198

یــک لحظـه ها را واقـــعا نــباید دست کم بگیرم

یکهو غافل شوم میبینم بخاطر یــک لحـظــه

ســــآل ها سـوختـه ام . . .


* برگرفته از وب : معــبر
  • زینـب خــآنم
  • سه شنبه ۲۹ تیر ۹۵

197

+ دنیــآس دیگ

بالا و پایـین داره

ب هیــچیش نــمیشه اطمینان کرد

برا یکی نسیمه ، برا یکی طوفـآن

تا میتونین قدر هم ُ بدونین باباجـآن

هیــچ فکـری ، هیــچ چیـزی ارزش جنگ و دعــوا نــدآره

دنیــآ ب کسی وفـآ نــمی کنه . . .





دیـالوگ مـآندگـآر

  • زینـب خــآنم
  • دوشنبه ۲۸ تیر ۹۵

196

+ منتظرم همکار محترم واسم سیستم جدید بخره و سیستم خودمم خالی کردم

و من همچنــــــــــان منتظرم !

امروز نــرفتم سرکار

دارم عیــن یک روح سرگردان توی خونه راه میــرم

مامی خانم ک در تلاش واسه خابیدنن چون شبا اکثـرا خابشون نــمیبره

ی دفه میگن : زیــــــــــنب ؟؟؟ اینــقد سر ُ صدا نـــکن ! اینقــد بالای سر من راه نـــرو

o_O حتی صدای پام ُ خودمم نــمی شنوم !!!

فک کنم چشم باز میخابن  : |

  • زینـب خــآنم
  • دوشنبه ۲۸ تیر ۹۵

195

از لحظه ای که احساس بزرگ بودن میکنی تا واژگونیت

طولی نــمیکشه ... !


* برگفته از وب : طرحی از زنـدگـی
  • زینـب خــآنم
  • يكشنبه ۲۷ تیر ۹۵

194

- روی هیـچ آدمی حسـآس نـــباش

چون خودت اذیت میشی

آدما رو یا دوسشون داری یا نــداری

اونایی ک دوسشون داری رو بهشون محبت میکنی

اونایی هم ک دوسشون نــداری ، نـباید روشون حساس باشی

مث آدمایی ک توی خیابون میبینی

همه آدمایی ک توی خیابون میبینی رو مگ دوس داری ؟

حالا ب بعضیاشون هم سلام میکنی !


* اینا حرفای همکارم بود ، بعد از غر ُ نق زدن من واسه ناراحتی از دیدن بعضی از فوامیل !

  • زینـب خــآنم
  • جمعه ۲۵ تیر ۹۵

193

+ میگم واقعا بنظر خودت درسته دو تا دخـتر متشخص این وقت شب برن خونه ؟؟؟

میگم تو بیا خونه ما ، مامانم تا ببینت شروع میکنه ب قربون صدقه رفتن تو

یادش میره ما کی اومدیم  : ))
  • زینـب خــآنم
  • چهارشنبه ۲۳ تیر ۹۵

192

+ یکی از همکارا شیرینی بچه ش ُ آورد

میگم : از وقتی اومدم ، مَـردا همه زن گرفتن ُ بچه آوردن

خانما همه طلاق گرفتن  : ))

همکارم میگه اینا سیر نزولی داشتن

ما سیر صعودی داشتیم  : دی ! : |

  • زینـب خــآنم
  • سه شنبه ۲۲ تیر ۹۵

191

+ عصبانیتم داره یادم میره

از اوج ناراحتیم داره کم میشه

ولی بــــدجـوری از چشمم افتاده

در حد یک آدم خیــلی معمولی

مث خیلیا ک هر روز تو خیابونا میبینم

و همچین چیزی هیـــچوقت حتی واسم قابل تصـور نـــبود

اوج ویـرانی

این ینی فاجـعه !

  • زینـب خــآنم
  • سه شنبه ۲۲ تیر ۹۵

190

+ حالا میفهمم وقتی میگف اون بنده خدا تا دیدتش چجوری چهره اش رفته تو هم !!

وقتی خودم امروز دقیقا همینو تجربه کردم

در صورتی ک من اصلا فیلم بازی نمی کردم و فک نمی کردم تابلو باشم ب حدی ک همه فهمیده باشن !!! 

با تمااااام سختیش واسم سعی میکردم عادی باشم و لبخند !!!! بزنم


هیچوقت فک نمیکردم با دیدنش این حال بشم

هیچی واسم اهمیت نداشت

واسه هیچی نه کوچکترین ذوقی داشتم نه کنجکاوی !!!

حالا میفهمم ک پیگیریام و سوال جواب کردنم واقعا فضولی یا حتی کنجکاوی نبوده

همه اش از علاقه و محبت بوده و واقعا هیچ چیز دیگ نبوده

چون الان ک در نظر من همه چیز فرق کرده , و شاید مث قبل نشه  , هییییچ رغبتی واسه دونستن هیچی نداشتم و ندارم


ب شدت سردرد شدم 

رفتم حرم برگشتم  گفتم حتما رفتن ! دیدم مامانم نگهشون داشته

توی راه هم رسما دو تا ماشین نزدیک بود لهم کنن ! 

سردردم بدتر شد


تازگیا یاد گرفتم و در تمرین نسبتا موفق بودم ک اگ از کسی خوشم نمیاد یا ازش ناراحتم , نبینمش !!

اگرم باهاش حرف میرنم حتی الامکان نگاش نکنم , ته تهش چند ثانیه فقط !

همینجوری بودم 

قهر نبودم , دلخور بودم بشدت , عصبانیم خیلی زیاد


خانوم دکتر میگ تو چرا اینقد امشب قیافه گرفتی ؟

چرا اینقد باد کردی ؟؟

مامی خانوم هم هرچند دقیقه یک بار بلند مپرسیدن ک تو چرا امشب ناراحتی ؟

چیشده ؟

دخترداییمم همش میگف حالاگریه نکن ! هیچی نگین الان اشکاش میریزه !"

میگم واقعا قیافه من کجاش ب کسایی ک گریه کردن میخوره ؟! 

لااقل یکم دماغم قرمز بشه , یکم چشام خیس باشه , الان من کدومشو دارم ؟؟!!


یک قضیه رو نام برد ک من از اون ناراحتم ! ینی خطاب ب بقیه , گف زینب از این قضیه ناراحت شده 

همه گفتن نه بابا و فلان و ...

رد نکردم , نگفنم نه , چون اونم بود , ولی فقط اون نبود ×

ی دقیقه مامی خانوم توی آشپزخونه واسه بار صدم میگن چرا ناراحتی ؟

میگم مگ آدم همیشه باید خوشحال باشه ؟

مگ خلم همیشه خوشحال باشم ؟!


همه میگن اصن تابلویی امشب ! 

میگم گوشم درد میکنه

باز گیر میدن

میگم سردردم

باز !

میگم نه کی گفته ؟ چرا جو میدین ؟ 


در اووووووج خوشحالی همه , کوچکترین خوشحالی ای نداشتم !

واقعا نداشتم

گفتن باید خوشحال باشی !

گفنم من خوشحالیامو کردم , شما تازه فهمیدین !×


گاهی وقتی خیلی عصبانیم از شدت عصبانیت اشکام میریزه

گاهی هم مث امشب از شدت عصبانیت فقط سکوت میکنم

و نگاهایی ک مبهوته و جهتش مشخص نیس !


حتی دوش گرفتن و آب هم حالمو بهتر نکرد !!!

توی حموم اشکام شروع شدن , غرورم نذاشت ادامه پیدا کنن , حتی در خلوت خودم

گفتم الان دقیقا واسه چی داری گریه میکنی ؟!؟

ادامه ندادم ...

درسته من اشککم دم مشکمه ! 

ولی با این قضیه چندوقته بد دارم مبارزه میکنم 

و امشب بخاطر اینک غرورم پیش خودم حفظ بشه جلوش واستادم و موفق شدم !


آخرش ک رسوندمشون گف ببین من اومدم , آخرهفته تو بیا

گفتم دیگ شرایط فرق کرده ...

گف نه چه فرقی ؟!


چیزی نگفتم

ولی واسه من دیگ هیچی مث قبل نیس ...

  • زینـب خــآنم
  • دوشنبه ۲۱ تیر ۹۵

189

+ خـــدا خیـــــلی مهربونه

هوای بنده هاشون خیــلی داره


اینا آخرین جمله هایی بود ک همکارم همین الآن بهم گفت ُ رفت سرکارش

خواستم بنویسم ک یادم بمونه ، ولی از طرفی هم دست ُ دلم ب نوشتن نـمیره ، می خوام فک کنم

می خوام عمیـق فک کنم ، چیزی حواسم ُ پرت نــکنه


مطـــــــــمئنه ، خیــــــــــلی

شک نــداره حتی ذره ای ، تـردید نــداره حتی سرِسوزنی !

و اینا همه اش واسه من عجیبه

در سکوت فقط ب حرفاش فک میکنم ، تهشم میگم نــمیدونم واقعا

میگه زیاد فک نــکن

میگم فکر کردن ک بد نــیست ، بذار یکم فک کنم

میگه الآن دقیقا ب چی داری فک میکنی ؟ ب خل بازیای من ؟

میگم نه اصــلا ، ب تنهـآ چیـزی ک فک نــمیکنم اینه

دارم فک میکنم ب این اطمینان ، این یــقین

اینک مطمئنه وقتش ک بشه ، اگ صلاح باشه ؛ بقیه چیزا جور میشه ، واسه همین نگران هیــچی نـیس

اینا همه اش واسه من علامت تعجبای بزرگه توی ذهنم ، ک تو چجوری ب این همه یقین رسیدی ؟؟؟

اینک میبینم واقعـــا آدم اگ بخاد توی این سالای زندگی ُ عمــر بزرگ میشه

اینک اگ آدم حواسش ُ جمع کنه ب یک چیـزای میرسه ک واقعـــآ میشه اسمش ُ گذاشت رشد و قطعا رشد معـنوی

دارم فک میکنم ب اینک "مهریه" بعد از طلاق ( اون چیزی ک بین ما رواج داره ، وگرنه مهریه از بعد از عقد باید پرداخت بشه و حق زنه ) واقعـــــــــــآ لازمه

اون زنایی ک معلوم الحالن ک هیــچ ، اصلا با اونا کاری نــدارم و ذره ای ذهنم ُ درگیرشون نـمیکنم

ولی این مهریه واقعــــــا واجبه واسه زنی ک از یوغ یک مرد ظالم نجات پیدا میکنه و دیگ واقعــآ میخواد تنهــآ زندگی کنه ، البته پاک زندگی کردن هم بسیــآر مهمه ؛ تنهـــآ و پـآک و عـــآری از هرگونه گناه ( این دست گناهای مربوط )

دارم فک میکنم ب اینک بنــدگی ، پــآک زنــدگی کردن ، عجب عاقبت شیرینی داره

خــــدا چقــد حواسش ب همه چی هـس

و من چقـــد الکـی نـگرانم ، درواقع دارم خودم ُ آزار میدم


ی جمله ای دیروز خوندم خیــلی من ُ ب فکر فرو برد :

" ب شکــــوه تقـــدیر شـک نـــکن "

  • زینـب خــآنم
  • يكشنبه ۲۰ تیر ۹۵
عــرضم ب حضورتون ک !

اینجــآ خـبر خـاصی نــیس : )