32

+ همینجوری قرار بر این شد ک ما پایین بخوابیم و مامان باباش طبقه بالا !

البته خوابیدن منم شرط داره ! که همه جـآ تاریک باشه ، هرچند دیگ واسه ی چراغ مجبور شدم کوتاه بیام

از ساعت 11:20 شب رفتیم تو رختخواب ، تا حدود ساعت 12:40 حرف زدیم

دیگ من گیج ِ گیج شده بودم ، صبحم می خواستم بیام سر ِ کـآر و از خونه اونا باید زودتر از خواب بیدار میشدم ، من خابیدم

فاطمه جون داشت با گوشیش فیلم نگاه میکرد

من خابیدم

ساعت 02:00 بامدآد !

با یک صدای full of ترس و وحشت و نسبتا خیــلی بلـــند و با فاصله چند میلــیمتری از صــورتم و چشــآی گــرد شده از ترسش : زیــــــــــــــنب پـــــــــــــــــــآشووووو ، ی چیــــزی اومد تــــووو ، بلــــــــند شــــووووو ...

ب مدت 10-5 دقیقه کاملا هنگ بودم ! مغزم اصن فرمـآن نــمیداد

- بهــت میگم بلـــند شـــــــــــــــــــــــــو

من : اشتبــآه میکنی ، چشات اشتباه دیده

- نــهــــ ، خودم دیدمــش ، گــربه اومد تـــــــــو ، چش تو چـــش شدم باهـــــــآش ... پـآشـــــــــــــــو

من :بابا صب کن هنگ کــردم خب  : |

( این کشش هــآ رو : " ــــــ " ؛ شما حتمــآ با فریــآد بخونیـــد  : | )

فک نــمیکنم توی عمــرم تا به حــآل ی شب اینقـــــدر ترسیــده باشم

کلا نــه قــلبم میـزد نــه مغـــزم فرمــآن میداد

- ی چیــزی بگم ؟؟

من : بگـــو

- زیــنب اومد تو ، خودم دیدمش ، "بسم الله" گفتم رفـــــ

: |

اندکــی بعـــد

- زینب ی چیـــزی بگم ؟؟؟؟

من : نــهـ ، فـقــــــــط هیــچی نـگـــو ، ســآکت باش ، بذار بریم بالا بعد هرچقــد دلت خواست حرف بـزن

خـودم کم تـرس و وحشت داشتم با اون طرز بیدار کردنم از خواب ، اینم هی واسه من توهمای ترس خودش ُ میگف  : |

بمـــآند ک ی عـــــــآلم داســـتآن داشتیم تا بلاخره موفــق شدیم با هــــــــزآر بدبخـتی بریم بالا و اونجـآ بخوابیــم

جـآی ِ من کنــآر بخــآری بود ، بخـآری هم زیــــــــــــآد ، منم مملــو از تــرس ... اکسیژن هم نــبود

همونطوری ک آروم گرفتیـم و قصـد خواب کردیم ، پشت بهـش و رو ب بخــآری آهسـتهـ دستمو بردم ُ بخـآری رو کــم کــردم

غــلت زدم

ب یکــبـآره ...

ب فاصله چند میلیـمتری از صـورتم ، ی صورت دیگ دیدم با چشــمـآی گشـــآد شده توی تاریـکی

من : ( با صـدآی بلند بخونیــد ! ) تو امشـب من ُ میکُشی ، بخــآب دیگ

- تــــــــو بــــــــــــــــــــودی ؟؟؟؟؟؟

من : پس کی بود ؟؟؟؟؟

- تو چجــوری از اینجا بخــآری رو کم کــردی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

من : با دســتم ، اینجـــوری 

- چقــد بی ســـر ُ صــدا !!!!!!!!!!!!

من : ببخشیــــد ، از دفه دیگ خواستم بخاری رو کم کنم ، تُنـبــک میگیــرم دستم بعد کمش میکنم !!


اصن هیـچی ُ نــمیشه توضیــح داد ، فقط اینکه در همون موقع رَگ گردنـم گرفت ُ سـرمم بشــدت شروع کرد ب تیـر کشیدن و درد گرفتن و تا ی عـآلم خوابم نــمیبرد و بعدشـم همــش خواب همون احوالاتم ُ میدیدم

صبح نـمـآز هم قلبم تیــر میکشــید و باز هم سـر درد . . .

حتی یادآوری دوباره حال ِ دیشب ُ و تعـریف و نوشتنش هم حالم ُ بد میکنه و سردرد میشم بـــآز ...



* توصیه ایـمنـی : دوستـآن عــزیز :

هــربـــآر ، هــر زمــآنی از چیــزی حتی تا حــد ِ مرگ هم ترسیــدین اول با آرامش و صــدآی آروم طرف مقـآبلتونو بیــدآر کنین بعـــــدش هرچقـد دلتـون خواست هــوآر بکشین

بـآتشــکر !

  • زینـب خــآنم
  • شنبه ۳ بهمن ۹۴

31

+ اگر کسی رو دوست داری آزادش بـذار
اگر مجبور شدی تعقـیبش کنـی ، احتمـالا در شــروع متعلـق بـهـ تــو نـبوده . . .



دیــآلوگ مــآندگـآر

* نـمیگه تلـآش نـکن ، میگه اگه تلـآش کردی و به نتیجه نــرسیدی !
  • زینـب خــآنم
  • سه شنبه ۲۹ دی ۹۴

30

+ نـمیدونم تعـآرف داشتن یا نــدآشتن خوبه یا نــهــ ؟!

نــمیدونم ؛ بنظـرم ی جـور بی ادبـی میــآد

من ک خودم اصلا آدم بی تعــآرفی نــیستم ، تعــآرف دارم بشـــدت ، با اکثــریت افـرآد

بی تعــآرف بودن تـو کَتَـم نــمیره !

+ من ک توی هیـچ شبکه یا گروه اجتمـآعی ای نـیستم ، در نتیجه از اکثـر اخبار حال و احـوآل دوستان بی خــبرم

حالم گرفته شده بشــدت وقـتی فهمیـدم "مـآدر و پـدر" یکی از دوستـام توی تصــآدف فوت کـردن ...

هـول دارم واسه روبرو شدن باهـآش ؛ فــردآ ، تعــزیهــ . . .

خــــدآ رحمتـشون کـنهــ

  • زینـب خــآنم
  • جمعه ۱۸ دی ۹۴

29

+ سیگـآر . . .

خیلی قبل هـا حدس میزدم ک این ماشین آغشته به بوی ادکلن و اسپری درجه یکش ، احتمالا قاطی هست با مقداری بوی سیگار

وقتی بوی سیگار با ادکلن زیاد مخلوط میشه ، ی نوع بوی خاصی ایجاد میکنه

شاید همه متوجه این مورد نـشده باشن ، من بشدت حساسم ب بوی سیگار

یادتونه ؟ قبلا میگفتم "ایشالا هرکی سیگار میکشه با همون دود ِ سیگارش خفه بشه"

حالا دیگ نـمیتونم بگم ، ینی نه اینکه نـتونم ، نـمی خوام ...

امان از روزی ک حرمت ها ریخته بشه و امری رو بشه واسه چند نفر

اون وقته ک دیگ اون فرد دیگ مثل سابق تلاش نـمیکنه ک همیشـــــهـــ ماشینش بوی شدید ادکلن درجه یک بده ...

با خودم میگم کاش اون چند نفری ک فهمیدن ، نـمی فهمیدن و همینجور سرپوشیده این قضیه سیگار و این ها ادامه پیدا میکرد

قبح ها ک ریخته بشه ، اگر کسی حیا کنه ، کارش ُ ترک میکنه ؛ اگر هم حیا نـکنه ، با افتخار کارش ُ ادامه میده و دیگ خیلی از ملاحظات ُ نـمیکنه

ای کاش قبح این سیگار کشیدن و مخفی بودنش ریخته نـمیشد ...

هرچند هنوز ظاهرا خیلی ها نـمی دونن ، بهــتر ...

کاش منم نـمی فهمیدم ، همیشه با فهم ِ زیاد ِ خودم در مورد خیلی از چیزا مشکل دارم ، دونستن زیاد آدم ُ اذیت میکنه ...

دنبال دونستنش هم نـبودم ، واضح بود ؛ بوی ادکلن زیـآد بود ، ولی بوی سیگار هم تا حدودی مشخص بود . . .

این سیگـآر لعــنتی نظـر ِ من ُ کاملا نسبت ب افراد عـوض میکنه . . .

+ پنجشنبه ظهر برگشتم  : )

نمیدونم عـرآق چه مشکلی با بلاگ داشت ! ک اصلا صفحش ُ باز نـمیکرد !!

از طریق اینستا با خیلی هاتون در ارتباط بودم ، میتونم بگم ب لطـف خــــدآ اکثرتون یادم بودین و ب برکت امام حسیـن (ع) دعـآتون کردم  : )

+ نیلــو جان کجـآیی شمـآ ؟؟

  • زینـب خــآنم
  • چهارشنبه ۲ دی ۹۴

28

http://www.upsara.com/images/wy8d_saveasimage5979x1_12.jpg


+ حــلـآم کــنین

دعــآگوتـون هســتم انشـآلله

التمــآس دعــــا  : )

  • زینـب خــآنم
  • سه شنبه ۱۷ آذر ۹۴

27

+ ببیــن "زنـــآ" دوس دارن بـرآشــون بجـنگــی

دوس دآرن ک احســآس کنن ک خـوآســته شــدن


دیــآلوگ مــآندگـآر
  • زینـب خــآنم
  • يكشنبه ۱ آذر ۹۴

26

+ همین الآن یکـمی از پُر کرده یکی از دندونام ریخــت  : ((((

وااای خــــدآ سر و کار هیچکس ُ با دندون پزشــکی نــندازه  : (((((

+ خب امـروز من معـلم خصــوصی شـدم  : دی

دیروز یکی از همکـآرا تماس گرفت و گف میشه به این دلایل فلانی بیاد و شما بهش این نرم افزار ُ یاد بدین ؟؟

هز زمـآن وقت دارین بگین ک من هماهنگ کنم بیان پیشتون

منم دیدم لازم نـیس کلاس الکی بـذآرم  : دی  بلاخره ک قراره ی وقتی رو بذارم واسه آموزش دادن بهـش ، خب زودتر بیاد ک خلـآص دیگ

گفتم فـردا بیان

و خــــدآ رو شکر ک زودتر از من نـیومد ، چون من دیر اومدم بــآزم  : دی

راستش ُ بخواین از دیروز همش فک میکـردم ک آخ جــون ، بهـش چیـزی یـآد میـدم و کلی حـق دارم گـردن اون فـرد و طبـق حدیـث امــآم عــلـــــی ( ع ) اون فـرد تا آخر عمــر بنده ام میشــهـــ  : )))))

آدمم اینقـد بی جنبه عاخه ؟؟؟  : ))

اومد و آموزش ُ شروع کــردم

خب مسلما خیـــلی سخته ک ی نرم افـزآر ب این گســتردگی و این همه امکـآنات ُ خلاصه کنی توی چند مورد خاص ُ کلی هم از سر و تهش بزنی

خب واقعا سخت بود ، دهنم ک رسما کف کـرد  : )))

اگ ی درس و مطلب علمی بود مسلما خیلی راحت تر بود واسم ، چون اصولش ُ خوندم و تجربه هم دارم و میدونم

ولی تا حالا در این حد و همچین نرم افزاری رو اینقــدر خلاصه توضیح و آموزش نــداده بودم ب کسی

حالا تــــــــــــآزه یکمی از دردی ک استادا میکشیدن ُ درک کردم  : ))

سخته خب واقعا ، اولا ک ی جوری در حد فهم مخاطبت صحبت کنی ، ثانیا کاملا متوجهش کنی و هی توضیح بدی بهش ، ثالثا سکوت کنی ک هرچی غلط غلوطه انجام بده و بعد بهش بگی کجاهای کارت اشتباه بوده ، و سخت تر از اون زمانی ِ ک فرد می خواد حالا چیزایی ک یاد گرفته رو نشون بده و اجرا کنه و اووووووم ؛ حوصله ای ِ ک از آدم سر میره  - _ -

دقیقا صحنه یکی از کلاسای دانشگاهم یادم اومد ؛ وقتی ک یکی از بچه ها واسه کلاس 8 صب کنفرانس داشت و استاد بین کنفرانسش خمیــآزه کشید  : }

دقیقا همونجا می خواستم ب استادم بگم دیدی استاد جون ؟؟؟ وقتی آدم خودش حرف میزنه و توضیح میده خوابش نــمیگیره ( ولی انصــآفا ب اون اســتآدم بســی علاقه داشتم و هیـچوقت از حرفاش نــهـ خسته میشــدم و نــهــ خوابم میــگرفت ، همیـــــشهــ با کلــی انــرژی میـرفتم سر ِ کلاسـش و با کوله بـآری از عـــلم از کلاسش خـآرج میشدم  ^_^ ) ولی کسی ک داره گوش میده و سکوت کرده واسه اش خسته کننده میشه و درنتیجه هی دانشجوها حرف میزنن  : دی

این شرایط اینقـدر کسالت بار ، حالا زمانی بدتر میشه ک یکی بخواد همون چیزایی ک کاملا و خیلی بیشترش ُ بلدی دوباره هـــــی واست توضیح بده  : |

دقیقا حال اساتید موقع توضیح دادن و کنفـرآنس دانشجوهــآ  - _ -

ولی انـــــــــــــرژی بـُردآآآآآ

کلی خســتهــ شـدم

ولی خـوب بود ، شـآگرد خوبی بود  : دی

تا ببیــنم حالا بعـدآ چه مقـدآر تمــآس ِ استفهامی خواهم داشت  : )

+ داشتـم فک میـکردم ک دقیــقـآ همون زمـآنی ک یکی دل ِ کسی رو میشـــ ـــکونهــ ، دقیقا همون زمـآن ، در عـرش ِ خــــدآ چخبــرهــ ؟؟
خــــدآ می خواد چیکار کنه با اون بنده اش ک دل شکسته ؟!

دیشـب ک تا ساعـت 2 خوابــم نــبرد ، با همه وجــودم از خــــدآ خواسـتم ک تا الآن دلــی رو نــشکسته باشم  : (

اگ کسی هست ک تا ب الآن دلش از من شکســتهـــ و هـنوز روی دلشهــ و یادش هـس یا ب هر دلیــلی نــگفته ، همین الآن بدون رودربایســتی بگهــــ

پـذیــرآیم  : )

  • زینـب خــآنم
  • سه شنبه ۲۶ آبان ۹۴

25

+ در حوزه انسـآن میگویــیم ؛ بقیه خلقـت را بگذارید ، آسمان و زمین را رهـآ کنید

انسـان هایی ک در گذشته زندگی میکردند ، وضعیت اون هـا ، شرایط اون هـآ ، فهم اون هـآ ، علم اون هـآ ، نعمـت هایی ک خــــدآ ب اون هـآ داد

زمینـهـ ســـآز ِ متنعـِم شدن ِ ما شده است در این عصر و زمان

و عملکــرذ ما زمینه سازیست برای نسل های بعـدی

این سـُــنت خــــدآست

و خـــــدآوند اینگونه نعمـت هـآی خودش را زنجیــره وار بر انسـآن ها عــرضه میدارد

این نگـاه وسیع ، گسـترده ب لحاظ توحیـدی اون ب خلــقت خـــــدآوند و همچنین ب لحـآظ اجتماعی ب خــلق خــــدآ

ک انسـآن چگــونه خودش را در سرنوشت جمع نه تنهـا امـروز شریـک میبیند ؛ بلکه خـودش را برای فرداها هم شریک میبیند

و بر آنچه پیش می آید برای انسان هایی ک پنجاه سال دیگ ، چهل سال دیگ می خواهند در این شهـر بیایند ؛ خــــدآ را شکر میکنند ، که نه حمـــد میکنند بر آنچه برای آن هـآ می خواهد پیش بیــآید

چقــدر باید وجود انسـآن بزرگ باشد

از محــدوده خـود و کوچکی بیرون بیاید ، تا این شیوه نگاه کند

نگـآه فـرد منحـصر در این زمان نــباشد ، منحصـر در این زمین نـباشـد ، منحصـر ب خـودش نــبـآشد ، ب خانواده نــباشد

بلکه یک نگاه عریض و طویل

پیشینیان را می بیند ، آیندگان را میبیند ، خودش را در این بین ، حلقه بین گذشتگان و آیندگان می بیند و خــــدآ را حمد میکند بر هرآنچه از گذشته تا امروز و فردا با بشریت انجام داده است

چقــدر زیبا و دلنشیـن است این شیوه نگاه حجـت ِ خــــدآوند ، وجود مبـآرک سیدالساجدین



تفسیـر فرازی از دعای 1 «صحیفه سجــادیهــ»



+ این حـرفـآ خیــلی بـآرها میـآره روی دوش مـــآ و خیلی ما رو نیــآزمند ب دقــت میکنه در رفتـآرهامون و اثری ک از هرکار ِ ما بر این جهـآن و خلقــت باقی خواهـد موند بعد از اینکه دیگ در این دنیـآ اثری از ما باقی نــمونده باشهــ   ~ _ ~

  • زینـب خــآنم
  • دوشنبه ۲۵ آبان ۹۴

24

+ اگ نــمیتونی بالا بـری

لااقـل مـث "سیــب" بـآش

ک با افتــادنت ، انـدیشه ای رو بالا ببـــری . . .


+ این جمله قطعا از یک ذهن متفکـر و آزاداندیش صادر شده  : )

  • زینـب خــآنم
  • دوشنبه ۲۵ آبان ۹۴

23

+ اگ ب خودم باشه ک هیچ چیـزی نــه تنهـا ب خوبـی پیش نــمیره ، بلکه اساسـآ پیـش نــمیره  - _ -

همـون دیـروز از خـود ِ خــــدآ خــوآستم ک خـودش راه درست ُ واسم پیــش بیـآره

هم اینکه همه چیـز همون طــوری ک صــلآحه پیـش بره هم اینکه نـآراحتـی من هم ایــگـنور نــشهـ

خـب خــ♥ــدآ خـودش پیـش آورد و فک کـنم تا حـدودی خــوب پیـش رفــت همه چــی !

دیگ نــمی خـوآم فک کنم ب اون شـرایـط حـتی ، خیــلی عـذآب آور بود

ولـی هــنوزم نیمـی از اون شـرآیط عــذآب آور باقـی مونده

میـدونی دیگ بقیـهـ اش دست خلقــش واقعا نــیست

اون غمــ ِ هنــوز هــس

نـمیدونم دیگ چی بـآید بگــم ( ی نفـــس عمیـــــــق از تهــ تهـــ ِ دلــــم . . . )

+ دسـت و پـآهام علاوه بر اینکه میلـــــرزه ، کاملـآ بی حـــس هم هســــتم  : |

توی خونه تنهــآ بـآشی و ی مردی ک قیـآفه اش خیـــلیم مـوجــهـ نـــیس بخــوآد ی بـآری رو واسه مستمندآ توی خــونه خـــآلی کنه

فقط با همه قــدرت قــفل بـزرگ در خـونه رو توی مشــتم زیر ِ چــآدرم قـآیم کــردم ک اگ کوچکـترین حـرکتی دیدم ، بـزنم توی مَلاجِــش  : |

الحمــدلله بخـــیر گـذشت و زحمتش ُ کم کــرد  : /

+ فقـط در حـد یــ1ـک برنــآمهــ ؛ برگشــتم ب اینســتـآ

آی دی هـآتون پلیــــز  : )

  • زینـب خــآنم
  • سه شنبه ۱۹ آبان ۹۴
عــرضم ب حضورتون ک !

اینجــآ خـبر خـاصی نــیس : )