــعا نــباید دست کم بگیرم
یکهو غافل شوم میبینم بخاطر یــک لحـظــه
ســــآل ها سـوختـه ام . . .
+ دنیــآس دیگ
بالا و پایـین داره
ب هیــچیش نــمیشه اطمینان کرد
برا یکی نسیمه ، برا یکی طوفـآن
تا میتونین قدر هم ُ بدونین باباجـآن
هیــچ فکـری ، هیــچ چیـزی ارزش جنگ و دعــوا نــدآره
دنیــآ ب کسی وفـآ نــمی کنه . . .
دیـالوگ مـآندگـآر
+ منتظرم همکار محترم واسم سیستم جدید بخره و سیستم خودمم خالی کردم
و من همچنــــــــــان منتظرم !
امروز نــرفتم سرکار
دارم عیــن یک روح سرگردان توی خونه راه میــرم
مامی خانم ک در تلاش واسه خابیدنن چون شبا اکثـرا خابشون نــمیبره
ی دفه میگن : زیــــــــــنب ؟؟؟ اینــقد سر ُ صدا نـــکن ! اینقــد بالای سر من راه نـــرو
o_O حتی صدای پام ُ خودمم نــمی شنوم !!!
فک کنم چشم باز میخابن : |
از لحظه ای که احساس بزرگ بودن میکنی تا واژگونیت
طولی نــمیکشه ... !
- روی هیـچ آدمی حسـآس نـــباش
چون خودت اذیت میشی
آدما رو یا دوسشون داری یا نــداری
اونایی ک دوسشون داری رو بهشون محبت میکنی
اونایی هم ک دوسشون نــداری ، نـباید روشون حساس باشی
مث آدمایی ک توی خیابون میبینی
همه آدمایی ک توی خیابون میبینی رو مگ دوس داری ؟
حالا ب بعضیاشون هم سلام میکنی !
* اینا حرفای همکارم بود ، بعد از غر ُ نق زدن من واسه ناراحتی از دیدن بعضی از فوامیل !
+ میگم واقعا بنظر خودت درسته دو تا دخـتر متشخص این وقت شب برن خونه ؟؟؟
میگم تو بیا خونه ما ، مامانم تا ببینت شروع میکنه ب قربون صدقه رفتن تو
یادش میره ما کی اومدیم : ))+ یکی از همکارا شیرینی بچه ش ُ آورد
میگم : از وقتی اومدم ، مَـردا همه زن گرفتن ُ بچه آوردن
خانما همه طلاق گرفتن : ))
همکارم میگه اینا سیر نزولی داشتن
ما سیر صعودی داشتیم : دی ! : |
+ عصبانیتم داره یادم میره
از اوج ناراحتیم داره کم میشه
ولی بــــدجـوری از چشمم افتاده
در حد یک آدم خیــلی معمولی
مث خیلیا ک هر روز تو خیابونا میبینم
و همچین چیزی هیـــچوقت حتی واسم قابل تصـور نـــبود
اوج ویـرانی
این ینی فاجـعه !
+ حالا میفهمم وقتی میگف اون بنده خدا تا دیدتش چجوری چهره اش رفته تو هم !!
وقتی خودم امروز دقیقا همینو تجربه کردم
در صورتی ک من اصلا فیلم بازی نمی کردم و فک نمی کردم تابلو باشم ب حدی ک همه فهمیده باشن !!!
با تمااااام سختیش واسم سعی میکردم عادی باشم و لبخند !!!! بزنم
هیچوقت فک نمیکردم با دیدنش این حال بشم
هیچی واسم اهمیت نداشت
واسه هیچی نه کوچکترین ذوقی داشتم نه کنجکاوی !!!
حالا میفهمم ک پیگیریام و سوال جواب کردنم واقعا فضولی یا حتی کنجکاوی نبوده
همه اش از علاقه و محبت بوده و واقعا هیچ چیز دیگ نبوده
چون الان ک در نظر من همه چیز فرق کرده , و شاید مث قبل نشه , هییییچ رغبتی واسه دونستن هیچی نداشتم و ندارم
ب شدت سردرد شدم
رفتم حرم برگشتم گفتم حتما رفتن ! دیدم مامانم نگهشون داشته
توی راه هم رسما دو تا ماشین نزدیک بود لهم کنن !
سردردم بدتر شد
تازگیا یاد گرفتم و در تمرین نسبتا موفق بودم ک اگ از کسی خوشم نمیاد یا ازش ناراحتم , نبینمش !!
اگرم باهاش حرف میرنم حتی الامکان نگاش نکنم , ته تهش چند ثانیه فقط !
همینجوری بودم
قهر نبودم , دلخور بودم بشدت , عصبانیم خیلی زیاد
خانوم دکتر میگ تو چرا اینقد امشب قیافه گرفتی ؟
چرا اینقد باد کردی ؟؟
مامی خانوم هم هرچند دقیقه یک بار بلند مپرسیدن ک تو چرا امشب ناراحتی ؟
چیشده ؟
دخترداییمم همش میگف حالاگریه نکن ! هیچی نگین الان اشکاش میریزه !"
میگم واقعا قیافه من کجاش ب کسایی ک گریه کردن میخوره ؟!
لااقل یکم دماغم قرمز بشه , یکم چشام خیس باشه , الان من کدومشو دارم ؟؟!!
یک قضیه رو نام برد ک من از اون ناراحتم ! ینی خطاب ب بقیه , گف زینب از این قضیه ناراحت شده
همه گفتن نه بابا و فلان و ...
رد نکردم , نگفنم نه , چون اونم بود , ولی فقط اون نبود ×
ی دقیقه مامی خانوم توی آشپزخونه واسه بار صدم میگن چرا ناراحتی ؟
میگم مگ آدم همیشه باید خوشحال باشه ؟
مگ خلم همیشه خوشحال باشم ؟!
همه میگن اصن تابلویی امشب !
میگم گوشم درد میکنه
باز گیر میدن
میگم سردردم
باز !
میگم نه کی گفته ؟ چرا جو میدین ؟
در اووووووج خوشحالی همه , کوچکترین خوشحالی ای نداشتم !
واقعا نداشتم
گفتن باید خوشحال باشی !
گفنم من خوشحالیامو کردم , شما تازه فهمیدین !×
گاهی وقتی خیلی عصبانیم از شدت عصبانیت اشکام میریزه
گاهی هم مث امشب از شدت عصبانیت فقط سکوت میکنم
و نگاهایی ک مبهوته و جهتش مشخص نیس !
حتی دوش گرفتن و آب هم حالمو بهتر نکرد !!!
توی حموم اشکام شروع شدن , غرورم نذاشت ادامه پیدا کنن , حتی در خلوت خودم
گفتم الان دقیقا واسه چی داری گریه میکنی ؟!؟
ادامه ندادم ...
درسته من اشککم دم مشکمه !
ولی با این قضیه چندوقته بد دارم مبارزه میکنم
و امشب بخاطر اینک غرورم پیش خودم حفظ بشه جلوش واستادم و موفق شدم !
آخرش ک رسوندمشون گف ببین من اومدم , آخرهفته تو بیا
گفتم دیگ شرایط فرق کرده ...
گف نه چه فرقی ؟!
چیزی نگفتم
ولی واسه من دیگ هیچی مث قبل نیس ...
+ خــ❤ـدا خیـــــلی مهربونه
هوای بنده هاشون خیــلی داره
اینا آخرین جمله هایی بود ک همکارم همین الآن بهم گفت ُ رفت سرکارش
خواستم بنویسم ک یادم بمونه ، ولی از طرفی هم دست ُ دلم ب نوشتن نـمیره ، می خوام فک کنم
می خوام عمیـق فک کنم ، چیزی حواسم ُ پرت نــکنه
مطـــــــــمئنه ، خیــــــــــلی
شک نــداره حتی ذره ای ، تـردید نــداره حتی سرِسوزنی !
و اینا همه اش واسه من عجیبه
در سکوت فقط ب حرفاش فک میکنم ، تهشم میگم نــمیدونم واقعا
میگه زیاد فک نــکن
میگم فکر کردن ک بد نــیست ، بذار یکم فک کنم
میگه الآن دقیقا ب چی داری فک میکنی ؟ ب خل بازیای من ؟
میگم نه اصــلا ، ب تنهـآ چیـزی ک فک نــمیکنم اینه
دارم فک میکنم ب این اطمینان ، این یــقین
اینک مطمئنه وقتش ک بشه ، اگ صلاح باشه ؛ بقیه چیزا جور میشه ، واسه همین نگران هیــچی نـیس
اینا همه اش واسه من علامت تعجبای بزرگه توی ذهنم ، ک تو چجوری ب این همه یقین رسیدی ؟؟؟
اینک میبینم واقعـــا آدم اگ بخاد توی این سالای زندگی ُ عمــر بزرگ میشه
اینک اگ آدم حواسش ُ جمع کنه ب یک چیـزای میرسه ک واقعـــآ میشه اسمش ُ گذاشت رشد و قطعا رشد معـنوی
دارم فک میکنم ب اینک "مهریه" بعد از طلاق ( اون چیزی ک بین ما رواج داره ، وگرنه مهریه از بعد از عقد باید پرداخت بشه و حق زنه ) واقعـــــــــــآ لازمه
اون زنایی ک معلوم الحالن ک هیــچ ، اصلا با اونا کاری نــدارم و ذره ای ذهنم ُ درگیرشون نـمیکنم
ولی این مهریه واقعــــــا واجبه واسه زنی ک از یوغ یک مرد ظالم نجات پیدا میکنه و دیگ واقعــآ میخواد تنهــآ زندگی کنه ، البته پاک زندگی کردن هم بسیــآر مهمه ؛ تنهـــآ و پـآک و عـــآری از هرگونه گناه ( این دست گناهای مربوط )
دارم فک میکنم ب اینک بنــدگی ، پــآک زنــدگی کردن ، عجب عاقبت شیرینی داره
خــ❤ــدا چقــد حواسش ب همه چی هـس
و من چقـــد الکـی نـگرانم ، درواقع دارم خودم ُ آزار میدم
ی جمله ای دیروز خوندم خیــلی من ُ ب فکر فرو برد :
" ب شکــــوه تقـــدیر شـک نـــکن "