269 : چقــد خوبم مـن !

+ با فاطمه جون رفتیم امپول 1200 بزنیم ، اول گف تو بزن ، گفتم نه من نـمیزنم

رفتیم درمانگاه

توی مایعش بی حسی زد

و من بعدش کاملا در شوک بودم !!!!

بدون اینک حتی دستش ُ بزنه ب اون بدبختی ک روی تخت دراز کشیده ، در عرض یک ثانیه فقط !! کـــــــــــــــل مایع ُ یک جــآآآآآ خالی کرد

و تمااااااااام !!! پاشو برو !!!

من ک پشتم ُ کردم ُ نگاه نکردم ! اصن خشکم زده بود !!!!


هربار آمپول میزدم واسه کسی ، میگف تو خیییییییلی خوبی میزنی و بقیه اینجوری نیستن ُ این حرفا ! هرچی میگفتن دیگ فک نمیکنم وضع ب این وخاااامت باشه !!!!


پ.ن : هـنوزم میگم ؛ خودم حاضر نـیستم آمپول بزنم ×

  • زینـب خــآنم
  • سه شنبه ۲۷ مهر ۹۵

268 : مِحنت قُرب زِ بُعد افزون است

تا وقتی معمایی ؛ جـــذآبی

حــل که بشی !

تمومــه ...


* برگرفته از وب : طـرحی از یک زنــدگی

  • زینـب خــآنم
  • دوشنبه ۲۶ مهر ۹۵

267 : ژست های مسخره روشن فکری

دقت کردین :

رفتگرایی که اشغالای ورزشگاه آزادی و سواحل دریاها و ... رو جمع میکنن ، اصلا گناه ندارن !

ولی همونا وقتی روز تاسوعا و عاشورا آشغال جمع میکنن خیلی مظلوم میشن و هزار تا شبکه و برنامه داد مظلومیتشون رو سر میدن؟!!!!!

مثلاً اینکه رفته گر محله جزء لشکریان یزید نبود . اما سواحل کشور رو گند بر میداره جیک کسی در نمیاد!!


دقت کردین :

رفتن به آنتالیا ، دوبی ، تایلند ، ارمنستان و ... برای تفریحات بوووق هیچ هزینه ای نداره !!

ولی رفتن به مکه و کربلا خیلی پرخرجه و هزینه اش باید صرف فقرا بشه!!!!؟


دقت کردین :

سر یه وعده شام ده نوع غذای رنگارنگ گذاشتن شکم پرستی و اسراف نیست !!

ولی به نیت امام حسین سفره انداختن و دو لقمه غذاخوردن عیب و عار و ریخت و پاش محسوب میشه؟!!


دقت کردین :

کباب کردن گوشت گوسفند تو تموم تفریحات و جشن ها و عروسی ها پای ثابت و رکن اصلیه

ولی همچین که عید قربان و محرم میشه یهو ! گوسفندا گناهی میشن و کشتنشون خشونت محسوب میشه؟!!!!!!


دقت کردین :

ماه رمضون با ژست های مسخره روشن فکری میگن کاش یه روز مجبور شیم به جای گرسنگی کشیدن گرسنه ها رو سیر کنیم !

اونوقت ماه محرم که نذری پر برکت سیدالشهدا بین فقرا توزیع میشه ، از هزینه بیهوده حرف می زنن!؟


اگر دین نــدارید ، آزاد مرد باشید

کمی انصاف داشته باشیم


امام علی (ع) می فرمایند :

انصاف اختلافات را از بین مى ‏برد و موجب الفت و همبستگى مى ‏شود .

  • زینـب خــآنم
  • يكشنبه ۲۵ مهر ۹۵

265 : اعتقادم اینه حتی هوای روضه هم تبرکه ، حتی ی حبه قند

+ ی عادت الکی دارم , خیلی بد اصن

هرجایی برم روضه ک دم در غذا میدن , نـمیگیرم

ینی ی جورایی فرار میکنم

اگ ی وقتی یکی دید غذا دستمه ؛ یا خونه فامیل یا یک اشنای نزدیک بوده احتمالا

یا اینک خییییییلی منظممممم دونه دونه ، نفر ب نفر میدادن دست افراد و خیییییلی مراقب بودن ک حتی یک نفر از زیر دستشون در نره !

جاهایی ک خیلی شلوغه و ازدحام بیرون در ک غذا بگیرن , خب مسلمه یکم کنترل جمعیت از دست خارج میشه و منم سریع از هرجایی ک شده بدون غذا میام بیرون


امشب (شب تاسوعا) با اینک جمعیت خیلی زیاد بود ولی کاملا تحت کنترلشون بود

یک صف باریک گذاشته بودن واسه خروج ک ب همه مرتب غذا بدن

سرمو انداختم پایین

سریع از ی گوشه کوچیکی ک خالی پیدا کردم اومدم بیرون !

چهار پنج بار پشت سرم صدا زدن : خانوم ؟؟ خانوم ؟؟ غذا خانوم ؟؟ 


مامی خانوم گفتن چرا نگرفتی ؟؟؟ اینقد بنده های خدا صدات زدن

گفتم منو ک میشناسین , باید بیان بدن ب دستم

مامی خانوم گفتن اینا تکبره ...


راست گفتن ... ی غرور الکی بیجا اونم واسه مجلس عزای امام حسین ...


حالا عذاب وجدان ولم نمیکنه ...


پ.ن : این پست ب دلیل عذاب وجدان خیلی زیاد ساعت 2:30 صبح تاسوعا نوشته شده در یادداشت گوشی و الآن منتشرش کردم

فردا شبش مث ی خانوم دیگ فرار نکردم ُ ب جبران عذاب وجدان خیلی زیاد شب قبلش ، غذا گرفتم


باشد ک اصلاح شوم ...

  • زینـب خــآنم
  • جمعه ۲۳ مهر ۹۵

264 : عجب گیـری کردیمـآ

+ این وجــدآن ِ منم خواب ُ خوراک نـداره

همینجـور بیدار نشسته

منتظره هـی درد بگیره !!...


پ.ن : برم نصف شبی ی اس بدم بگم ناراحت نشــده باشی جان ما !

اینقــد "این" هی فرت ُ فرت درد میگیره ، میگم : مردم پیش خودشون نــخندن بگن این دختره هم خله ها !!

خب باید فکر کنیم ب رفتارا و حرفامون دیگ ، مگ غیر اینه ؟!..

شاید از ی حرف ُ کار خیلی عادیمون یکی دلش بشکنه ، یکی دل چرکین بشه ازمون ، مخصوصا وقتی هنوز شناخت کافی نداریم از هم

  • زینـب خــآنم
  • پنجشنبه ۲۲ مهر ۹۵

263 : زن اگ زن باشه ...

+ تا دیروز ک خیــلی سرم شلوغ بود ُ فشار کار ک اصلا وقت نـمیکردم بیام وب

از دیروز هم سرماخوردگی خیلی بد

تنها کار مفیدی ک دیروز انجام دادم این بود ک از صبح تا شب ، فقط در رختخواب استراحت میکردم

خواب ! نماز ، خواب ! ناهار ! خواب ! نماز ! روضه

و بخاطر حالم برنامه امروزمم همچنان همینه


چون صبحا زود بیدار میشم واسه اینک خوابم بپره ، تلویزیون ُ روشن میکنم

صبحا حدودا ساعت 6:20 آقای عـآلی سخنرانیشون از شبکه سه پخش میشه

خیــــلی خوب ِ و خیـــلی زیاد ب دل من میشینه ، و در نتیجه از خونه دیر میرم بیرون


دیروز در صحبتشون اشاره ای داشتن ب جایگاه "زن"

روی یک جمله خیــــــلی تاکید کردن و بعدش هم با سند و مدرک تاریخی و معاصر اثباتش کردن


" حیـآ ، عفـت ، نجـآبت

زن اگ زن بــآشه ؛ مــرد ب گَـــرد پـآشــم نــمیرسه "

  • زینـب خــآنم
  • دوشنبه ۱۹ مهر ۹۵

262 : منشی نگو ! بگو رئیــس اعظم !

+ ی دونه دیگ پسرخاله دارم ک مونده !!

ینی باید اینم زنش بدیم بره پی زندگیش

ما هرکی ُ شماره دادیم این نپسندید ، نمیدونم چی مدنظرشه ، البته خیلیم دوس دارم ببینم انتخاب خودش چیه

خب شرایط خودشم ی جوریه ک شاید خیلی خیلی کم کسی پیدا بشه ک بهش "نه" بگه ، در واقع از همه لحاظ چه اقتصادی چه تیپ ُ قیافه و قد و کلاس و موقعیت اجتماعی ُهمه چی میشه گف اوکازیونه


ایشون همین چند روز پیش رفته بود مطب یکی از فامیلامون ک دندون پزشکه

این فامیلمونم با خانوما کار نمیکنه ، خودش کار آقایون ُ انجام میده ، اینقــــــــدر ک همه سرش نق زدن ب تازگی هم ی همکار دکتر خانوم آورده ک اوشون هم کار خانوما رو انجام بده 

این پسرخاله ما هم ظاهرا همون روز توی مطب ی دختر خانومی رو دیده ک اصن ب شکل نااااااااااااجور بدجوووووری ب دلش نشسته !

خب هیچ کاری نکرده ک هیچ ، حالا دخترخاله جان هم در ب در دنبال راضی کرده این خانوم منشیه ک بلــــــکه راضی بشه شماره این خانوم ُ بده بهش

چند روزه هرچی تماس میگیره این منشی هم راه نمیاد !

میگن منشیا از خود دکترا رئیس ترن ، راست میگن واقعا ، واسه بار هزارم ب این حرف رسیدم

بابا اجازه نداری ؟ درست  ؛ ته تهش اینه ک زنگ بزنی ب اون خانوم خودت بهش بگی قضیه رو ، اگ اجازه داد شماره رو بدی ب ما

شیطونه کم کم داره دخترخاله جان ُ وسوسه میکنه ک  بند "پ" اعمال کنه


حالا همش میگیم خدا کنه این دخترخاله ما اینقدر داره ب این در اون در میزنه ، دختره متاهل نباشه  : /

البته گفته ک حلقه دستش نبوده ولی خب متاسفانه همه متاهلا ک حلقه دست نمیکنن !


متاهل های گرام ؟؟

لطفا حتمـــــــا هر جایی میرید ی رینگ ساده لااقل بندازین دست چپتون

من از همین تریبون ب منشی های عزیز اعلام میکنم ک :

اگ دیدین ی کسی واقعا اینقدر در ب در دنبال شماره من و اینقــــــدر زیاد پسندیده ، عاقا چرا کم کاری میکنی ؟؟

بده شماره رو بره دیگ  : دی

  • زینـب خــآنم
  • شنبه ۱۷ مهر ۹۵

261 : حسیـــن آرام جـــآنم

+ خب این چـند روز بحـــدی سرم شلوغ بوده ک حتی خانواده هم درست و حسابی نــدیدن من ُ

و کلا هــلاکم از شــدت خســتگی و واقعا فـرصت هیــچی ُ نـدارم

چون اول محرم شده ، اومدم فقط دو تا چیز ُ بهتون معرفی کنم  بگم ُ برم


کانال تلگـرام : کانالی ک مخصوصا واسه محرم کلی برنامه داره و هر روز یک کلیپ معنایی و فوق العاده میذارن

در جریانین ک من خودم تلگرام ندارم ، ولی کلیپاشون ُ نگاه میکنم و شــدیدا هم توصیه میکنم شما هم گوش کنین ُ لذت ببرین

حیفم اومد ب شماها نـگم

[ لینک کانال تلگرام ]


این فایلی ک می خوام بذارم همدم ُ همیشه همراه من بوده ، همیشه لحظات سختم ب این کلیپ پناه میبرم

البته الآن فقط فایل صوتیش ُ دارم

دیدم مناسب ایامه ، گفتم به شما هم توصیه کنم گوش کنین

این کلیپ هنـــوزم عشــق منه ...

[ کلیک ]

  • زینـب خــآنم
  • دوشنبه ۱۲ مهر ۹۵

260 : سرکه مُفت از عسل شیرین تره !!

+ خطاب ب جناب پدری میگم : اینقد هی میگین آب کمه ، چرا ابرا رو بارور نمیکنین خب ؟

یکم بارون بیاد ، هوا هم تمیز میشه

گفتن : پارسال سه چهار بار بارور کردیم

بارونش رف افغانستان بارید !!!

گفتم خب پس برید تبریز بارور کنین ، بشه ک بارونش بیاد اینجا  !

  • زینـب خــآنم
  • پنجشنبه ۸ مهر ۹۵

259 : صدقه رفع هزاااااار بلاست بلاشک

+ از پاساژ اومدم بیرون ، رسیدم ب چهارراه ، تا پول ُ داد بزارم توی کیفم ، دیدم کیف پولم نــــیست

حالا پول ب کنار ، کارت بانکی هم ب کنار ، مدااااارکم !

ینی دوویددم فقط ! نفس نفس رسیدم ب مغازه ، دیدم شکــر خــدا کیف پولم همونجایی ک جاگذاشته بودم مونده و بود ُ اصلا حتی فروشنده نفهمیده بود ، منم صداش ُ درنیاوردم ُ کیفم ُ برداشتم اومدم بیرون

 

از پله برقی ک میومدم پایین ی صندوق صدقات دیدم ، دستم رفت سمت کیفم ک پول دربیارم صدقه بندازم

با خودم گفتم بیخیال !! اصن معلوم نیس واسه کی هس این صندوق ؟! شاید اصن الکیه ! یکی واسه خودش گذاشته !!!

روش ی "امام محمدباقر(ع)" دیدم فقط ، رد شدم ازش

 

رسیدم خونه ک بدو بدو حاضر بشم ماشین ُ بردارم برم خونه خاله جونم ک از اونجا بریم جلسه ؛ همه هم منتظر من بودن ک برسم و بریم !

اومدم دور بزنم جلوی خونمون ک وقت دنده عقب اصــــــــلا ماشین پشتیم ُ ندیدم ، و حتی کوچکــترین صدایی هم نــداد ، هیــــــچی

ینی بمحض اینک من زدم روی ترمز ک راهم ُ ادامه بدم ، ظاهرا ماشین هم در همون لحظه با ماشین عقبی مماس شده   ! و من اصـــــــلا متوجه نشدم

ی دفه دیدم ی پسره ای اومد کنارم گف : خــــآنوم ؟؟؟ زدی ب ماشینم !!

اصن شاخ درآوردم !! چجوری زدم اصلا هیچ صدایی هم نداد ؟!

گفتم : اِ ؟؟؟ : دی  گف : بله !  گفتم : چیزی شد ؟ گف : بلــه !!! گفتم : باشه الآن میام

سریع رفتم جلوتر مقابل خونمون پارک کردم رفتم پیشش دیدم بله ! ماشینش حدود 5-6 سانتی خش افتاده !

البته من چهره نادم ُ پشیمان ب خودم گرفتم و پررو بازی درنیاوردم ک آقا خب شما نباید سر تقاطع پارک کنی جناب راااااننده !!!

شانس بنده هم ماشین سمند-وانت !!! نو !! گف هفته پیش تحویل گرفتم  : /

هیچی دیگ موندم چیکار کنم ؟! برای اولین بار در عمرم ب یک پسر گفتم شمارتون ُ بدین ب من لطفا !

و ایشون هم گف مدرک بدین ب من ! ک از بیمه تون خسارت بگیرم

دیگ دیدم نمیشه سرخود ی کاری بکنم ، اومدیم ُ من یک مدرک بهش دادم ، بعد بقیه دعوام کنن ک نباید همچین کاری میکردی

گفتم باشه من الآن ی تماس بگیرم میام

خب شکر خدا خیلی پسر مودبی بود ُ از این شارلاتان ها ک مظلوم گیر میارن نبود !

دیدم نمیشه ب جناب پدری ک خارج از شهرن زنگ بزنم ، با وضعیت قلبشون ؛ هول میکنن ، فک میکنن چـــــــــــــی شده ک من بهشون نمیگم !!

خب مامی خانوم هم ک نه کاری از دستشون برمیاد نه اطلاعاتی در مورد خسارت ُ تعمیر ُ صاف کاری دارن و ایضا قلبشون هم مشکل داره

دیگ سریع با شوهرخاله ام ک خونشون منتظرم بودن تماس گرفتم و بنده خدا زود هم اومدن ، قبلش داشتم ب دوستم میگفتم شوهرخاله ام خیلی مرد خوب ُ مهربونین ، شاید اصن با زبون حلش کردن موضوع ُ

دیگ توی ماشین منتظر موندم ، اون طفلک هم پسرخوبی بود ُ نزدیک نیومد ، فقط از دور حواسش ب ماشینمون بود ، خبر نـداشت ک اینجا خونمونه ولی وقتی رفتم داخل خونه فک کنم دید

دیگ شوهرخاله ام اومدن ، وقتی خواستن برن پیشش گفتم : بیزحمت قضیه رو با خسارت دادن حلش کنین ، دیگ ب مدرک گرفتن ُ بیمه نکشه حوصله ندارم ، الآن هرچقد میخاد بهش بدین بره دیگ ، طوری نشده ک

دیگ من جلو نرفتم ، آخرشم شوهرخاله ام خسارتش ُ بهش دادن ، اول قبول نمیکرد ، میگف من نمیدونم چقد میشه هزینه اش ؟!

از دوستش پرسید ، اونم گف  : من ک صافکار نیستم ، بگیر حاج آقا معلومه مرد خوبیه


خلاصه قضیه رفع شد الحمدلله و ب مامی خانوم گفتم ب جناب پدری هم اصلا لازم نیست بگین ، الکی نگران میشن


و من یکســـــــره خدا رو شکر میکردم ک الحمدلله ک پسره فهمیــــد من زدم ب ماشینش ، چون نه صدایی داد نه هیچی ، منم اصـــــــلا متوجه نشدم ؛ اگ خودشم نمیفهمید ، من رد میشدم میرفتم ، بعد دو روز دیگ خدا میگف تو زدی ب فلانی !! من میگفتم کی ؟ کِی ؟ کجا ؟ حق الناسش میموند گردنم


و باااااز هم خدا رو شاکر بودم ؛ من ک قسمت وانت ماشین پشت سرم ُ ندیدم ، اگـــر خدای نــکرده خود پسره اونجا ایستاده بود ُ من یحتمل میزدم ب پاش .... !!!

فقط شکر میکردم ک با ی خسارت مالی رفع شد


و باز هم فکر میکردم و یقین داشــتم ک اگر من الکی شک نـمیکردم و همون صدقه رو مینداختم ، قطــــــــــعا همچین اتفاقی نمیوفتاد ، ینی حتی ذره ای شک ندارم

اگ الکی شک نمیکردم و یک دهم اون خسارت ُ صدقه میدادم ، حتی همین خسارت و علافی هم پیش نمیومد


و باز هم فکر میکردم ک در طول روز چقـــــــــــدر بلاهای مختلف ُ خدا ازمون دور میکنه و ما حــــتی روحمون خبردار نــمیشه

و چه اتفاقات ناگواری ممکنه واسمون پیش بیاد و ما غااافل از همه جا ، بازم سر ِ خدا نق میزنیم ...


فرداش دوباره رفتم همون پاساژ و دقیقا توی همون صندوق صدقات پول انداختم

و چقــــدر خوبه ک عادت کنیم ب صدقه دادن 

باشــد ک پــند گیــرم

  • زینـب خــآنم
  • چهارشنبه ۷ مهر ۹۵
عــرضم ب حضورتون ک !

اینجــآ خـبر خـاصی نــیس : )