42

+ یاد کلـآس تیرانــدآزیم افتــآدم

چقــد دلم خواست ک ای کـــآش ی عکس داشــتم از اون کلاسم

از اون فیــگور جــذآب حین تیراندازی و فوکــوس  : )

خیــلی خوب بود ، واقعا رهــآم میکرد از هر فکــری

ینی درواقع اون تمرکزی ک لازمه کار بود مجبورم میکرد کمتر ب چیزای دیگ فک کنم

چقـــد اون کلاس پرماجرا بود

چقــد اون زمان اتفاقات زیادی افتاد

خـــــــــوب بود ، حیـف یکم خاطره های بد کنارش باقی موند ...

زبــون روزه ، اون گـــــرمــآ ، اون همه پیــآده روی ، ســرظهـــر و جــزّ آفــتـآب ؛ چه همــّــتی داشـــتم من ; )

  • زینـب خــآنم
  • شنبه ۱ اسفند ۹۴

41

+ خب زورم میـآد واقعــآ

پــدر ِ من بلاخره بزرگتـرن ، با این مشکل قـلبشــون ، ک ما حـتی نــمیذاریم خم بـشن و چیزی بردآرن

اون وقت جلوی پـآی ی دخــتری کوچکـتر از دختـر کوچیک خودشون ک من بـآشم ، بلــند میــشن و کـلـــــــــی احــتـرآم

بعد اون وقــت اون طــرف ، وقـتی پـدرمن وارد میشــن ، حتی از سـرجـآش بلند نــمیـشهـــ ...

واقعــــــــــا وآســـم زور داره  ، هنـوز ب کسی بروز نـدآدم و نـگفتم ، ولی هـربـآر کلـی حــرص میخـورم

دقیقا توی همین ریزه کاری هــآ تـفـآوت فـرهــنگی خودشو نـشون میده

ادب و شخصیت افـرآد نشون داده میشه و بقیه آدم ُ میشناسن

نــظر قطعیم اینه ؛ بچــه بــودن اصـــــلا دلیل موجهــی برآی عــدم آمــوزش ادب ب فــرزند نـــیست !!

از زیر ِ وظیفه والدین در رفتنه !

دقیقا در اسلام هم داریم ک یکی از حقوق فـرزند بر گردن والدین آموزش ادبــهـــ

اون بچه ممکنه بلاخره وقــتی خــرسی شد واسه خودش و دیدن رفــتآرا و ادب بقیه بفهمه و بعضی رفتارا رو یاد بگیره ، ولی اون بیست سالی ک قراره بگذرونه و با همون اخلاقایی ک داره بین جامعه شناخته بشه چی ؟؟؟

( بلانسبت ) اون بیست سال ُ می خواین گــاو تحویل جامعه بدین ؟؟؟

  • زینـب خــآنم
  • پنجشنبه ۲۹ بهمن ۹۴

40

+ خیـلی دوس دآرم باوِقـآر و با متانت رفــتآر کنمـــآ

ولی بعضــی جـآهـآ نـمیتونم !

توی دبیرسـتآن هم همینجوری بودم ؛ حتی با جــدی ترین معلمـآمون ک کسی جرات نــدآشت سرکلاس نفـس زیاید بکشه !!! نه اینک اون معلم خوفناک باشه × نـهــ

اینقــدر متــآنت و فرهیــختگی داشت ک کسی ب خودش جرات صحبت زیادی نـمیداد

ولی هیــچکس نــتونست جلوی من ُ بگیره

حتی رفتار اون معلمم !!

ینی تقــریبا یکســره در حال تیــکهــ پرآنی بودم سـرکلاس های مختلف ! ب معلمشم کاری نــدآشتم

هرکی می خواست باشه ! من اینجــوریم

فقط مـــدیر بود ک حســآب میبردم و اونم خب دور و برش آفــتآبی نــمیشدم !

و وقــتی مدیر سابق دبیرستانـمون شد مادرشوهر دوست صمیمیم ، وقتی ازش پرسیده بود دوست صمیمیت کیه ؟

دوستمم دو نفری رو نام برده بود ک مایه آشـوب بودن !! ایشــون هم تعجب کرده بود !!!!

گفتم آبــرو واسه خودت نـذآشـتی  : )))

لــوده نــبودم ، اهل مســخره بازی هم نــبودم ؛ ولی دست خودمم نـیست ، نـمیتونم ی جا آروم بشیــنم

شیطون بودم ، ولی خـرآب کــآر نــهــ

هیچوقت فک نـمیکردم اون معلمم ک خیلی متشخص بود هم از این رفتارای من خوشش بیــآد

درواقع بعدا فهمیدم ک همه خوشـشون میومـد ، ولی خب مثلا معلما بروز نـمیدادن ک دیگ پــررو نـشم ; )

پیـش دانشگاهی شد ؛ گفتم دیگ خــآنوم شدم ، دو روز دیگ می خوام وارد دانشگاه بشم ، باید یکم لااقل قد ی سال ، تمرین کنم ک یکم سنگین رنگین تر باشم !

البته خب لازم ب ذکره ک خیلی ها هم جنبه این رفتار خوب و مهربونم ُ نـداشتن و ی حالت سواستفاده پیش اومده بود از خلق خوبم

ی مدت کوتاهــی گذشـت ؛ معلمم بعد از کلاس کشیدم کنار با ی حالت خاصی :

- چیــشده ؟؟؟؟ چرا دیگ مث قبل نــیستی ؟؟ اتفاقی افتاده ؟ مشکلی واست پیش اومده ؟!

حالا هـــــی اصــــــــــرآر ک نــهــ راســتشو بگو ، من کمکـت میکنم ، بیا بمن بگـــو و ...

ینی من دقیقا اینجــوری بودم  o_O

فکـــــرشم نــمیکردم اینقـــد بخواد از سکوت و مزه نـریختنم ناراحت بشه !!! اینقدم ب چشمش بیاد !!!!

اصلا فک میکردم خیلیم خوشحال شده ک یکم سکوت اختیار کردم بین درس !!

توی دانشگاه هم بخاطر نامحـرم و حضور پســرا یکم مراعات میــکردم ، ولی خب مخصوصا اوایلش خیـــــلی سختم بود ک ی اســـتآد هی حــرف بزنه و منم هــــی گوش کنم اونم بدون کلامـی و با کنترل هـآی علی حـده !!  : )))

خلاصه ک دوس دارم خیلی خیلی باوقار باشم ولی نــمیتونم  : /

البته این رفتارا همه اش با آشــنـآهاس ، ی غــریبه من ُ ببینه فک میکنه بشــــدت آدم جــدی ای هســتم

مث دوست مامانم ک ی بار خیلی واضح جلوی خودم ب مامانم گف این دیگ چه دختریه تو داری ؟؟؟ مث برج زهرماره  : ))))

نـیس خانم دکتر ب اقتضای شغل و تحصیلاتش خیلی محل مراجعه عمومه و خب قطعا خوش برخورد ، من بنظرش خیلی جدی میومدم !!

یکشنبه یکم احساس معذب بودن میکردم ، ولی سشنبه نـه ، دیگ دست خودم نـیس خب ؛ نــمیتونم چیـزی نـگم ، در همین حد ک یکشنبه کمی با چهره ها آشــنـآ شدم ، دیگ سشنبه نطقم باز شد !!!

باز خــــدآ رو شکر پسرا اونقـدی کنترلی نـدآرن ب پشت سـرشون توی کلاس  : دی

خودم گاهی فک میکنم ک اگ بخام خیلی با متانت رفـتآر کنم ، ی جورایی مث کلاغی میشم ک می خواد راه رفتن کبک ُ یاد بگیره

نــمیدونم ، گـآهـی هنوزم باهاش درگیرم !

+ یــآدش بخـــیر

واسه ی سـری رفــتآرام و هر روز ی تیــپ زدن و ی مـدل موی جــدید درست کـردنم ، همیـــشهــ همه دوستــآم و سال بالایی هـآ مشوقم بودن و مسئولین در حال تــذکـر

ولی ب گَــرد پــآمم نــمیرسیدن  

جوری شد ک دیگ ی بــآر نــآظممون توی راه پــلهــ خِــفتَــم کــرد و با ی پـِـنس ب دســت موهــآی درســت شدم ُ داد کنار و پِـنس زد  : ))))

حالا ک فک میکنم میبینم واقعـــآ بحــث خودنـمـآیی یا هرچیـز منفی دیگ ای نــبود ، من واقعــآ همین بــودم ، نـــمیتونستن ک طبعـم ُ عــوض کنن ، ینی من بهــشون اجـآزه نــمیدادم

حیــف ک دیگ توی دانشـگـآه و محیـطـآی بعــدی دیگ فـرصت جولان دادن نـــبود

چه روزآیی بود واقعـــآ ، یـــآدش واقعـــا بخـــیــــر  : )  ( ی نفـــس عمیــــــــق از ته دل )

+ من نـمیدونم بقیــهـــ چه فکـری راجع ب من میـکردن ؟؟؟!!!

ک خیـــلی هــآ ب مـآمی خانوم بازخورد دادن ک ما زیــنـب ُ توی خیــآبون دیدیــدم ، اصــــــــلا فکـرشو نـمیکردیم اینقــد سنگین و رنگیـن و باوقـآر باشه !!!!!!!!

من نــمیدونم با خودشون چی فک میکنن مردم ؟!؟! ینی قراره اون جوری ک توی جمع خودمون شوخم و میگم و میخندم وی جا بند نـمیشم ، توی خیابونم الکی خوش هــر و کــر بلند بلند بخــندم و جفنگ بگم ؟؟؟  : /

  • زینـب خــآنم
  • پنجشنبه ۲۹ بهمن ۹۴

39

+ ی لحظه برگشـتم ک بـرم از توی کیفـم فلشم ُ بردآرم

دیـدم هر 4 تا همکـآر اطرافـم ســرآشـون تو گوشیــهـــ

خــندم گــرف

بلــند گفتم :

" با عــرض معــذرت ؛ قــربـآن ِ خــودم ک خَــر نــدآرم ، از کـآه و جــو اش خـبر نــدآرم  : ))) "

یکیشـون گف خــر ک دآری ، گفــتم آره ولی نــهــ از این خَــرآ  : ))

+ امــآن از این شبکـهــ هـآی اجتمــآعـی ، همــهــ رو گــرفـتآر کــرده نـــآجـور  - _ -

  • زینـب خــآنم
  • سه شنبه ۲۷ بهمن ۹۴

38

" ولنتـآیـن
فقـط برای عـآشــقـآ نــیست
گــاهـی برآی دوستــآنـی است
ک ارزشــشـآن بـآلآتـــر از عـــــشـق اســـت "

+ شنیدن اعـترآف و ملـقب شـدن ب صـفـت "بهــترین دوسـت دنیــــآ" از بهـترین دوست ِ دنیــآ وآســم بعد از ی مــدت طولانـی ، واقــعـآ وآسـم لـذت بخــــش بود ، جـــوری ک صبـح بعـــد از نمــآز خــوآب از سـرم پـــرید  : )
دوست خـوب داشـتن قطــعا مستلـزم دوست خــوب بودن ِ ، دوسـت خوب بودن هم واقــعـا آســون نـــیست  ; )
خــــدآ قسـمت همـهـ بکنـهـ الـهـــی
  • زینـب خــآنم
  • دوشنبه ۲۶ بهمن ۹۴

37

+ در عرض ِ کمتر از 5 دقیقه باید تصمیممو میگرفتم

ی تصمیم واسه همه عمـرم

چیزی ک تا حالا در این حد بهش فک نـکرده بودم

خیـــلی تصمیم ِ سخــتی بود ، واقعــــآ سـخــت

یکی دو سال ، ده سال ، بیست سال حتی ؛ فکرشو میکردم

ولی نـهـ اینک واسه همه عمـر بری و دیگ برنـگردی

من تصمیممو گرفتم ، قبول کـردم ک واسه همه عمـر برم "Vancouver"

منم تصمیممو گرفـتم ، جناب پدری هم تصمیمشونو گرفتن

نـــهـــ ، اجـآزه نـمیدم واسه همه عمــر بری  : )))

دخــتر بزرگ نـکردم ک بدمــش ببرن ، اونم لنگ دنیـآ ، مگ من کلا چندتـآ بچه دارم ک یکیشم بره اونجـآ ؟؟

من تا حدی ک در حیطه اختیارات خودم بود تصمیمو گرفتم

دیگ بقیه اش سهم خانواده است

درسته ک من خواسـتم ، ولی گـآهی آدم واقعـآ باید بپذیـره ک فقـط مـآل ِ خـودش نـیست و بقیه هم حقـی دارن ازش

نــمیدونم ، شــآید منم اگ بـودم اجــآزه نــمیدادم یکی بیـآد دختــرمو ک بعـد عمـــری با هـزآر زحمت و امیــد و آرزو بـزرگ کــرد ، ورداره ببــرش و فــوقـش سالی سه چهـآر بار فقـــط ببینــمش

سخــتم بود ، ولی بهــشون حـق میــدم

+ یــآ جــبّـآر

  • زینـب خــآنم
  • يكشنبه ۲۵ بهمن ۹۴

موقـت احتمـآلا !

+ خوندن ی مطلب از وب یکی از بچه ها باعث شد ترغیب بشم ب نوشتن این موضوع ک از دیشب واقعا اعصابم ُ بهم ریخته

خب فک میکنم تا حدودی در جریان هستین ک ما فقط و فقط با یکی از همسایه هامون رابطه داریم ، ینی جوریه ک هروقت شب و روزم ک باشه ب داد ِ هم میرسیم و کلا با هم خوبیم

هممون با هم

اینا سه تا دختر دارن ، دختر اولشون ک 20 سالشه تازه ازدواج کرده ، شاید دو سه ماه

دختر دومشون هم در شُـرُف ازدواج

اینا هم کلا رسمشون بر اینه ک بعد از اینک جلسه اول خانواده و خانم ها اومدن ، قبل از اینک اجازه بدن عاقا پسر بیاد ، اول باید عکسش ُ بفرستن ، اگ تایید شد و مورد پسند واقع شد بعد اجازه میدن ک تشریف بیارن !!

( بماند ک من این روش ُ نـمیپسندم ب دلایل کاملا منطقی و صحیح )

خب رابطمون اونقدری با هم خوب هست ک در مورد مسائل هم نظر بدیم و از هم نظر بخوایم

و خب مخصوصا واسه دختر دومشون ک فک میکنم الآن 18 سالش باشه ( سال اول دانشگاه ) رابطه من ُ زهرا با هم خیلی بهتره نسبت ب خواهر اولش و در کل

زهرا خانوم الآن راهیان نور تشریف دارن ! دیشب با مامانم و مامان باباش و خواهر کوچیکش رفتیم حــــرم

عکس شازده دومادا رو ب ما هم نشون میدن و کلا خوش میگذره  : ))

پدرش پیاده شدن ک برن چیزی بخرن ، کلا بحث سر ی چیز دیگ بود ، و کلا در مورد ی قضیه دیگ صحبت میکردیم

ی دفه مامانش ب من ی عکس نشون داد ، دیدم طرف آشـنـآ میزنه !!

یکم دقت ، دیدن فامیلیش !

بله ، خودش بود

فک میکنم حدود دو سال پیش بود شاید ، تو ی گروهی توی لاین دعوت شدم ، خب هم دختر بود و هم پسر

ایشون ُ توی همون گروه دیدم

ی آدمی ک قشــــنگ میتونست خودشو بنا ب میل طرفش هرجور ک بخواد نشون بده

ی خانواده محترم و مذهبی ، خودش هم ب گفته بقیه خوشــــــگل و خب اندکی پولدار

با یکی از دوستام ک مذهبی هم بود چت میکردیم ، این عاقا پسر ک اسمش "محسن" بود قبلترش گیر داده بود ب همین دوستم

منم از همون اول با تعریفای دوستم هــــــــــــی حـــرص میخوردم ک آی دخترجونم بابا این اصلا اینجوری ک نشون میده نـــیست ، تو رو جون هرکی دوس داری باور کن

اصلا نـمیدونم چرا ولی چهره و ظاهرش واسم ی جوری بود ، ی جور بد ، ی جور خیلی بد

با اینک ی بارم پیام داد ولی هیچوقت ادش نـکردم و کلا نـهـ میدیدمش و نـهـ بهش محل میدادم و کلا هیــچی ، انگـآر نـبود ، کلا هم من کارم توی اون گروه تست استیکرای لاین بود  : )))

از این آدم بدم میومد ، من واقعـــــــا میگم ک هیـــــــــــچگونه خوشگلی در این آدم نــهـ میدیدم و نــهـ میبینم

( اینم لازم بذکره ک زهرا خانوم ِ دوست بنده واقعا خوشگله و اگ بخوایم مث عوام بگیم ، واقعا از این محسن عآقا !!!! ســَــره )

وقتی توی اون گروه بودم ، اون دوستمم فهمید ک این چجوریاس ...

قبلا با ی دختر تهرانی ِ داغـــــــــــــــــــــــــون دوست بود ، نـمیدونم چرا بهم زده بودن

اون دختر هم توی گروهمون بود

مشهدی ها میشناسن ؛ هر شب جمعه "رِیـــس" بود ، بسیــــــــــآر مغــرور ، فک میکرد چون خوشگله همه باید دنبالش موس موس کنن ( و خب قطعا منی ک اصلا نـمیدیدمش و محل نـمیدادم بیشتـر اعصابش ُ خورد میکرد و می خواست گاهی ابراز وجود کنه ک خب موفق نـمیشد )

بسیـــآر اهل کلاس گذاشتن

باز هم مشهدی ها میدونن و خب بقیه هم حتما شنیدن ، هـی فرت و فرت با دخترا و پسرا و ... قرار بذارن برن طرقبه و شاندیز و پـآرتـی و ...

من ک عمــرآ ، یکم بعدشم دیگ از اون گروه اومدم بیرون ، اصلا گروه مناسبی نـبود و واقعا در شان من نـبود

همون موقـع ی چندتایی از بچه ها قرار گذاشتن با هم و رفتن طرقبه ، ب اون دوست منم خیلی اصرار کرده بودن ک بره و خب اونم برخلاف همه عِــز و جِــز کردن من رفــت  : /

و اونجا بود ک خیلی چیزای دیگ رو فهمید ، اینک هر چند دقیقه ی بار ی دختر زنگ میزده ب گوشیش و اینم هر کدومو با ی دروغ میپیچونده و قربون صدقه و بعد از قطع تماس هم حتما خودتون میدونین ک چی میگن دیگ ...

ی آدم داغـــون

حالا خود ِ این شخص ک فک نـمیکنم دقیقا خبر داشته باشه ، ولی خانواده اش دست گذاشتن روی دختری ک با ضرث قاطع میگم ک در این زمینه ها کاملا پـــآکــهـــ ، واقعا آفتاب مهتاب نـدیده اس

من فعلا سکوت میکنم ، اول صبر میکنم ببینم زهرا اجازه میده ک بیان

بازم سکوت میکنم ، ببینم بعد از صحبت کردنشون اگ نظر زهرا مثبت بود

دیگ سکوت جـآیز نــیست

تا ی حدی هویتش ُ واسه زهرا باز میکنم و میگم

اگر اگر اگر ب فرض نیمه محال بخواد اندکی این داستان پیش بره ، با همه وجــودم نــمیذارم این ازدواج سر بگیره

نــمیذارم دوستم جلوی چشمای خودم ، با علم ِ قطع ب یقین خودم ؛ بدبخت بشه ، نــمیذآرم انشــآلله

همه اینا در صورتیه ک زهرا اجازه بده بیان

تمام تعجبم این بود ک اسم و فامیلش واقعی بود !!! اونم با اون همه گــندی ک زده بود !!! بعضیا با چه افتخاری گنداشونو رو میکنن

از دیشب اعصابم خورده ، چرا ی همچین پسری باید دست بذاره روی این دختر ؟

بنظرم همه و همه اش کارای خود ِ خــــدآ بود ک بصورت خیلی اتفاقی عکس این پسره نشون مـن داده بشه ، چقد خــــدآ دوست داره زهـرا رو ...

ب لطف خـودش نــمیذارم چیزی پیش بره   ; )

" الا ای پسرهــای این جنــسی ، آگاه باشید ک این اتفاق واسه هر کدوم از شماها هم ممکنه پیش بیاد ...

اگ این واستون ی تلنگر نـیست ، لااقل واسه ازدواج برید دنبـآل ی دختر هم سنخ و همجسن خودتون ... "

  • زینـب خــآنم
  • يكشنبه ۱۸ بهمن ۹۴

36

+ هر هفته ی نفر میاد واسه تمیزکاری ِ اساسی شرکت

خیلیا تا حالا اومدن و موندنی نـشدن ؛ اولش خوب کار میکنن ، چند هفته ک میگذره شل میشن و دیگ اونقدری ک باید تمییز کار نـمیکنن

شهـرناز خانم از اول مشخص بود ک خیلی تمیزه ، گفتم ایشالا ک اینجوری بمونه ، وگرنه ک ...

نـمیدونم دو سال پیش بود یا بیشتر یا کمتر ، یکی از همکارا با کلی اجازه و معذرت و این حرفا شماره گرفت ازم ؛ شهرناز خانوم توی خونشون کار میکرده از قدیم ( تا الآن ) ، هی تعریف و تمجید از پسر ِ ی خانواده دیگ ک اونجا هم کار میکرده

همکار منم میبینه تعریفا چقد مناسبه و شبیه ب من ، شماره میده

منم اصلا نـمیدونستم اون خانم ، همین شهرناز خانوم خودمونه ( البته الآن شده مال ِ ما  : دی )

دیروز نـمیدونم چیشد گف زینب جان ...

بعد سریـــع گف ببخشید با اسم صدا میکنم ، ناراحت ک نـمیشین ؟ اشکالی نــدآره ؟

منم دیدم این بنده خــــدآ کلا ی روز توی هفته میاد ، بذآر بگه حالا

گفتم نـهـ اشکالی نـداره

بعدم هی تحویل گرفتن و هی میگف این کار ُ میکنم واست ، میزت ُ اینجوری کردم ، اونجوری کردم و ...

دوباره واسه تمیز کردن میزم گف زینب خانم ...

دوباره سریع گف ببخشید من میگم زینب خانوم ، اینقد ک خانوم ِ فلانی ( همون بنده خــــدآی چند سال پیش ) هی میگه زینب خانوم !!!

گفتم کی ؟؟؟؟ ( اصـــلا یادم نــبود ، حتی فامیـلشون )

گف خانوم فلانی ، چپ میره راست میره میگه زینب خانوم ، اصلا زینب خانوم از دهنش نـمیوفته ، هی از شما تعریف میکنه ، میگ چقد دختر خوبی بود ، چقد خوشگل ، با ادب ، محترم و ...

اون روز ازم پرسیده شهرناز تو هر روز میبینیش ؟؟؟؟؟

منم گفتم آرهــــ ، من هر سشنبه میبینمش

( آدم یاد ِ عاشقای دلباخته میوفته  : ))) )

خندم گرفته بود : )))

بعدم باز شروع کرد ب تعریف کردن از من و اون خانوم و اینک ظاهرا از عروسش خیلی راضی نـیست و همش میگه حیـف زینب خـآنوم و ...

میگم ممنون ، ایشـون لطف دارن

همون موقع با کلی داســتآن ردشون کردیم ؛ روزی چندبار این خانوم با خونمون تماس میگرفت و کلا ی جورایی شماره اش شده بود جز بلاک لیست  : )))

از شانس منم عمه این آقا پسر با عمه خودم آشنا بود و دیگ ....

هی پیغام و پسغام از این طرف و اون طرف و مامان بزرگ و همه فامیل ک چــرا رد میکنین ؟؟؟ خیلی خوبن ، فلانن ...

پسر خوبی بود واقعا ، امیـدوآرم خودش احسـآس خوشبختی داشته باشه از زندگیش  : )

واسم جالب بود ک یادم بودن ، اونم بعد از این همه مدت و با وجود ازدواج پسرش ، اونم با این شدت !!!!

  • زینـب خــآنم
  • چهارشنبه ۱۴ بهمن ۹۴

35

+ حـدودا بعد از 10 ســـآل دیدمشـون !!!

اصــلا نــشناختم اولش ، در این حــد حـتی !

وقـتی فکر میکنم میبینم طی این 10 سال حتی ب قـدر ذره ای نــبودنشون نـه تنهــآ واسم حــس نــشد بلکه نفـــــس میکشیــدم

آرامش خـآطر داشتم

حالا نـمیشه جلوی بعضـی دیدارا و رفت و همچنین آمدهـآ : ( ی اجبـآری رو گرفت

همــش ظاهــر سـآزی

البته حس میکنم این احساسی رو ک من دارم ، اون هـآ هم قطعا دارن !

دیشب خودم دیگ از چسبـوندن کلمه "جـون" ب نســبتاشون ی جوری میشــدم ، ولی متاسفانه هیچ گریزی نـبود

تحــمـل ، غیـر از تحـــمل چاره دیگ ای نــیست

ولی واقعا این 10 سال نفـس کشیدم ، چقــد راحت بودم ، چقد آرامـش داشتم

حالا دیگ اینقـــدر حســآس شدم ک با هـربار دیدارشون سـردرد میشم

خیلی جالبهــ ک بعد از این همه سـآل غیـر از یکی دو دیـدار اول ک شرمنـدگی در رفـتآر بعضـی هـآ دیده میشد ؛ دیگ شـدن همـون آدمـآی ســآبق با همـون رفــتآرا !!!!!

ای کـآش میشـد نــبینمـشون ، ای کـآش میشد اختیـآر داشتیم ک جـآیی دعــوتشون نــکنیم

ای کـآش میشد اون احتـرام ُ نــمیذآشتم ، ولی حیـف ک شان من نـیس بخـوآم کمی نـآمحترمانه برخـورد کنم ...

  • زینـب خــآنم
  • سه شنبه ۱۳ بهمن ۹۴

33

+ تا ساعـت 2:30 شب حرف میزدیم ! خب بازم خــــدآ رو شکر ک تهــش نتیجه رضایت بخش بود

گفتم زهـرآ جان دیگ شب بخـــیر ! شما فردا تا لنـگ ظهر می خوابی ، من طفلک باید صبح زود بلند شم برم سرکــآر  - _ -

صبح هم طبق معمــول !!! خواب موندم  : $ ساعت 9 بدو بدو حاضر شـدم

توی کوچـهـ ک داشتم میرفتم ، ی جا دیدم همه مغـآزه دارا از مغازشون اومدن بیرون و بعضی از مردم از سر و صدا اومده بودن توی کوچه !

منم عجله داشتم وقت نــدآشتم وایسم فضــولی  : ))

دو تا آقای کت و شلواری جلوی ی خونه وایســآده بودن

یکیشون داشت با پلیس تماس میگرفت و آدرس میداد ، اون یکی دیگ هم آروم آروم عقـــب عقـب میرف ، ی دفه پا گــذآشت ب فــــــرآر

اون یکی دیگ هم انگـآر برق گرفــتنش شروع کــرد ب دوویدن و هـــوآر ک : " بگیــرینش پِـدَ ســَ ... ُ "  : )))

مردم خوش غیــرت ما هم صاف صاف واستاده بودن ب تمـآشا و حتی دریغ از ی تکون دادن کوچولو ب خودشون ک بی غیرت میبینی داره میدوئه ، حداقل تو ک جلوشی بگیرش ...

اینقـــــــــد دویید تا بلاخره گرفتش ، ایندفه از یقه گرفته بود و ولش نـمیکــرد !

دوبـآره تماس گرف با پلیس و گف گرفتمـــش !! بیایـن

بازم خوشـآ ب غیـرت مردای قدیم ، ی پیـرمرد فقط اون بین بود و میگف حالا یقشو ول کن !

تا ب حــآل توی عمــرم دزد ب اون باکلاسی !

اتوکشیــده ، کت و شلوار ، ریش پورفسوری و کامـــلا مــرتــب ، اونم ساعت 8-9 صبــــح !!!!!!!

نــدیده بودم !

از صبح زود پاشده دنبال ِ کارش دیگ   : /

ولی خوشم اومـد گِرفــتش  ; )

  • زینـب خــآنم
  • يكشنبه ۱۱ بهمن ۹۴
عــرضم ب حضورتون ک !

اینجــآ خـبر خـاصی نــیس : )