248 : مراقب باشین این روزا پرتون ب پرم گیر نکنه !

+ خیــــــــلی بدم میاد کسی با نداشتن علم کافی توی یک جمع بخاد هی اظهار فضل کنه !

اصولا هم روم نـمیشه ولی اون دفه نـمیدونم چطور روم شد و اتفاقا جواب هم داد !!


ی کتابی دستم بود ، بقیه راجع ب موضوعش بحث کردن ، ک ااا چه جالب ، خب همش ُ خوندی یا نه ؟ تهش جواب این سوال چی میشه ؟!

ک در حد همون مقدار کمی ک خونده بودم توضیح دادم !


اون بنده خدا هم شروع کرد قاطعانه ب صحبت کردن ک نخـیر ! اینجوری نیس ک این کتاب نوشته ، اشتباهه و ...

حالا توی اون جمع ، عملا داشت ب نویسنده اون کتاب بسیار معتــبر هم توهین میشد و ب واقع می خواست بگه تو کشکم نـمیفهمی !

این نویسنده بعلاوه تو با هم دارین اشتباه میکنین !


یکی دوباری گفتم ، گف نه اینجوری نـیس !

اذهان  ُتا حدی مشوش کرد  ُ در مورد صحت مطالبش ب فکر فرو برد


گفتم : شما علم داری در این زمینه ؟ عالِمی ؟

گف : نه چیزایی ک بنظرم میاد ، فک نمیکنم درست باشه

گفتم : منم علمی ندارم ؛ در صورتی این بحث ما جواب میده ک دو نفر عالِم ، با اِشراف کامل ب این قضیه ، بشینن با هم بحث علمی کنن

وقتی من و شما ک خودت میگی علمی نداری ، میشینیم با هم بحث میکنیم ، در واقع داریم سر جهل خودمون بحث میکنیم

در صورتی ک نویسنده این کتاب یک شخص ب تمام معنا عالم و صادقه

گف : راست میگی !!

و بحث تمام !× البته شانس آوردم طرفم عاقل بود/هست !


+ این روزا اصلا اعصاب نـدارم ، ظاهرا پررو هم شدم ایضا !×


داشتم از اتوبوس پیاده میشدم ، خانوم جلوییم ظاهرا چادرش ُ جمع نکرده بود ، منم نـدیده بودم ، چادرش زیرپام گیر کرد

برگشت یک نگااااه عمیـــق و خشـــــنی بهم کرد ، ینی رسما می خواست بزنتم !

گفتم : ببخشــید

پشتش ُ کرد رف !

منم رفتم پشت سرش بلند گفتم : ببخشـــــید ، بیا بـزن حالا  : دی

بدون اینک برگرده گف : خواهش میکنم !!


+ امـروز عرفه اس ، التمـــآس دعـآ

  • زینـب خــآنم
  • يكشنبه ۲۱ شهریور ۹۵

247 : هرکسی میبینتم میگه چقد کوچولو شدی !!

+ وقتی توی بیمارستان منتظر بودم خبرم کنن کِی عمل تموم شده ، بعد ک گفتن انتقال دادن ب سی سی یو ، گفتن شما هم باید بری ُ اتاق ُ تحویل بدی

زنگ زدم خبر دادم ب خانوم دکتر ُ جناب پدری

خانوم دکتر میگه تااااا گفتم بردن سی سی یو ، رنگ جناب پدری ب وضووووح فول اچ دی پریــد !! و دیگ اصن دااااغون !


وقتی از بیمارستان برگشتم ، خانوم دکتر هم نبود ؛ جناب پدری هم خسته ، بعد از نماز مغرب گفتن من یکم میخابم ؛ منم چراغا رو جز یکی خاموش کردم ، بیدار دراز کشیدم

جناب پدری هم شام ُ صبحانه هیچی ؛ تا ناهار ک مامی خانوم ُ آوردن خونه


هی سر ب سر جناب پدری میذاشتیم ، ک آره بابا اصن هیـــچی نـمیخوردین خانومتون خونه نبوده و ... هی اذیت میکردیم

جناب پدری هم همش با خنده میگفتن : ولمون کنین بابا ، یک زن ک بیشتر ندارم  : دی


 و باز هم فهمیدیم ب این قیافه گرفتنای مردونه نباید نگاه کرد ، دلشــون خیــــلی کوچیکه و این دو کفتر عاشق  : دی خیـــــلی بهم وابسته ان

[وقتی جناب پدری مریض شدن ، بحدی روی مامی خانوم فشار اومد ُ لاغر شدن ، ک هنـــوز هرکسی میبینتشون میگه : بسه دیگ چقــــد رژیم میگیری !!]


خــــدا هیــچ خونه ای رو بی مادر نکنه ... الهــــــــــی آمیـــــن ...


+ جدی میگم : خاله خودمونیم ها خـــدایی منم بعضی وقتا نفسم سنگین میشه

ایشونم جدی میگن : خب سوتغذیه داری دیگ ، اینقــد ک رژیم میگیری  : ))))

  • زینـب خــآنم
  • شنبه ۲۰ شهریور ۹۵

246 : منتظر چی هسـتی ؟! کدوم معجزه ؟ کدوم خوشبختی بادآورده ؟×

+ کی گفته ناامیدی بده ؟

کی گفته اصن امید چیز خوبیه ؟!؟!

ناامیدی خیلیم خوبه ، تهشم هیچی نـیس جز خودش


اصن کی گفته در ناامیدی بسی امید است ؟

کی گفته پایان شب سیه سپید اس ؟

اینا همه شعر و ساخته توهم آدماس

توی ناامیدی هیـچی نـیس ، هیچ نوری نیس ، تهش بازم ناامیدیه

پایان شب سیاه ناامیدی هم بازم سیاهه ، بازم ناامیدیه

ناامیدی خیلیم خوبه

لااقل انتظار هیچی ُ قرار نیس بکشی ...


پ.ن : این پست هیچ ربطی ب ناراحتی مامی خانوم نـداره ، نگران نـشین .

  • زینـب خــآنم
  • جمعه ۱۹ شهریور ۹۵

245 : سی سی یو فامیلی !!

+ بشــــــدت از دکتر مامی خانوم ک دکتر جناب پدری هم بودن ، دکتر کل خانواده پدری هم بودن و بسیـــــــار متخصص ُ معروف هستن ، متشکـــریم همچنان

چون میزان وخامت قلب مامی خانوم ُ ب خودشون نگف ، و برد عمل کرد رااااحت ، یک کلامم ب مریض نگف چیکارته و حتی حین عمل واسه عمل بعدی اجازه هم نـگرف  : |  : دی


واسه جناب پدری ما می خواستیم کل مراحل درمان ُ ببریم تهران ، علاوه بر آلودگی هوای تهران و سختیایی ک داشت ، دخترعموی جناب پدری ک فوق تخصص قلب هستش ، گف شما مشهد "دکتر شبستری" ُ دارین ُ میخاین بیاین تهران ؟؟؟؟؟؟؟

همه از همه جا میرن پیش ایشون ، شما کجا میخاین برین ؟!؟!


خلاصه ک ایشون پارسال دوبار قلب پدری ُ ، همین هفته پیش قلب یکی از اقوام پدری ُ ، و دیروز هم قلب مامی خانوم ُ عمل کرد !!!

یکی دیگ از دکترها ک عمل pacemaker جناب پدری ُ انجام داد و ایشونم فوق تخصص pacemaker هست ، خیلی پیگیر کارهای مامی خانوم بود

دیروز چندباره تماس گرفته بود با جناب پدری ک حال مامی خانوم ُ بپرسه

جناب پدری میگن پشت تلفن غــش کرده از خنده  : دی

ک : ماشالاااااا ! توی خانوادتون کورس گذاشتین واسه عمل قلب ؟؟؟ ماشالا یکی از یکی بهتر  : دی


میگم : باباجان برین ی سی سی یو اجاره کنین ، واسه کل خانواده ، همه دور هم بریم بستری بشیم : دی


+ ی دستور العمل ترکیبی دادن ب یکی از فوامیل (ک گفتم هفته پیش عمل کردن) ک این دستور دکترای آلمانی هس ، واسه باز شدن رگ های قلب

اون فامیلمون ک بهم داد ، گفتم : خب باشه واسه خودتون ، من ازش عکس میگیرم

گف : نه ببر ؛ فلانی (دکتر) این ُ داده ، از روش چندتـــآ کپی گرفته ، گفته این ُ بدین ب همه خواهر برادراشون  : دی


ما از وخامت حال مامی خانوم بی اطلاع  بودیم ، و ظاهرا دکتر همون موقعی ک مامی خانوم رفته بودن مطبش فهمیده بوده ولی هیچی نـگفته

و بسیـــآر بسیـــآر شاکریم خدا رو ک قبل از اینک کار ب جاهای باریک ُ سکته بکِشه ، ســـریع خدا خودش کارار ُ جور کرد ک سریعا ب بهترین شکل عمل بشن


+ وقتی مامی خانوم اتاق عمل بودن ، من اومدم توی اتاق ؛ روی تخت دراز کشیده بودم

طی اون 3-4 ساعت ، من 45 دقیقه زووووووور میزدم ، تا 5 مین خابم میبرد ، یکی در میزد !!!!

باز هرچی تلاش میکردم خابم نـمیبرد !!! باز میرفتم پشت در اتاق عمل ؛ باز میدیدم خبری نیس ، باز برمیگشتم توی اتاق !

و این روند همچـــنان تکرار میشد

لامصب توی بیمارستان اصن زمان نــمیگذره ! هــــرچی سر خودم ُ گرم میکردم ، ساعت ُ چک میکردم ، میدیدم فقط 5 مین گذشته !!!


وقتی در حال تلااااااش بودم واسه ذره ای خواب ! حراست اومده در میزنه ، حالا من درازکش روی تخت بیمار !

اومده داخل ، میگه : وقت ملاقات تمومه !!! میگم : ملاقاتی نــداریم !!

بعد ک اتاق ُ چک کرده ، هـــــرهــــــــر میخنده !!! : خـــــــــآنوم ! اونجا جای بیماره ، نه جای شما  : دی

میگم : میــدونم  : دی بیمار نـیس ک  : دی

میگه : باشه باشه راحت باشین !!

می خواستم بگم : خب اگ بشه ک تو بری تا من راحت باشم !!!


والا با این روند من ب قلب خودمم مشکوکم !!! اصن حس میکنم نفسام سنگینه بعضا  : /

ساعت 9:30 ک ما رفتیم واسه پذیرش ، واسه بخش قلب ، فقط 45 نفر قبل از ما توی نوبت پذیرش بودن !!!!

وضعیت قلبا واقعاااا داغونه ...


+ یک توصیه دارم واسه همتون ؛ ک اگ سن پدر مادرتون از 45 بیشتره ، حتـــــــــــما حتی اگ شده ب زووووور ُ با قهر ُ ناراحتی حتی !!! ببرینشون دکتر قلب

تا همه تستا رو بدن ، "اکو" و "نوار قلب" و مخصـــــــوصا "تست ورزش" ، چون اکو ب تنهایی نشون دهنده کامل نـیس و تست ورزش حتما لازمه


نــذارین ی وقتی بفهمین ک دیگ دیره ... اون موقع باید عواقب سهل انگاری خودتون ُ ب دردناک ترین شکل ممکن تحمل کنین ...

خودتون با پای خودشون ، ببرینشون بیمارستان ؛ نــذارین ب جایی بکشه ک خـــدای نـکرده بیان ببـرنشون ...

  • زینـب خــآنم
  • پنجشنبه ۱۸ شهریور ۹۵

244 : بند "پ"

+ کلا قرار بود پست امروز ی موضوع دیگ باشه ! کللی نوشتم ، سیستم ی دفه ریست شد ! و خب  : /


+ من از دعـوآی بین مردا بشــــــــــدت میترسم ، حتی دعوا و جر ُ بحث لفظی

اگ کسی با خودم دعوا کنه سعی میکنم کم نـیارما  : دی ولی اصلا حتی تحمل یک دقیقه تماشای دعوای مردا رو نـدارم

قشنگ تمام بدنم بی حس میشه ، انگار کلا توان از تمام وجودم گرفته میشه

جوری ک مثلا چند روز پیش ک توی اتوبان دیدم دو تا پسر دارن دعوا میکنن ، یکی هم سعـــــــی میکنه جداشون کنه ؛ با اینک با سرعت داشتیم رد میشدیم و منم خیلی چیزی نـدیدم ، ولی تا نیم ساعت بعدش تمام بدنم بی جون بود ، غیر از اعصاب خوردی شدید ، سردرد هم گرفتم ایضا !


یا مثلا حتی ی تصادف کوچولو !

یادمه چندین سال پیش آخرشب دور میدون ، ی کوچولو خوردیم ب ی دوچرخه ؛ هیــــــــــچ کاریش هم نـشد

ب محض اینک برخورد کردیم اشکای من بود ک ب حِدت سرازیر میشد و داشتم از شدت ترس قالب تهی میکردم !

یکی از عمه هام همراهمون بودن ، میگفتن : خب چرا گریه میکنی تو ؟؟؟ چیزی نشده ک !


یا مثلا تصادف وحشتنـــاکی ک چندسال پیش خانواده کردن ، و ب لطــف خدا من ب شکل خیلی اتفاقی همراهشون نـبودم

همیشه مامی خانوم میگن ک : اگ توی اون تصادف تو همراهمون بودی ، ب لطف خدا از شدت تصادف کسی کاریش نشد ، ولی تو قطعا از ترس سکته میکردی میمُردی  : |

این حجم حساسیت میدونم بده ، ولی خب دست خودم نیس



+ صبح ک اومدم سرکار ، نت قطع بود ؛ ی جلسه داشتیم با رئیس ، یکی از همکارا گف از شاتل زنگ زدن ب کلللللی توضیح دادن ک تقصیر ما نبوده ِ ُ فلان ُ اینا

رئیس گف عاخه من بهشون زنگ زدم ، گف : چی گفتین ؟

گف : گفتم یا سریعا وصلش میکنین ، یا ی کاری میکنم ک این قطعی ثبت بشه توی تاریخ شاتل


و خب در عرض 3 دقیقه نت با سرعت بسیاار بالایی وصل شد

همکارا گفتن اگ میشه شما همیشه ی زنگ بزنین  : دی

انگار لازمه همیشه ی زوری بالای سرشون باشه !×


+ امروز دخترداییم میگ : عصر بیا خونمون

میگم : باید دعوتم کنی !

میگه : الآن دارم دعوتت میکنم دیگ

میگم : اینجوری ک نمیشه

میگه : چیکار کنم ؟ زانو بزنم ؟!

: دی

  • زینـب خــآنم
  • سه شنبه ۱۶ شهریور ۹۵

243 : یحتمل بچه ام پسره !

+ دیروز داشتم توی اینستا عکس نوزاد میدیدم ، ی دفه یادم افتاد اِاِاِ !! من دیشب خواب دیدم !

خواب دیدم یک بچه داشتم ، نوزاد بود ، وای خدا کوچــولو بود ، حسش واقعـــآ فوق العاده بود

جالبه من در واقعیت با بغل کردن بچه هیــچ مشکلی ندارم ، کاملا بلدم ؛ ولی توی خواب انگار یکمکی هول شده بودم 

می خواستم بهش غذا بدم ، وقتی یاد حسم افتادم کلللللی حسای قشنگ اومد توی وجودم


من خواب اینک بچه دارم زیاد دیدم ، چه خواب اینک ی بچه نوزاد داشته باشم ، بچه چند ماهه ، چه حتی وقتی بچه می خواست بدنیا بیاد

هروقت از این جنس خوابا میبینم ، تا ی هفته توی توهمم  : دی حسش همراهمه ، ولی این بار زود حسش پرید !!×

جالبه ک خیلی وقته از این خوابا ندیده بودم ، و اصلا هم توی فکر هیچ بچه ای نبودم ، ولی تا حالا خواب ندیده بودم ک بخوام ب بچه ام غذا بدم !


و بیشتر تر جالبیش اینه ک توی همه خوابام ، بچه ام پسره !!!


+ رئیس میگه فلان فایل ُ الآن واستون میفرستم

میگم : واسه من ؟

میگه : آره دیگ

میگم : خب من تلگرام ندارم !

با ی خوشحالی شگرف ! میگه : واقعــــــــا بهتون تبریک میگم ، راااااااااااحتین

میگم : آره ، دارم زندگی میکنم

میگه : آره واقعــآ ، آفریــن ، خیــــــــلی کار خوبی میکنین

(البته فک میکردم ناراحت بشه ، چون روند یکم سخت تر میشه ؛ ولی ظاهرا دل همه پُره !..)
  • زینـب خــآنم
  • دوشنبه ۱۵ شهریور ۹۵

242 : ینی عاقبتش چجوری میشه ؟!

+ هروقت واسم تعریف میکنه ، میرم تو فکر !

چجوری میشه ک یک مادر ، وقتی بین دو تا از بچه هاش اختلافه ، در صورتی ک میدونه ، واضحه ک مظلوم ُ ظالم کدومن ؟!

طرف ظالم ُ میگیره ؛ هرچند مظلوم اهل حاشا کردن نیس ، و ظالم هم همیشه اینقــــــدر در نهایت پررویی رفتار کرده ، اینقـــدر اهل داد ُ بیداده ، ک فک میکنم کسی جرات نکنه بگه حق با تو نیس !


ی بار ب یکی از فوامیل ک تازه نوه دار شده بود ، گفتیم : میگن نوه ، مغز بادومه ، آره ؟ ینی از پسرت بیشتر دوسش داری ؟

گف : نه اصلا ، هیچی جای بچه خود آدم ُ نـمیگیره ؛ نوه هرچقــدم شیرین باشه ، ولی بچه خود آدم ی چیز دیگ اس

بعدش هم ک هربار ازش پرسیدیم ، بازم نظرش عوض نشد ؛ در صورتی ک بچه بزرگ تر میشه ، شیرین زبونیش بیشتر میشه


بعد حالا خیییییییییلی واسم جالبه ! و صد البته تاسف برانگیز ؛ ک یک مادر ، واسه اینک دلش واسه نوه دو ماهه اش تنگ میشه ، حاضره تحقیر ُ توهین بشنوه ، پسرش از خونه اش بیرونش کنه ، دختر دلشکسته اش ک طلاق گرفته ، بره خونه جدا بگیره

بخاطر اینک دیگ اون آقای ظالم اگ خواهرش توی خونه باشه نمیاد دیدن مامانش ، نمیذاره مامانش نوه اش ُ ببینه ، حتی عکس بچه اش ُ اجازه نـمیده هیچکس مثلا روی تلگرامی جایی بذاره ک از این طریق مامانش ُ تحت فشار قرار بده

و چون دلتنگی فشار میاره ، حاضره بذاره دخترش بره تنها توی یک خونه دیگ ، ولی نوه اش ُ ببینه !!!

چطور ممکنه ؟؟؟

تو داری میبینی ک کی ظالمه ، ک چطور پسرت ، خواهرش ُ از خونه اش بیرون کرد ؛ مهمون روی فرشش ُ

خودت دیدی پسرت چطوری وقتی مهمون روی فرشش بودی ، چه فحشایی نثارت کرد ، بیرونت کرد

(همیشه ب آخر عاقبت اون پسر فک میکنم ...)

حالا وقتی ک حتی یک معذرت خواهی ساده هم از کارایی ک کرده ، نکرده ؛ حتی پشیمون هم نیس !!! چطوری راضی میشی بذاری دخترت بخاطر همچین آدمی بره تنها زندگی کنه ؟؟


و بدتر چطوری حاضر میشی خودت حرمت مادر بودنت ُ ببری زیر سوال ، و با این همه توهین ُ وقاحت ، بعد از اون همه اتفاق فوق تلخ ک تا یک ماه خواب نـداشتی ُ همش غم داشتی از توهین پسرت بهت ، بدون کوچکترین قدمی از طرف اونا ، باز خودت پاشی بری خونه پسرت ؟؟؟  چطوری میشه واقعا ؟؟؟

همه و همه اش هم بخاطر یک عروس دو بهم زن ، عروس دو رو ، بازیگر دروغگو

چطوری حاضر میشی بخاطر دلتنگی واسه نوه ات ، پشت دخترت وانستی ؟!؟


جالبیش اینجاس حالا ک دلتنگی خیلی فشار آورده رضایت دادن دخترشون خونه جدا بگیره ، قبلا ک میگفتن باید بمونی ، اونا وقتی میان ، توهین کنن ، بی احترامی کنن ، حتی جواب سلامت ُ ندن ؛ باید باشی تحمل کنی !


ک این همه محبت نه تنها نرمشون نکرد ، بلکه وقیح ترشون کرد ؛ "ترحم بر پلنگ تیز دندان ..."

  • زینـب خــآنم
  • يكشنبه ۱۴ شهریور ۹۵

241 : عروس چقد قشنگه ؛ خوش بحال دوماد : دی

+ رئیس و مهندسین شرکت بشـــــدت تخصصین ، ینی حرف زدن عادیشون فوووول آف اصطلاحات خیلی حرفه ایه ، خییییلی هم آپ تودیتن ؛ طوری ک مثلا از اینجا کنفرانس آنلاین دارن با فلان مهندس معروف آمریکایی  (مرگ بر آمریکا!)

خب من واقعا در حد اونا نـمیدونم ، رشته من ک مهندسی کامپیوتر ُ سخت افزار نـبوده ؛ درسته ک یاد گرفتم ُ آموزش دیدم ، ولی قطعا خیـــلی چیزا هس ک اونا میدونن ولی من نه

در نتیجه اینقد زخم خوردم !!!  ک تا ی چیزی از صحبت های رئیس ُ نـمیفهمم سریـــعا صابون مورد تمسخر واقع شدن ُ ب خودم میمالم ُ اعلام میکنم ک آقا من نـفهمیدم !

نـدانستن ک عیب نـیس ، نـپرسیدن عیب است ؟!..

رئیس صدام میکنه میگه : هستین ؟

ی چیزی ُ میگه ، میگه بلدین چجوری ؟

[خطاب ب همکارم میگم : فحش میده ؟  : دی]

میرم پیشش میگم بله ! و چون رئیس ید طوووولایی در مسخره نـمودن دارن  : دی 

سریع بعدش اضافه میکنم : البته اگ منظورتون ُ درست متوجه شده باشم ، بله بلدم !

میگه : بیا

نشونم میده ، میگه : بلدی ؟ میگم : بله !

این چیزا ک دیگ واسه ما آب خوردنه ، چی فک کرده راجع بمن ؟  : /


+ امروز ساعت 11 اومدم سرکار !! (خسته نباشم واقعا  : دی)

ساعت 8 با نگار (سرو روان) حرم قرار داشتیم ؛ طفلک از بوق صبح بخاطر من زابراه شده بود

همونطوری ک از نوشته هاش مشخصه ، واقعا دختر گرم ُ آروم ُ بامحبتی بود ؛ ینی تصورم با چیزی ک در واقعیت ازش مشاهده کردم تفاوتی نـداشت ، همینقدر خوب راجع بهش فک میکردم

شاید بتونم بگم از بین چندین نفری از بچه های مجازی ک هم ُ دیدیم ، جز معدود آدمایی بود ک واقعا باهاش راحت بودم ، هیچ چلنجی حس نـمیکردم ، واقعا مصاحبت باهاش لذت بخش بود


خب امروز سالگرد ازدواج حضرت زهرا و امام علی (ع) ، گفتم بیا بریم جایی ک عقد میکنن ، خیییییلی شلوغ بود ، البته نه در حد شلوغی "غدیر"

خب صبح زود فضیلت جاری شدن خطبه عقد بیشتره (سحر ، بعد از نماز صبح) ، ولی مردم ساعت 9-10 هم عقد میکردن !! واسم سوال بود اینا مرداشون کار ُ زندگی ندارن این وقت روز ؟  : دی

نکته دیگ ای ک واقعا جالب بود واسم ، شباهت نسبتا زیاده نگار با ماه-ی بود ، حــتی : انگشتر عقیق دستش !!

جز معدود افرادی بود ک اگ بازم اومد مشهد دوس دارم ببینیم هم ُ 


+ بلاخره رسید 13 شهریور ، مجلس عقد فاطمه جون

مسلمه ک خیلی زیاد واسش خوشحالم ، ولی اینک عزیزترین، نزدیک ترین،صمیمی ترین دوستت ، ازدواج کرده و عملا متعلق ب یک نفر دیگ شده ؛ و بدتر از اون اینک داره واسه همیشه میره تهران  ؛ ی حس غربتی داره ، ی حس خیلی خاص

من این حس ُ دوبار تجربه کردم ، ی بار هم واسه ازدواج ماه-ی (البته نه در این حد) ؛ هرچند اون دیگ کلا رف خارج از دسترس ؛ بازگشتشون قریب الوقوعه

هرچند رابطه من با فاطمه جون کلا فـــرق داشت


ولی ب این نتیجه رسیدم این دوریا ، این کمتر در دسترس قرار گرفتن بعضی از آدمای مهم زندگیت و حتی حذف شدن بعضی از عزیزات ، تغییر جایگاهشون پیش خودت و خیلی چیزای از این قبیل ، همه اش لازمه تا بزرگ بشی ، لازمه تا بزرگت کنه ، زندگی اینجوری بهت درس میده ؛ درسایی ک ممکنه هیچوقت در شرایط عادی بهشون پی نـمیبردی


این دعا بتازگی جز دعاهای مهمم شده بعد از شنیدن خبر هر ازدواجی :

امیدوارم چه عروس ُ دومادایی ک امروز دیدیم چه فاطمه جون ُ اقوام تازه مزدوج شده ، هیــــــــچ کدومشون حتی ثانیه ای تا آخر عمرشون از انتخابشون پشیمون نــشن ، هیــــچوقت

الهــــــــی آمیــــــن

  • زینـب خــآنم
  • شنبه ۱۳ شهریور ۹۵

240 : اقوام هند جگرخوار !...

+ فیلم وحشتناک زیاد میبینم ، ولی میدونم فیلمه ؛ امـآ واقعیت فرق داره ، نـمیشه تحمل کرد ...

نوشته بود نـبینین ها ، ولی دیدم

شما حیوونم نـیستین ...

قلبش ُ از توی سینه اش درآورد خورد . . .

خــــدا ب بدتـرین شکــل ممکــن خوار ُ ذلیل ُ لعنــــت ُ عــذابتون کنه انشــــــــــالله ...


#بازگشت_دوباره_جگرخواران_صدر_اسلام

  • زینـب خــآنم
  • جمعه ۱۲ شهریور ۹۵

239 : شهروند وظیفه شناس !

+ ی پسر بچه ای با مامانش توی اتوبوس کنارم نشسته بود ، هی نق میزد سرمامانش ک جا نیس من بشینم

هرچقد جمع ُ جور نشستم باز نق میزد ، گفتم ببین جا هس ، بشین دیگ

و خندید !! و این بود شروع ماجرا !


ینی طی نیم ساعتی ک کنارم بود رسمـــآ دهن من ُ سرویس کرد (باعرض پوزش البته)

ینی اصن هیچ جوره نـمیشد من روی این ُ کم کنم ، اینقـــــــــــــد زل زد بهم ، اینقد لبخند ُ خنده ُ عشوه خرکی ُ از خودش واسم درآورد

هرچقــد اخم کردم ، خندیدم ، بی محلی کردم ، سرم ُ فرو کردم توی گوشیم ؛ اصن هیچ جوره جواب نـمیاد

بشــــــدت بچه ب اصطلاح سیریشی بود !

اصن دیدم هیچی روی این بچه جواب نـمیده ، دیگ آخراش خنده ام گرفته بود ، سپر ُ انداختم ، دیدم مقابله فایده نداره ، کم آوردم راستش


داشتم فک میکردم این اگ بزرگ بشه چــــــــــــــــی میشه ؟!!!..

ینی اگ نصف پسرای جامعمون ی ذره از همت ُ پشتکار این پسربچه رو واسه مخ زنی داشتن ، ما دخترا رسما بیچاره بودیم  : دی


لازم بذکره من از اینک یکی بهم زل بزنه میشه گف "متنفــرم" ..×


+ حین پیاده روی ، سر صبح ، اونم روز جمعه ! ینی فقط من توی خیابون پر میزدم !!

دیدم ی پسره ای کنار صندوق صدقات وایستاده ، و داره ی کارایی میکنه ، از قبلش بهش نگاه میکردم ، نزدیکش ک شدم رف توی کوچه

وقتی من رد شدم ، برگشت سرجاش ُ باز مشغول شد ، دیدم ی سیم فلزی بلند دستشه و با اون سعی میکنه از صندوق پول بکشه بیرون !!

خب دروغ چرا ؟ سر صبح ، روز جمعه ، خیابون خلوت ، دختر تنها ؛ معلومه میترسیدم ، یکم ک گذشتم ، زنگ زدم ب پلیس !!

اولش گفتم اصن نـمیدونم باید ب شما بگم یا نه ! عاخه ی بار زنگ زدم پلیس ، گف خانوم ب ما مربوط نیس ، زنگ بزنین شهرداری !

آدرس ُ گفتم ، هــــــی ازم مشخصات میپرسه ، ده بار آدرس ُ ازم پرسید ؛ گفتم اینجوری ک شما دارین کِشش میدین ، اون صدباره رفته !!

گف نه خانوم ما مشخصات ُ میپرسیم ، ک اگ دیدیمش بگیریمش !!


امروز صبح هم دیدم ! یکی دیگ رو ؛ از اون سمت خیابون وقتی دیدمش ، تا اومدم ب پلیس زنگ بزنم ، دیدم زل زده بهم

راستش ُ بخاین اینقد ترسیدم گفتم اصن من اشتباه کردم ، تو راحت باش  : |

یکم ک بیشتر ازش فاصله گرفتم ، زنگ زدم پلیس

حتــما جفتشون ُ گرفتن !.!

"گرچه مثـل پـدرت سوخـتی از آتـش زهـر
مجتـبایی شـدنت آل عـبـآ را سـوزآنـد ..."


+ شهـادت حضـرت جواد الائمه (ع) تســلیـت
التمـآس دعـآ
...
  • زینـب خــآنم
  • جمعه ۱۲ شهریور ۹۵
عــرضم ب حضورتون ک !

اینجــآ خـبر خـاصی نــیس : )