+ نمازم ُ خوندم ُ بدو بدو راه افتادم
بدون اینک ی خبر بمن بدن ، وقت من ُ داده بودن ب یکی دیگ !!!!
برگشـتم سرکـآر : /
همکارم میگهـ : چــرآ برگشــتی ؟؟!!
خـیــــلی رُمـــآنتیک خــدآفـظی کرده بودیم : )))
: |
- زینـب خــآنم
- سه شنبه ۲۵ اسفند ۹۴
+ نمازم ُ خوندم ُ بدو بدو راه افتادم
بدون اینک ی خبر بمن بدن ، وقت من ُ داده بودن ب یکی دیگ !!!!
برگشـتم سرکـآر : /
همکارم میگهـ : چــرآ برگشــتی ؟؟!!
خـیــــلی رُمـــآنتیک خــدآفـظی کرده بودیم : )))
: |
+ ی رمــآن خیــــــلی قشــنگ میخام
ک حتی نــتونم ی لحـظهـ بذارمش زمـین
با گوشی بشه بخونمش خیلی بهتره
متاسفانه "شهر کتاب" نزدیک خونمون هنــــوز افتتاح نــشده
مــعـرفی میکنین ؟
+ ( مکان : روضه )
ی دختر خانومی پذیرایی میکرد
تپــل ، 16-17 ساله ، خیــلی خـــوش روووو
با ی چــآل لُـپ خـیـــــــلی دوس داشــتنی
دوس داشــتم بغــلش کنم
اینـقــــد ک این بشــر ب نظــرم شیــرین اومــد : )
" ای بغض
فرو خفته مرا مرد نگه دار
تا دست
خداحافظی اش را بفشارم... "
(فاضل نظری)
* برگرفته از وب : میم ، عین
" حیف نـیست آدم بمیرد و زیر گوشِ هیچ کسی "دوستت دارم" را زمزمه نـکرده باشد ؟ "
* برگرفــتهـ از وب : بادبادک بازیگوش
+ از روضه رسیدیم خونه ، مودم ُ روشن کردم
اومدم ی سری ب اینستام بزنم ، دیدم اینترنت قطه !!
اومدم توی اتاقم ، دیدم مودم خاموشه ! سه راه خاموشه ! و کلا از پریز کشیده شده !!!!
گفتم کی این سه راه رو از برق کشیده ؟
همه گفتن ما نــبودیم !
گفتم الآن 5 دقیقه کمتره کشیده شده !!! خب کی دست زده ؟؟؟ سیستمم اسلیپ بوده ، خب چرا میکشین از برق ؟؟
گفتن بابا ما نـبودیم
از خـوآهر خانم پرسیدم ، گفتم : آخرین نفر تو از اتاقم اومدی بیرون ، گف نــمیدونم !!
گفتم خب چرا باید بکِشی ؟؟
گف نـهـ من نــکردم ، نــمیدونم !! شایدم من کِشیــدم !!! گف شاید پام گیر کرده !!
گفتم این اینقــد محکـم هـس ک با یک پا گیر کردن درنــیآد ! کسی کِشیدتش
گفتم ینی جــن بوده ؟؟؟؟
گف نــهـــ ، من بودم !!!
گفتم چون میتــرسی میگی خودت کردی ؟؟؟ : دی
گف نــهــ نـــهـ من بودم !
گفتم باشه ××
دیدم هی مامی خـآنوم اشاره میکنن ، گفتم چیه ؟؟
گفتن هـیچی !
گفتم چرا ی چیزی گفتین !!
گفتن نــهــ !
گفتم ولی ی چیزی گفتین !
( فک کردم بخاطــر قلب جناب پدری هی دارن اشاره میکنن ک هیـچی نــگو ! منم گفتم باشه ، نگرانشـون نــکنم ! )
داخل پرانتز دیگری عرض کنم ک در خونه ما "امیرحسیـن" ینی اون موجودات نامـرئی : دی پرانتزم ببندیم !
خواهـرخانم رف توی آشپزخونه ، مامی خانوم گفتن : وقتی میدونی میترسه چرا هی میگی ؟؟؟؟ خب شده دیگ ، هی تکـرآر نــکن
گفتم : ااااا : )))) خب باشه اصن بوده ک بوده : دی
+ خونه خاله خانم ی عالمه چشـم منتظر بود ک ببینیم اینا کی برمیگردن و جواب چیشد ؟!! : دی
ینی اصن پسند شد یا نــه ؟!
( حالا هربار من واسه همه ی جـــوری ذوق میکنم ک هرکسی نــدونه فک میکنه طرف یا دفه اولشه میره خاستگاری ، یا قراره آخرین بارش باشه یا من خواستگار نــدیده ام !!!! )
تا رسیدن ، من هــــی از خاله خانم میپرسیدم خاله جون چیشــــــــد ؟؟
ی دفه دیدم پسرخاله ام میگه : ظاهرا زینب خانم درجریان نــیست !!
با خودم گفتم آش ِ چی ؟ کشک ِ چی ؟ چرا من باید درجریان باشم ؟!
و بعد از لَخــتی ! فهمیدم ک بلــهـــ ، این جایی ک رفته بودن از قضا همون کسی بودن ک چند وقت پیش خاستگاری خود ِ متعالم اومده بودن !!
البته خودم شمارشونو دادم ، چون ی دفه ک اومدن خواهر کوچیکشم اومده بود و من ُ مامی خانم همون موقع داشتیم فک میکردیم این دخترخانم واسه پسرخاله ام خوبهـ
با توجه ب اینک منم اصلا تو باغ نــبودم ! می خاستم ببینم جریان خاستگاری دیشب چی میشه ، ک اگ خوششون نـیومد و حرفاشون با هم جور در نـیومد ؛ من شماره اینا رو دوباره بهشون بدم ( اون دفه ک داده بودم واسه حدودا ی ماه پیش بود ک برخورد کرد با عمل خاله خانم و عقب افتاد )
حالا در همون گیر ُ دار اینک همه چقــــــــــد ب من گیــر دادن ُ اذیتم میکردن بمــآند ...
دیگ آخــرآش یکی از پسرخاله های گرامم گف بابا ناراحت نــشو ، داریم اذیتت میکنیــم !
شوهر ِ دخترخاله گرامم هم ک دیشب دید اینا صحبتاشون تا حدی با هم گرفته ، گیــــــــــر داده بود شدیـــدآ ک خب بسه دیگ !! چقد می خاین حرف بزنین ، تموم دیگ و ...
میگف : من با همین خانوم خودم چندبار حرف زدم مگ ؟؟ نــباید خیلی وارد جزئیات شد ، گف خانوم شما حرفی داشتی دیگ ؟؟
دخترخاله جانم هم گف بله ، شما نــذاشتی دیگ ، زود من ُ قاپیــدی : ))
شوهرشون هم عرض کردن ک : بلـهــ ، شما هم عرضه دارین بِقــآپین !
دیشب کلا خیلی بلبلی کردم : ))) سکوت ُ جایز نــدیدم ُ ( اگ نـمیگفتم این حرف تو گلوم گیر میکرد : دی ) گفتم :
با عـرض پوزش از جمع حـآضــر ، ولی پسـرآی الآن عــرضه نــدآرن ...
و ایشــون هم با تکون دادن سر نشــونه تاســف ، حرف من ُ تایید کرد . . .
* صحبتای دیشب خیلیش شوخی بود ، دیگ نـمی خواستم خیلی حرف بزنم ُ نظر بدم ، بمن چه ؟ خودشون مهمن ، و اینک وظیفه ما فقط در حد معـرفی بوده نــهـ بیشــتر
همه قبلش تا ی مقداری تفاهم ُ اشتراکات میبینن هی میگن زود باشین ُ عجله کنین ُ و ...
ولی دو روز دیگ بعد از ازدواج اگر خــ❤ـدآی نـکرده ب کوچیکترین مشکلی بر بخورن ، هیچکس دیگ حرفای قبلش یادش نــمیاد ک چـهـ مقدار قبلش هی عجله عجله میکردن
همه حرفشون میشه این : می خواسـتی خودت چشات ُ باز کنی ُ درست انتخاب کنی ...
+ منتظـر اون لحـظـآتی هـستم ک زیر چندتـآیی از نوشتـهــ هـآی دفـترچـهــ "صـندوقچـهــ آرزوهــآ" م
این ُ بنویـسم :
” به آرزویم رسیدم. تمام”
و پُـر بـشم از لـذت تحـقق و درکــشون ...
( خونـدنش خـآلی از لـطف نـیست )